دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد

دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد شاعر : عطار وز بهشت است نسيمي که سحر مي‌آرد دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد کاهويي آه دل سوخته‌بر مي‌آرد يا نه زان است نسيم سحر از سوي تبت نافه‌ي مشک مدد از گل تر مي‌آرد يا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد به بر عاشق شوريده خبر مي‌آرد يا نه بادي است که از طره‌ي مشکين بتي که سوي مجنون زينگونه اثر مي‌آرد يا نه از گيسوي ليلي اثري يافت سحر باد مي‌آيد و آن باد دگر مي‌آرد يا برآورد ز دل شيفته‌اي بادي سرد باد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد
دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد
دم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد

شاعر : عطار

وز بهشت است نسيمي که سحر مي‌آرددم عيسي است که بوي گل تر مي‌آرد
کاهويي آه دل سوخته‌بر مي‌آرديا نه زان است نسيم سحر از سوي تبت
نافه‌ي مشک مدد از گل تر مي‌آرديا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
به بر عاشق شوريده خبر مي‌آرديا نه بادي است که از طره‌ي مشکين بتي
که سوي مجنون زينگونه اثر مي‌آرديا نه از گيسوي ليلي اثري يافت سحر
باد مي‌آيد و آن باد دگر مي‌آرديا برآورد ز دل شيفته‌اي بادي سرد
باد از سينه‌ي او بوي جگر مي‌آرديا چو من سوخته‌اي را جگري سوخته‌اند
به غريبي به سحر باد سحر مي‌آرديا کسي از مقر عز برون افتاده است
نوش‌دارو به بر کشته پسر مي‌آرديا مگر آه دل رستم دستان اين دم
بوي پيراهن او سوي پدر مي‌آرديا مگر باد به پيراهن يوسف بگذشت
جبرئيل آن نفس پاک به پر مي‌آرديا نه داود زبور از سر دردي برخواند
از سر واقعه‌اي سوي عمر مي‌آرديا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
روي از مکه به هجرت به سفر مي‌آرديا مگر سيدسادات به اميد وصال
مي‌خرامد خوش و قرآنش ز بر مي‌آرديا نه روح‌القدس از خلد برين سوي رسول
سرمه‌اي مي‌کشد و شانه به سر مي‌آرداين چه بادي است که طفلان چمن را هردم
اين جگرسوختگان بين که به در مي‌آردنقش بند چمن از نافه‌ي مشکين هر روز
دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر مي‌آردنو به نو دشت کنون زيب دگر مي‌گيرد
ابر خوش بار به يکبار ز بر مي‌آردنه که هر گنج که در زير زمين بود دفين
کبک از تيغ برون سر به کمر مي‌آردکوه با لاله به هم بند کمر مي‌بندد
ارني گوي سوي غنچه حشر مي‌آردبلبل مست ز شاخ گل تر موسي وار
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر مي‌آردابر گرينده به يک گريه گهر مي‌ريزد
بر سر پاي همي عمر به سر مي‌آردسمن تازه که از لطف به بازي است گروه
بهر تسکن صبا همچو شرر مي‌آردارغوان هر سحري شبنم نوروزي را
لاله دل از دل من سوخته‌تر مي‌آردياسمن دست‌زنان بر سر گل مي‌نازد
بر سر کاسه‌ي سر خوانچه‌ي زر مي‌آردنرگس سيمبر آن را که فروشد عمرش
روي بر خاک سوي راه گذر مي‌آردسبزه از بهر زمين بوسي اسکندر عهد
دستش از بحر کرم گوهر و زر مي‌آردخسرو روي زمين فخر وجود آنکه ز جود
هر مه از ماه نوش حلقه‌ي در مي‌آردمهد خورشيد که زنجيره‌ي زرين دارد
که برش محنت و اشکوفه ضرر مي‌آردخسروا در دل خصم تو ز غصه شجري است
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر مي‌آردآفتابي تو و کوهي است عدو ليک ز برف
روزش از روز همه عمر بتر مي‌آرددشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
نعت منثور تو در سلک درر مي‌آردخسروا خاطر عطار ز درياي سخن
گو بيايد هلا هر که هنر مي‌آردنيست در باب سخن در خور من يک هنري
در ميان فضلا زحمت خر مي‌آردعيسي نظمم و هر نظم که آرد دگري
پيش درياي گهر آب شمر مي‌آردختم کردم سخن و هرکه پس از من گويد
تا نهم دور نه چون دور دگر مي‌آردتا که هشتم به ششم دور به هم مي‌گردد
که عدو رخت سوي هفت سقر مي‌آردتو فروگير به کام دل خود هشت بهشت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.