به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانيش | | چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا |
بدين قصيده که گر تک زند کسي صد قرن | | ز هشت خلد برآيد خروش صدقنا |
به سوز جان من از کيد حاسد بد گوي | | نيابدش دومين در کراسهي شعرا |
که هرچه بر من افتاده افترا کردند | | به صور آه من از دست دشمن رعنا |
خداي هست گواهم که نيست بر يادم | | چو افک عايشهي پاک دين خطاست خطا |
اگر تفحص اين سر کني دل خجلم | | که گفتهام سخن از تو برون ز مدح و ثنا |
ز هيبت تو اگرچه چو برگ ميلرزم | | که همچو ديدهي مور است ميشود صحرا |
وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است | | مکن ز خشم مرا پوستين درين سرما |
اگر مرا بکشي ملک را چه برخيزد | | ز دست يوسف صديق ديدهي بينا |
وگر هزار عقوبت به جاي من بکني | | ز خون من نه زخون چو من هزار گدا |
چه گر تدارک اين واقعه نميدانم | | مرا سزاست بتر زان و از تو نيست سزا |
چو شمع بر سرپايم کنون و حکم تو راست | | مرا بس اين که بدين صدق هست حق دانا |
وثيقتم همه بر عفو توست و چون نبود | | به راندن که برو يا به خواندن که بيا |
چو سايه از بر خويشم گر افکني بر خاک | | از آنکه حبل متين است و عروة وثقي |
وگر زني من سرگشته را به چوگان زخم | | چو سايه نيست مرا دور بودن از تو روا |
وگر چو کلک به تيغم سرافکني از تن | | چو گوي ميدومت در رکاب ناپروا |
به دور باش گرم پيش خود کني بيجان | | چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا |
چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز | | چو دور باش به جان داري آيمت ز قفا |
کز آستان تو صد شير کي تواند کرد | | وگر چو شمع کشي هر شبم به تيغ جفا |
بدين قصيده توان کرد جرم ناکرده | | به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا |
عطارد دوم آمد به مدح تو عطار | | ز بندهي تو خود اين کرده گير بر عمدا |
اگرچه تا که مرا در تن است جان باقي | | عطاردي است برو ختم چون که بر تو عطا |
چو خلق روي زمينت همه دعا گويند | | دعاي جان تو کار است در خلا و ملا |
ولي بس است که آمين همي کنند به جمع | | به جز تو کيست که آمين کند مرا به دعا |
مقدسا چو بدو ملک اين جهان دادي | | مقربان سماوي ز حضرت اعلي |
به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان | | در آن جهانش بده نيز ملکتي والا |
اگر ز گلبن خلقش گلي به بار رسد | | که لايق است هم اينجا به ملک و هم آنجا |
خدايگانا امروز در سواد جهان | | به حکم نيشکر آرد برون ز زهرگيا |
چو اصل گوهر تيغت ز کوه ميخيزد | | به قطع تيغ تو را ديدهام يد بيضا |
ز سنگ لاله از آن ميدمد که خونين شد | | ازين جهت جهد آتش ز صخره صما |
برو در آمده زان است نيم ترک سپهر | | ز بيم خار سر رمح تو دل خارا |
تويي که در شب تاريک ميکند روشن | | که تا کله بنهد پيش چار ترک تو را |
فلک ز لل لا لا از آن طبق پر کرد | | هزار چشم به روي تو اين سپهر دو تا |
به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد | | که تا نثار کند بر تو لل لا لا |
ز فيض نقطهي نام تو همچو دريايي | | وراي اين چه توان گفت ماوراي ورا |
ز کوه حلم تو يک ذره گر پديد آيد | | محيط گشت و چنين نامدار شد طغرا |
ز موج بحر کف تو چو نشو يافت نمي | | هزار کوه به خود درکشد چو کاهربا |
چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد | | نبات سدره و طوبي گرفت نشو و نما |
ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک | | فروچکيد ز هر قطرهاي دو صد دريا |
به رشح جام تو درياي خشک لب تشنه است | | ز زير تا به زبر بحر آب شد ز حيا |
ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد | | عجايبي است ز درياي آب استسقا |
چو قلزمي است کف کافيت که هر روزي | | گهي ز رعشه بلرزيد و گه ز استرخا |
به حق جود تو اي پادشاه گيتي بخش | | چو شبنمي به همه کوه و بحر کرد هبا |
اگر مرا ز جناب چو تو سليماني | | که حشو دشمنم آتش فکند در احشا |
هزار حجت قاطع چو تيغ آرم پيش | | فتاد غيبت هدهد که رفته بد به سبا |
بدان خداي که در آفتاب معرفتش | | که جمله بر گهر صدق من بوند گوا |
مقدسي که ز هر پاکيي که بتوان گفت | | به ذرهاي نرسد عقل جملهي عقلا |
ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد | | منزه است از آن وصف و پاک و بيهمتا |
جهان پير چو شش روزه طفل گهواره است | | ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا |
به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت | | نگار کرد بزد هفت مهدش از ميزا |
به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود | | ز سوز سينهي آن مور ليلةالظلما |
به مبدعي که در ابداع او جهاني عقل | | ز زخم راندن آن نيش ميشنود آوا |
به قادري که به يکدم هزار نقش نگاشت | | به هر نفس ز سر عجز ميشود شيدا |
به صانعي که به يک حلهبافي صنعش | | ز اوج دايرهي چرخ و مرکز غبرا |
به يک خداي قديم و به يک رسول کريم | | هزار رنگ برآورد خاک چون ديبا |
به دو سجود و دو حرف ظهور کن فيکون | | به يک حضور قيامت به يک شهود لقا |
به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم | | به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا |
به چار پيک خداي و به چار يار رسول | | به سه طلاق به صدق و به سه طريق ملا |
به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب | | به چار جوي بهشت و به چار فصل بها |
به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان | | به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدي |
به هفت اختر علو به هفت کشور سفل | | به شش کرامت و شش روز و شش کريم عبا |
به هشت جملهي عرش و به هشت خفتهي کهف | | به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما |
به نه مه بچه و نه مه سراچهي مهد | | به هشت معتدل و هشت جنةالماوا |
به ده مبشره و ده مقولهي عالم | | به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا |
به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نيز | | به ده حس و به ده ايام ماه عاشورا |
بدان حضور که لااحصي برآمد ازو | | که غرقه بود در انوار آيه الکبري |
بدان شرف که ز اقبال بندگي شب قرب | | که از هزار ثنا بيش بود آن يک لا |
بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقيق | | نسيم همنفسي يافت در حريم رضا |
بدان نگار که از وي عکاشه برد سبق | | که سنگ گشت روان از مقابح سفها |
به قلب او که هزاران جناح روحالقدس | | بدان نگارگري کان نگاشت چون ديبا |
به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او | | چو پر يک ملخ آمد در آن عريض فضا |
به مجمعي که به صحراي حشر خواهد بود | | به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحي |
به صدق صاحب غار و به عدل کسري شرع | | به جمع آدم و ذريتش به زير لوا |
به دشنه خوردهي آن تشته به خون غرقه | | به حلم شاهد قرآن به علم شير خدا |
به خون حمزه و عثمان و مرتضي و عمر | | به نوش داروي در زهر کشتهي زهرا |
به صد هزار نبي و به بيست و چار هزار | | به خون يحيي و سبطين و جملهي شهدا |
به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال | | بسي و اند هزار اهل صفه و اهل صفا |
به آه سرد اويس قرن سوي يثرب | | به وجه زرد صهيب و به درد بودردا |
به شير مردي خالد به حکم سيفالله | | به عشق گرم معاذ جبل سوي مبدا |
بدان چهلتن در ريگ رفته تشنه جگر | | به اهل بيتي سلمان و خلعت منا |
به شبروان طواف و به ساکنان حرم | | لباس آن همه يک خرقه، قوت يک خرما |
به بو حنيفه که کرد آن حديث و نص قياس | | به خفتگان بقيع و به کشتگان غزا |
به شافعي که چو اخبار بي قياسش بود | | مثلثي که مربع نشست دين به نوا |
به عين معرفت بايزيد و خرقاني | | سخن ز خواجهي دين بي قياس کرد ادا |
بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت | | به شوق بي صفت بوسعيد و ابن عطا |
به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت | | ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا |
بدان دمي که چه گر پير بود عالم طفل | | خمير اين همه اعجوبه بي سواد مسا |
به دوسترويي پاکيزگان هفت رواق | | ازو بزاد زني طفل پير چون حوا |
به کار ديدگي آن که کم ز سي سال است | | به شرمناکي دوشيزگان هفتسرا |
به قاضيي که مر او را نيافت يک معلول | | که دور اوست و ز پيري همي رود به عصا |
به خونيي که بسي قلب بر جناح سفر | | ز حجتش که برو نور روي اوست گوا |
به تيغ مير علم کز دهان شير سپهر | | به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا |
به آب دست نگاري که رود نيل فلک | | به سرکشي سپر زرد ميکند پيدا |
به کلک و کاغذ سطان دين نظام دوم | | ز بحر شعر ترش در سه پرده يافت نوا |
به تاجري که چو سيماب داشت صرفه نديد | | که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا |
به شب که از مه نو هندويي است زرين گوش | | متاع خود به منازل سپرد از سيما |
به علم و حلم پرير و به حکم لازم دي | | به روز کز دم صبح است ترک مارافسا |
به سابقان شريعت به راسخان علوم | | به روزنامهي امروز و به هيبت فردا |
به صائمان نهار و به قايمان در ليل | | به پختگان طريقت به عادلان قضا |
به خاصگان کمال و به محرمان وصال | | به ساجدان سحرگه به صابران غدا |
به مخلصي که دهد جان به حق به تنهايي | | به عاشقان جمال و به تشنگان فنا |
به عاشقي که بزد دست و جان فشان در رفت | | ميان سجده ز سبحان ربيالاعلي |
به عارفي که به يک ضرب معرفت جانش | | هنوز در ره او ناشنيده بانگ درا |
به عالمي که ز بيدار داشتن همه شب | | بلا فرو شود آنگه برآيد از الا |
به صادقي که اگر در رهش بود گردي | | چو عقل کل بنخفتد ميانهي اجزا |
به قانعي که همه کون بوريا پنداشت | | به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا |
به عاصيي که پس از توبه در شبي صد بار | | که کس نيافت از آن بورياش بوي ريا |
به قاف و طور و سرانديب و بوقبيس و احد | | به نار و نور درافتد ميان خوف و رجا |
به آب زمزم و آب فرات و آب محيط | | به مروه و جبلالرحمه و منا و صفا |
به مجمعالعرفات و به محشرالعرصات | | به آب کوثر و آب حيات و آب رضا |
به عز عالم ارواح و عالم اجساد | | به منظرالدرجات و به مخرجالمرعي |
به بيت معمور و بيت قدس و بيت حرام | | به فر عالم کبري و عالم صغري |
به خال طرفهي نون و به چشم شاهد صاد | | به بيت احزان و بيت قبر و بيت بقا |
به قاف والقرآن و به صاد والقران | | به زلف پر خم ياسين و طرهي طاها |
به روز عرفه و روز بدر و روز حنين | | به علم القرآن و به علم الاسما |
به عزت شب قدر و شب حساب برات | | به روز جمعه و عيد و به روز حشر و جزا |
به جانفزايي علم و به دلگشايي جان | | به حرمت شب آبستن و شب يلدا |
به بهنشيني عمر و به بهحريفي بخت | | به پادشاهي عقل و رئيسي اعضا |
به حاجبي دو ابرو به مردمي دو چشم | | به پير طبعي روح و به دولت برنا |
به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح | | به هم سري دو دست و به سرکشي دوپا |
به بار عام تو يعني که غلغل ملکوت | | به حدس هدهد بلقيس و عزت عنقا |
به پاي تخت تو يعني که ساق عرش مجيد | | به رخش خاص تو يعني که دلدل شهبا |
به خاک پاي تو کز رشح اوست آب حيات | | به شير فرش تو يعني اسد برين بالا |
بدان بلارک خون ريز زهرپاش چو نيل | | به ياد گرد تو کاتش فکند در اعدا |
به رمح مار مثالت که چون عصاي کليم | | که گوهري به قطع اوست خاصه در هيجا |
به ناوکت که شب تيره است موي شکاف | | فرو برد به دمي صد هزار اژدرها |
به فيض کف کريمت که بري و بحريش | | که روشن است مويي نميبرد ز سها |
به مجلس تو که جنات عدن را ماند | | قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا |
به ساقي تو که چون عزم ترکتاز کند | | يمينش از صف غلمان، يسارش از حورا |
به مطرب تو که از رشک زخم زخمهي او | | هزار دل به سرغمزه آرد از يغما |