دل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم شاعر : عطار سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم دل ز دستم رفت و جان هم، بي دل و جان چون کنم چون به دردم دايما مشغول درمان چون کنم هرکسم گويد که درماني کن آخر درد را ميطپد دل در برم ميسوزدم جان چون کنم چون خروشم بشنود هر بي خبر گويد خموش قطرهاي خون است دل، در زير طوفان چون کنم عالمي در دست من، من همچو مويي در برش وآنگهم گويند براين ره به پايان چون کنم در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده پيشگه چون...