هر آن نقشي که بر صحرا نهاديم
هر آن نقشي که بر صحرا نهاديم
شاعر : عطار
تو زيبا بين که ما زيبا نهاديم هر آن نقشي که بر صحرا نهاديم جهان را در بسي غوغا نهاديم سر مويي ز زلف خود نموديم جمال خويش بر صحرا نهاديم چو آدم را فرستاديم بيرون اگر چشمت بود پيدا نهاديم جمال ما ببين کين راز پنهان که گوهر پيش نابينا نهاديم وگر چشمت نباشد همچنان دان طلسماتي که هر دم ما نهاديم کسي ننهاد و نتواند نهادن اگرچه اين همه اسما نهاديم مباش احوال مسمي جز يکي نيست براي يک دل دانا نهاديم يقين ميدان که چنديني عجايب اگر دانا نهاي سودا نهاديم ز چنديني عجايب حصهي تو بناي جمله بر دريا نهاديم مشو مغرور چندين نقش زيراک شود ناچيز هرچه اينجا نهاديم اگر موجي از آن دريا برآيد جهاني پر غمت آنجا نهاديم اگر اينجا ز دريا برکناري تو را سلطاني فردا نهاديم وگر همرنگ دريا گردي امروز چه گويي بي سر و بي پا نهاديم دل عطار را در عشق اين راه