از نيک و بد جهان جدا گشتيم | | تا با غم عشق آشنا گشتيم |
از هستي خويشتن فنا گشتيم | | تا هست شديم در بقاي تو |
بر کل مراد پادشا گشتيم | | تا در ره نامرادي افتاديم |
تا جمله به جملگي تورا گشتيم | | زان دست همه جهان فرو بستي |
مستغرق سر کبريا گشتيم | | يک شمه چو زان حديث بنمودي |
در عالم عشق مقتدا گشتيم | | زانگه که به عشق اقتدا کرديم |
اين خود چه سخن بود کجا گشتيم | | اي دل تو کجايي او کجا آخر |
گفتيم مگر که کيميا گشتيم | | عمري مس نفس را بپالوديم |
ناچيز شديم و چون هوا گشتيم | | چون روي چو آفتاب بنمودي |
سرگشته چو چرخ آسيا گشتيم | | چون تاب جمال تو نياورديم |
در زير زمين چو توتيا گشتيم | | چون محرم عشق تو نيفتاديم |
هرچند که نا اميد وا گشتيم | | نوميد مشو درين ره اي عطار |