هر شبي وقت سحر در کوي جانان ميروم شاعر : عطار چون ز خود نامحرمم از خويش پنهان ميروم هر شبي وقت سحر در کوي جانان ميروم لاجرم در کوي او بي عقل و بي جان ميروم چون حجابي مشکل آمد عقل و جان در راه او همچو مجنون گرد عالم دوست جويان ميروم همچو ليلي مستمندم در فراقش روز و شب من بدان آموختم وقت سحر زان ميروم هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او در خم چوگان او چون گوي گردان ميروم تا بديدم زلف چون چوگان او بر روي ماه با دلي پر خون به زير خاک حيران...