غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند شاعر : عطار زانکه بلندي دهد، تا بتواند فکند غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند سر سوي پستي نهد تا که در افتد به بند چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار کيست کزين درد نيست سوخته و مستمند واقعه‌ي آدمي هست طلسمي عجب واي که از فرق توست تا به قدم بندبند هر که به بندي درست دم نزند جز به درد پستي و زردي گزيد تا برهد از گزند هر که چو نرگس به باغ ديده‌ي بيننده داشت سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند نرگس چون چشم داشت...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

شاعر : عطار

زانکه بلندي دهد، تا بتواند فکندغره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
سر سوي پستي نهد تا که در افتد به بندچون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار
کيست کزين درد نيست سوخته و مستمندواقعه‌ي آدمي هست طلسمي عجب
واي که از فرق توست تا به قدم بندبندهر که به بندي درست دم نزند جز به درد
پستي و زردي گزيد تا برهد از گزندهر که چو نرگس به باغ ديده‌ي بيننده داشت
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلندنرگس چون چشم داشت پست شد از بيم مرگ
گر جگرت خون گرفت هم جگر خويش رندآنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نيست
پس تو ز غفلت چو گل، زر منماي و مخندبر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌اي است
خيز که شد کاروان چند نشيني نژندهين که سپيده دميد گرد رخت همچو برف
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واندمرگ در آورد پيش وادي صدساله را
زانکه دمت داد صبح تا کندت ريشخندصبحدم ار خنده زد، روز تو تاريک شد
زود بپيچد ز شوق سر ز عرا و عرندآن شتر باديه بانگ خري چون شنيد
گرچه ببايد شدن از در چين تا خجندتو ز پي نام و ننگ همچو شتر مي‌روي
هين سر سگ باز بر همچو سر گوسفندنفس پليدت سگي است خاصه سگ شير گير
بازي بز مي‌دهد تا کندت خوک بندبا تو گر اين سگ کند عزم به گرگ آشتي
اين فلک خرقه پوش چند فرس راند چندطالب معني ببين کز تو ز مطلوب خويش
ورنه چو ابليس زود تخت کني تخته‌بندبر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
در مه نو کن نگاه اينک نعل سمندهر سر ماهي فتد نعل سمندش به راه
او به بسي عمر نيز تيز بتازد نوندگرچه بسي قرن نيز نعل سمند افکند
پرده‌ي نه توي خويش پاره کند چون پرندچون بنشاند مرا روز قيامت ز يأس
شاخ خودي را بريد بيخ خودي را بکندپرده‌ي خود چون دريد هر چه همي جست يافت
نيست ز سرگشتگي چون فلک خود پسندهرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
زهر اجل نوش‌کن تا ز پي آرند قندپرده‌ي هستي بدر تا برهي از بلا
زانکه بسي درد را زهر بود سودمنددرد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
پيش خسان همچو کوه بيش کمر بر مبندگوهر عالم تويي در بن دريا نشين
پاي منه در رکاب دست مزن در کمنددر صف مردان مرد کيست تورا هم نبرد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زندخصم چو برگ خزان زرد به پاي اوفتاد
چشم تو و جان توست کيست چو تو ارجمندعالم صغري به فرع عالم کبري به اصل
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپندسجده تو را کرده‌اند خيل ملائک به جمع
شايد اگر زابلهي کان بکند در خرندهرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
خوب نيايد ازو خواندن پازند و زندوانکه مسيح جهان هست نوآموز او
ليک چه سود اي دريغ گر همه بگرفت پندبس که ز عطار ماند معني و پند لطيف
باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اندنفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشيم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط