اي برده به زلف کفر و دينم شاعر : عطار وز غمزه نشسته در کمينم اي برده به زلف کفر و دينم شوريده و خسته دل ازينم سرگشته و سوکوار از آنم بر نقطهي خون نگر چنينم تا دايره وار کرد زلفت آيد به فغان دو آستينم از بس که زنم دو دست بر سر گه روي نهاده بر زمينم گه دست گشاده به آسمانم بي نور رخت جهان نبينم با اين همه جور کز تو دارم در تو رسد آه آتشينم بر باد مده مرا که ناگه اي زلف تو مشک راستينم عطار شدم ز بوي زلفت ...