اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار

اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار شاعر : عطار تو شوي نور علي نور که لم تمسسه نار اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار پاي کوبان دسته گل بر برين نيلي حصار نيل برکش چشم بد را و سوي روحانيان تو هنوز اندر نهاد خويشي آخر شرم دار قدسيان دربند آن تا کي برآيي زين نهاد چون بماندي در غريبي شهر بند پنج و چار گر غريب از شهريي کي ره بري سوي دهي چيست آن حاصل همه بي‌حاصلي روز شمار گيرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه پس تو بر هر آرزو انگار گشتي کامکار چون...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار
اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار
اي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار

شاعر : عطار

تو شوي نور علي نور که لم تمسسه ناراي چراغ خلد ازين مشکوةمظلم کن کنار
پاي کوبان دسته گل بر برين نيلي حصارنيل برکش چشم بد را و سوي روحانيان
تو هنوز اندر نهاد خويشي آخر شرم دارقدسيان دربند آن تا کي برآيي زين نهاد
چون بماندي در غريبي شهر بند پنج و چارگر غريب از شهريي کي ره بري سوي دهي
چيست آن حاصل همه بي‌حاصلي روز شمارگيرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه
پس تو بر هر آرزو انگار گشتي کامکارچون نخواهد بود گامي کام دل همراه تو
گر هواي خوش‌دلي داري ز دنيا کن کنارنيست ممکن در همه گيتي کسي را خوش دلي
گر خوشي جويي ز خون و اشک خون خور و اشک بارمشک در دنيا ز خون است و گلاب او ز اشک
وان خوشي چون بنگري نيکو بود دود و بخارپاره‌اي چوب است آن عودي که مي‌گويي خوش است
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوارماهتابش در گذارش و آفتابش زردروي
لاله را در زير خون بيني و نرگس را نزارغنچه را لب‌بسته بيني نسترن را پاره‌دل
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسارصبر بايد کرد سالي راست تا گل بردمد
سنگش اندازند تا عريان شود از برگ و بارگر درين بستان درختي سبز گردد بارور
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمارور درختي بارور نبود ببرندش ز هم
تا خوري برزان ببايد کرد سالي انتظارگر درين خرمن به صد سختي بکاري دانه‌اي
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهي بکارآدم از يک دانه سيصد سال خون از ديده ريخت
چون تواني بود بي‌غم لقمه‌اي را خواستارچون پدر او بود ما را نيز اين ميراث ازوست
خويشتن را لقمه‌اي بي‌غم روا هرگز مدارچون نبود او را روا بي اين همه غم دانه‌اي
تا خوري از کوزه‌اي يک شربت آب خوش گوارکمتر از آبي بود صد خاشه آيد در دهانت
تا که گلزاري نکرد از خون دستش زخم خاربر جمال گل که دستي زد درين گلزار تنگ
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمارکس نکرد از مي تهي يک جام تا روز دگر
نيست ممکن در جهان دست عروسان را نگارگرچه با شفقت بود مشاطه بي صد آبله
تا اگر زر باشدش روزي بسازد گوشوارگوش طفلان درد بايد کرد و چندان رنج ديد
چون بزايد بچه را تا بچه گردد شيرخواردنيي سگ طبع خوي گربگان دارد از آنک
دشمن جاني است او آن بچه را ني دوستدارقوت خود سازد همي آن بچه را از دوستي
در ميان غمگنان از خون دل پر کن کنارچون کناري نيست اين غم را ميان دربند چست
در نگر يک ره به گورستان به چشم اعتبارديده را پر نم کن و جان پر غم و برخيز و رو
کز تکبر زهر مي‌انداخت از لب همچو مارمور را بين در ميان گور آن کس دانه‌کش
زانکه آن فرق عزيزي بود کاکنون شد غباراز غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزيز
چشم معني برگشاي و چشم عبرت برگمارچشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت
زلف‌هاي تابدار و لعل‌هاي آبدارجمله در زيرزمين در خاک برهم ريخته
ساعد سيمينش در زير زمين شد تارتارآنکه سر بر آسمان مي‌سود از خوبي خويش
بار مي‌ندهد ز بيم خويش سرو جويبارزير خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد
آن همه سرخي که مي‌بيني ز روي لاله‌زارخون دلهاي عزيزان است در دل سوخته
گل ز روي چون قمر سنبل ز زلف بيقرارنرگس از چشم بتي رسته است و سنبل از خطي
کز درون خاک مي‌جوشند چون خون در تغاراين همه گلهاي رنگارنگ از بيرون نکوست
زار مي‌گريد برو چون خونيان ابر بهارلاجرم هر گل که مي‌خندد به ظاهر در جهان
خاک کن بر خفتگان خاک يارب مرغزارمرغ مي‌زارد به زاري بر سر اين خفتگان
کز دريغا نيست سود و جز دريغا نيست کارنيست کس زير زمين بي صد دريغا اي دريغ
وانگهي مرگي بر سر باري و چندين رنج و بارجملگي زندگاني رنج و بار دايم است
گر به مرگ تلخ شيرينش نکردي روزگارگوييا ما را تمامت نيست چندين بار و رنج
جمله سر برنه که نيست از هرچه هستت پايدارآري آري گرچه پاياني ندارد رنج دل
عاقبت از هم جدا خواهند گشت اين هر دو يارجان و تن ياران بهم بودند باهم مدتي
خيز و بر روز فراق هر دو بگري زار زارچون جدا خواهند گشت ايشان و دور از يکدگر
کين يک از دارالغرور است و آن يک از دارالقرارجان کجا گيرد قرار اندر غرور نفس شوم
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپارگر خلاص خويش خواهي دل همي بر جان منه
يک به يک را مي‌برند از چاه و زندان زير دارچيست دنيا چاه و زنداني و ما زندانيان
زير دار آرند ناگه ديده پر خون دل فکارتو چنين فارغ نينديشي که روزي هم تو را
وانگه آنجا کي خزند از چون تويي اين کار و باردستگيرت کرده زير دار مرگ آرند زود
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بارچون زنخدان تو بربندند روز واپسين
گردتر از رستم و روئين تر از اسفنديارنيستي در پنجه‌ي مرگ ار ز سنگ و آهني
چند باشي پاي مال نفس آخر سر برآرچند خسبي روز روشن گشت چشمت بازکن
اي بتر امروز از دي و هر امسالي ز پارپار بهتر بود از پارينه هيچت ياد هست
کي بود بر باد آخر هيچ بنياد استوارهست بنيادي که عمرت راست بر کردار باد
مي‌برندت هفده عذرا شرم بادت زين قرارعمر تو هفتاد شد و اين کم زنان مهره دزد
توبه کن امروز تا فردا نماني شرمسارچون نماندي نرد عمر و هيچ از عمرت نماند
پاي در نه مردوار و دست ازين و آن بدارچون بخواهي مرد و جز حق دست گيرت نيست کس
تا شود بر جان تو خورشيد عزت آشکاردر هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل
حلقه‌ي حق گير و سر مي‌زن برآن در حلقه‌وارحلقه‌ي گوشي شو اندر حلقه‌ي مردان دين
کز جهان بيرون نشد بسيار کس جز جرمکارکردگارا عفو کن جرمي که کردم در جهان
زينهارم ده به فضل خويش يارب زينهارجرم من جايي که فضل توست داني کاندک است
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذاراز سر نادانيي گر بنده‌اي جرمي بکرد
وين نفس دستي تهي دارم دلي اميدوارهيچ کاري کان به کار آيد نکردم يک نفس
معصيت از بنده و آمرزش از آمرزگارگر بيامرزي مرا داني که حکمت لايق است
بي نيازي از بد و از نيک چون ما صد هزارچون تو را نيست از بد و نيک ما سود و زيان
در پذيرش تا شود در هر دو گيتي اختيارپادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست
کز سر صدقي کند روزي دعا بر من نثاريارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط