در من نگر که خاک سگ کوي تو منم

در من نگر که خاک سگ کوي تو منم شاعر : عطار وين سگ به کوي تو به تولا دراوفتاد در من نگر که خاک سگ کوي تو منم دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد پايم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد از بس که من به فکر ز پاي آمدم به سر آتش همي به جان و دل ما دراوفتاد چون آب اين حديث ز بالاي سرگذشت بادي به دست ديد به سودا دراوفتاد چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد امروز گشت پيش دلم رستخيز نقد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در من نگر که خاک سگ کوي تو منم
در من نگر که خاک سگ کوي تو منم
در من نگر که خاک سگ کوي تو منم

شاعر : عطار

وين سگ به کوي تو به تولا دراوفتاددر من نگر که خاک سگ کوي تو منم
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتادجانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
پايم زدست رفت و سر از پا در اوفتاداز بس که من به فکر ز پاي آمدم به سر
آتش همي به جان و دل ما دراوفتادچون آب اين حديث ز بالاي سرگذشت
بادي به دست ديد به سودا دراوفتادچون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتادامروز گشت پيش دلم رستخيز نقد
از کار خويشتن به دريغا دراوفتادتا رفته ديد کار و ز دستش برفته کار
جان را يگانه کرد که يکتا در اوفتادنيک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتادفرخ کسي که در طلب و درد اين حديث
اين جمله ديد و خوش به تماشا دراوفتاداز ابلهيم غصه کند کز کمال جهل
وز بيم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتادچون مرگ در رسيد مقامات خوف رفت
پس دست برگشاد و به يغما دراوفتاديک حمله کرد ترک تحير به ترک تاز
آتش به مغز صخره صما دراوفتادبر خويشتن بلرز اگرچه ز بيم مرگ
کانکس هلاک شد که به هيجا دراوفتادتسليم کن وجود و برو ترک خويش گير
از غايت سخط به علالا دراوفتادبيچاره منکري که در آن موسم رضا
در بحر چه نهان و چه پيدا دراوفتادبسيار قطره چون من و چون تو به يک زمان
يک شبنم ضعيف به دريا دراوفتادچه کم شد و چه بيش گر از تند باد مرگ
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتادچندين مخور غم خود و انگار شيشه‌اي
ظاهر شد و به پير و به برنا دراوفتاداين خود چه آتش است که از باطن جهان
چونان که نور ديده‌ي بينا دراوفتاددر زير چرخ باد هوا ديد موج‌زن
مردانه پيش صف شد و تنها دراوفتادترسيد دل که بسته‌ي اين دامگه شود
بي عقل و علم آمد و شيدا دراوفتادچون عقل راي زن شد و چون علم حيله‌گر
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاداحباب ره نداشت بسي رنج راه ديد
اسما چو محو شد به مسما دراوفتادبر هم دريد پرده‌ي اسما و خوش برفت
زو مردتر بسي دل دانا دراوفتادتوفيق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
برخاست لا ز پيش به الا دراوفتادچون در جهان غيب فنا گشت در بقا
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاداسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
دايم درين طلب به تقاضا دراوفتادچون سر ذره نامتناهي بديد او
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتادچندان که سر بيش طلب کرد بيش يافت
گه سوي وجه فوق ثريا دراوفتادگاه از حجاب تن به ثري رفت تا قدم
گاهي به پست و گاه به بالا دراوفتادمي‌گشت در ميانه‌ي وجه و قدم مدام
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتادچون در قدم رسيد همه شوق وجه داشت
ني هر دو، هر دو چيست به عمدا دراوفتادني در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
وين صيد را ببين که چه زيبا دراوفتادپنجه هزار سال سفر کن علي‌الدوام
تا چشم زد همي به همانجا دراوفتادطوطي که کرد از قفس آهنين حذر
زان يک شکر که طوطي گويا دراوفتاداز پيش کار پرده برافکن که زهر به
طوطي به پاي دام بلازا دراوفتادما را ز بهر يک شکر از ما جدا کنند
جان نيز نيست گشت و به سودا دراوفتادچيزي نيافت يک دم و از دست رفت دل
ديدي که سخت سخت زليخا دراوفتاديوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
گاهي به زير و گاه به بالا دراوفتاداي بس که چرخ در پي اين راز شد نگون
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتادچون راه شوق عشق به پاي خرد نبود
اينجا پديد نيست همانا دراوفتادبر اوج لامکان سفري خوش گزيده بود
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاديارب درين طلب دل عطار خون گرفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.