هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد

هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد شاعر : عطار جان کشد پيش لب لعل تو گر جان دارد هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد چشم سوزن که درو چشمه‌ي حيوان دارد شکر و پسته‌ي خندان تو مي‌داني چيست ديده از پسته‌ي خندان تو گريان دارد هرکه را پسته‌ي خندان تو از ديده بشد که بسي زير نمک پسته‌ي خندان دارد لب خندان تو از تنگ دلي پر نمک است پس لبت سوخته‌اي را بچه سوزان دارد پسته را زير نمک از لب تو سوخت جگر که لب چون شکرت شور نمکدان دارد شکر از پسته‌ي شيرين...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد
هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد
هرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد

شاعر : عطار

جان کشد پيش لب لعل تو گر جان داردهرکه بر پسته‌ي خندان تو دندان دارد
چشم سوزن که درو چشمه‌ي حيوان داردشکر و پسته‌ي خندان تو مي‌داني چيست
ديده از پسته‌ي خندان تو گريان داردهرکه را پسته‌ي خندان تو از ديده بشد
که بسي زير نمک پسته‌ي خندان داردلب خندان تو از تنگ دلي پر نمک است
پس لبت سوخته‌اي را بچه سوزان داردپسته را زير نمک از لب تو سوخت جگر
که لب چون شکرت شور نمکدان داردشکر از پسته‌ي شيرين تو شور آورده است
نمک سوختگي بر دل بريان داردجانم از پسته‌ي پرشور تو چون پسته شود
با جگر پر نمک انگشت به دندان داردوآنگه از پسته‌ي تو اين دل شور آورده
کان چه شور است که او را شکرستان داردعقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز
نظري کن که دلم حال پريشان دارداي بت پسته‌دهن بر دل و جانم يک شب
دردم از حد بشد اين کار چه درمان داردتو مرا هر نفسي پسته‌صفت مي‌شکني
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان داردجان آمد به لب از پسته‌ي رعنات مرا
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان داردهيچ شک نيست که چون پسته نگنجد در پوست
که دلم کار فرو بسته فراوان داردپسته در باز کن آخر چه در بسته دهي
پسته بگشاي که ياقوت تو مرجان داردزلف برگير که خورشيد تو در سايه بماند
چندم از پسته‌ي خندان تو گريان داردبا من سوخته چون پسته برون آي از پوست
که دل سوخته خود محنت هجران داردمحنت از روي فروبسته‌ي خويشم منماي
تازگي گل و سرسبزي ريحان داردآن خط سبز که از پسته‌ي لعل تو دميد
مگر از اشک من سوخته باران داردشده اين پسته‌ي تو تازه و سرسبز چراست
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن داردنه که در پسته‌ي تو حقه‌ي خضر است نهان
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارددلم از ظلم خط فستقيت مي‌خواهد
زان که بغض تو شها نيم سپندان داردتا به خشمت برسد سوخته گردد خورشيد
خاطرم ذات تو را بسته‌ي پيمان داردتا بقاي من دلسوخته صورت بندد
تا که پرگار فلک گردش دوران داردتا درين دايره اين نقطه‌ي خاکي برجاست
باد چندان که اگر بشمرد امکان داردسال عمر تو که از گردش دوران خيزد
کف موسي ز دم عيسي عمران داردخسروا خاطر عطار به مداحي تو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط