وز بهشت است نسيمي که سحر ميآرد | | دم عيسي است که بوي گل تر ميآرد |
کاهويي آه دل سوختهبر ميآرد | | يا نه زان است نسيم سحر از سوي تبت |
نافهي مشک مدد از گل تر ميآرد | | يا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد |
به بر عاشق شوريده خبر ميآرد | | يا نه بادي است که از طرهي مشکين بتي |
که سوي مجنون زينگونه اثر ميآرد | | يا نه از گيسوي ليلي اثري يافت سحر |
باد ميآيد و آن باد دگر ميآرد | | يا برآورد ز دل شيفتهاي بادي سرد |
باد از سينهي او بوي جگر ميآرد | | يا چو من سوختهاي را جگري سوختهاند |
به غريبي به سحر باد سحر ميآرد | | يا کسي از مقر عز برون افتاده است |
نوشدارو به بر کشته پسر ميآرد | | يا مگر آه دل رستم دستان اين دم |
بوي پيراهن او سوي پدر ميآرد | | يا مگر باد به پيراهن يوسف بگذشت |
جبرئيل آن نفس پاک به پر ميآرد | | يا نه داود زبور از سر دردي برخواند |
از سر واقعهاي سوي عمر ميآرد | | يا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن |
روي از مکه به هجرت به سفر ميآرد | | يا مگر سيدسادات به اميد وصال |
ميخرامد خوش و قرآنش ز بر ميآرد | | يا نه روحالقدس از خلد برين سوي رسول |
سرمهاي ميکشد و شانه به سر ميآرد | | اين چه بادي است که طفلان چمن را هردم |
اين جگرسوختگان بين که به در ميآرد | | نقش بند چمن از نافهي مشکين هر روز |
دمبهدم باغ کنون گنج گهر ميآرد | | نو به نو دشت کنون زيب دگر ميگيرد |
ابر خوش بار به يکبار ز بر ميآرد | | نه که هر گنج که در زير زمين بود دفين |
کبک از تيغ برون سر به کمر ميآرد | | کوه با لاله به هم بند کمر ميبندد |
ارني گوي سوي غنچه حشر ميآرد | | بلبل مست ز شاخ گل تر موسي وار |
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر ميآرد | | ابر گرينده به يک گريه گهر ميريزد |
بر سر پاي همي عمر به سر ميآرد | | سمن تازه که از لطف به بازي است گروه |
بهر تسکن صبا همچو شرر ميآرد | | ارغوان هر سحري شبنم نوروزي را |
لاله دل از دل من سوختهتر ميآرد | | ياسمن دستزنان بر سر گل مينازد |
بر سر کاسهي سر خوانچهي زر ميآرد | | نرگس سيمبر آن را که فروشد عمرش |
روي بر خاک سوي راه گذر ميآرد | | سبزه از بهر زمين بوسي اسکندر عهد |
دستش از بحر کرم گوهر و زر ميآرد | | خسرو روي زمين فخر وجود آنکه ز جود |
هر مه از ماه نوش حلقهي در ميآرد | | مهد خورشيد که زنجيرهي زرين دارد |
که برش محنت و اشکوفه ضرر ميآرد | | خسروا در دل خصم تو ز غصه شجري است |
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر ميآرد | | آفتابي تو و کوهي است عدو ليک ز برف |
روزش از روز همه عمر بتر ميآرد | | دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک |
نعت منثور تو در سلک درر ميآرد | | خسروا خاطر عطار ز درياي سخن |
گو بيايد هلا هر که هنر ميآرد | | نيست در باب سخن در خور من يک هنري |
در ميان فضلا زحمت خر ميآرد | | عيسي نظمم و هر نظم که آرد دگري |
پيش درياي گهر آب شمر ميآرد | | ختم کردم سخن و هرکه پس از من گويد |
تا نهم دور نه چون دور دگر ميآرد | | تا که هشتم به ششم دور به هم ميگردد |
که عدو رخت سوي هفت سقر ميآرد | | تو فروگير به کام دل خود هشت بهشت |