که همه کار جهان رنج دل و دردسر است | | بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر است |
مهره کردار دل تنگ تو زير و زبر است | | تا تو در ششدرهي نفس فرومانده شدي |
همچنان خواجه در انديشهي بوک و مگر است | | عمر بگذشت و به يک ساعته اميد نماند |
که تو بس مفلسي و چرخ فلک پاک بر است | | چند بر بوک و مگر مهره فروگرداني |
که پس پرده نشستي و جهان پردهدر است | | پرده بر خويش متن لعب پس پرده مکن |
که جهان گذران با تو به جان درگذر است | | رو پي کار جهان گير و جهان گير جهان |
بر سرش خاک که از خاک بسي خوارتر است | | خاکساري که به خواري به جهان ننگرد او |
که همه زير زمين تا به زبر تاجور است | | چند سايي به هوس تاج تکبر بر چرخ |
اين زمان بين که چه سان زير زمين پي سپر است | | آنکه بر چرخ فلک سود سر خويش ز کبر |
شکن طرهي مشکين و لب چون شکر است | | جملهي زير زمين گر به حقيقت نگري |
مردم چشم بتي است اين که تو را رهگذر است | | چشم دل باز کن از مردمي و نيک بدانک |
که همه مغز زمين تشنه ز خون جگر است | | فکر کن يکدم و بر خاک به خواري مگذر |
نيست آن لاله که از خاک دمد خونتر است | | در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست |
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است | | شکم خاک پر از خون دل سوختگان است |
خون فرو ميچکد و خواجه چنين بيخبر است | | از سر درد و دريغ از دل هر ذرهي خاک |
گر بداني ز دلي درد و دريغي دگر است | | هر گياهي که ز خاکي دمد و هر برگي |
آه و فرياد همي آيد و گوش تو کر است | | از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک |
که اجل در پي و عمر تو چنين برگذر است | | تو چنان فارغي و باز نينديشي هيچ |
پنبهي غفلت و پندار به گوش تو در است | | شد بناگوش تو از پنبه کفنپوش و هنوز |
بچه طبعي تو و اکنون است که وقت سفر است | | روز پيري همه کس به شود اي پير خرف |
عجب اين است که اين نفس تو هر دم بتر است | | چو به هفتاد بيفتادي و اين نيست عجب |
زندگي دل مغرور تو از سيم و زر است | | غرهي مال جهان گشتي و معذوري از آنک |
که حيات تو به نزديک خرد مختصر است | | چو حيات تو به سيم است پس از عمر مگوي |
عمر گو کم شو اگر سيم و زرت بيشتر است | | عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازين |
که همه سيم و زر و مال بار سفر است | | بيشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش |
که درين راه و درين باديه چندين خطر است | | شرم بادت که نميداني و آگاه نهاي |
کيست کامروز چو تو عشوهده و عشوهخر است | | اي دريغا که همه عمر تو در عشوه گذشت |
تو چنين غافل و عمر تو چو مرغي به پر است | | تو چنين خفته و همراه تو از پيش شده |
گوييا لقمهي هر روزه تو مغز خر است | | مغز پالودي و بر هيچ نه در خواب شدي |
استخواني دو که در چنگ قضا و قدر است | | اي فروماندهي خود چند بدارد آخر |
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است | | تو کفي خاکي و پر باد هوا داري سر |
صد شب از بهر هوا نفس تو بيخواب و خور است | | يک شب از بهر خدا بيخور و بيخواب نهاي |
توبه از توبه کن ار يک نفست ماحضر است | | چون بسي توبهي بيفايده کردي به هوس |
توشهي راه تو خون دل و آه سحر است | | خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک |
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است | | حلقهي درگه او گير و دل از دست بده |
که دل پاک تو آئينهي خورشيد فر است | | دل پر اميد کن و صيقليش کن به صفا |
که دلش را غم بيهوده نفر بر نفر است | | يارب از فضل و کرم در دل عطار نگر |
که تو را از بد و از نيک نه نفع و نه ضر است | | عمر بر باد هوس داد به فريادش رس |