چنان دلتنگ شد عطار بي تو

چنان دلتنگ شد عطار بي تو شاعر : عطار که شد بر وي جهان زندان کجايي چنان دلتنگ شد عطار بي تو بماندم بي سر و سامان کجايي ز عشقت سوختم اي جان کجايي نه در جان نه برون از جان کجايي نه جاني و نه غير از جان چه چيزي چنين پيدا چنين پنهان کجايي ز پيدايي خود پنهان بماندي ندارد درد من درمان کجايي هزاران درد دارم ليک بي تو ز پا افتاده‌ام حيران کجايي چو تو حيران خود را دست گيري نه کفرم ماند و نه ايمان کجايي ز بس کز عشق تو در خون بگشتم چو گويي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چنان دلتنگ شد عطار بي تو
چنان دلتنگ شد عطار بي تو
چنان دلتنگ شد عطار بي تو

شاعر : عطار

که شد بر وي جهان زندان کجاييچنان دلتنگ شد عطار بي تو
بماندم بي سر و سامان کجاييز عشقت سوختم اي جان کجايي
نه در جان نه برون از جان کجايينه جاني و نه غير از جان چه چيزي
چنين پيدا چنين پنهان کجاييز پيدايي خود پنهان بماندي
ندارد درد من درمان کجاييهزاران درد دارم ليک بي تو
ز پا افتاده‌ام حيران کجاييچو تو حيران خود را دست گيري
نه کفرم ماند و نه ايمان کجاييز بس کز عشق تو در خون بگشتم
چو گويي در خم چوگان کجاييبيا تا در غم خويشم ببيني
شدم چون ذره سرگردان کجاييز شوق آفتاب طلعت تو
ندانم تا درين طوفان کجاييشد از طوفان چشمم غرقه کشتي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط