که ديو هست درو بس عزيز و مردم خوار | | دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار |
که گربگان تنکروي ميکنند شکار | | همان به است که شيران ز بيشه برنايند |
ز عالمي که کلنگش بود قطار قطار | | همان به است که بازانش پر شکسته بوند |
که وقت هست که سر تيزيي نمايد خار | | همان به است که گل زير غنچه بنشيند |
چو روستايي ده گنج مينهد به حصار | | همان به است که کنجي گزيند اسکندر |
که آب شور فزون دارد اين زمان مقدار | | همان به است که پنهان بماند آب حيات |
چه سنگريزه فشاني چه لل شهوار | | برو خموش که در پيش چشم مشتي کور |
که بر تو آتش دوزخ هميکنند انبار | | به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوي |
که ترک مينتوان گرفتن اين مردار | | سزد که کرکس مردار خوار خوانندت |
که چرخ از پي تو دارد آتشين مسمار | | به پاي خويش به گور آمدي سر خود گير |
که يک زمان است خوشي زمانهي غدار | | اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار |
که هست گرد تو اين طشت آتشين دوار | | ميان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش |
وزين زمانهي ناپايدار دست بدار | | چو نيست کار جهان پايدار سر بر نه |
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار | | يقين بدان که عروس جهان همه جايي است |
پر آدمي است زمينش کنار تا به کنار | | ز عالمي به چه نازي که گر نگاه کني |
فرو شدند درين باديه هزار هزار | | عجب درين که يکي بازماند و هر روز |
نه هيچ کس گرهي برگشاد ازين اسرار | | نه هيچ کس خبري باز داد ازين ره دور |
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار | | چو خفتگان همه در زير خاک بيخبرند |
بدو فروشد و از هيچ کس نماند آثار | | که اين چه راه و چه وادي است اين که چندين خلق |
اسير مانده و در خاک و خون به زاري زار | | به چشم عقل خموشان خاک را بنگر |
نه محرمي نه کسي روي کرده در ديوار | | نه همدمي نه دمي سرکشيده زير کفن |
چون زعفران شده آن رويهاي چون گلنار | | به خاک ريخته آن زلفهاي چون زنجير |
ميان خوف و رجا مانده اي خدا زنهار | | ز فعل خويش عرق کرده جانش از تشوير |
به يک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار | | اگرچه پيلتني بود ليک مور ضعيف |
چگونه زار هميگريد ابر روز بهار | | ببين که بر سر اين خفتگان خاک زمين |
هنوز ميننشيند ز خاک جمله غبار | | ببين اگرچه بسي ابر زار ميگريد |
يقين بدان که همه تلخ ميوه آرد بار | | ز خاک جمله درختي اگر پديد آيد |
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار | | مگر که خورد کفي آب عيسي از جويي |
که تلخ گشت دهان لطيف معنيدار | | پس از خمي که همان آب بود آبي خورد |
خطاب کرد که يارب شکال من بردار | | چو آب هر دو يکي بود و آب اين يک تلخ |
که بودهام تن مردي ز مردمان کبار | | فصيح در سخن آمد به پيش او آن خم |
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شيرين کار | | هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا |
هنوز تلخي جان کندنم بود به قرار | | اگر هزار رهم خم کنند از سر باز |
برو که زود زند جوش خون تو به تغار | | سخن شنو ز خم آخر چه خويش سازي خم |
که کردهاي همه عمرت به هرزه روز گذار | | چه گويم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد |
تو از براي هوا نفس کردهاي پروار | | تو را خدا به کمال کرم بپرورده |
ببين که چند تو را مهل داد ليل و نهار | | ببين که چند بگفتند با تو از بد و نيک |
ز کبر ريش کني راست کژ نهي دستار | | نه زان است اين همه واخواست تا تو بنشيني |
که بر دريغ تو گريند جمله طوفان بار | | هزار ديده سزد ديدههاي عالم را |
که تا اجل کند از خواب غفلتت بيدار | | تو اين سخن بنداني وليک صبرم هست |
به پيش خلق جهان نردبان عمر از دار | | در آن زمان شوي آگه که باز گيرندت |
زهي دريغ و زهي حسرت و زهي تيمار | | دريغ مانده و سودي نه از دريغ تو را |
نه تو بماني و نه اين جهان ناهموار | | تو غرهاي به جهاني که تا نگاه کني |
بريزد از خم اين طاق دايره کردار | | بسي نماند که اين نقطههاي روشن روي |
ز نه سپر بريزند همچو دانهي نار | | ز نفخ صور همه اختران نوراني |
ز هفت گلشن نيلوفري کنند نثار | | هزار نرگس تو چون شکوفههاي لطيف |
ز هفت منظر اين گردناي کژ رفتار | | چو گردناي هوا با گو زمين گردد |
ز نعرهي لمن الملک واحد القهار | | هزار زلزله در جوهر زمين افتد |
که تا نگاه کني کس نبيني از ديار | | تو خفتهاي و قيامت رسيد از آن ترسم |
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار | | بسي قرار نگيرند جان و تن با هم |
گهي حنيست گهي دردمند وگه بيمار | | چو جان و تن بنسازند آدمي پيوست |
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طيار | | اگر ز حبس بلاها خلاص ميجويي |
که تا تو جان بدهي کار نبودت دشوار | | ز کار بيهده خود بازکن به آساني |
دو ناظرند شب و روز بر يمين و يسار | | نفس مزن به هوس در هواي خود که تو را |
تمامت است تو را يک دو گرده استظهار | | مريز آب خود از بهر نان که هر روزي |
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار | | به يک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز |
که شعر نيست چو شرع محمد مختار | | مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد |
تو را ز خرقه بسي خوبتر بود زنار | | قدم که بر قدم شرع او نداري تو |
که تا ز مستي غفلت دلت شود هشيار | | شراب شرع خور از جام صدق در ره دين |
که شعر در ره دين پردهاي است بر پندار | | به هرزه پردهشناسي شعر چند کني |
همي ز هر چه نه شرع است يارب استغفار | | دلم سياه شد از شعر و مدح بيهوده |
اگر ز فضل تو سودي طلب کند عطار | | بزرگوار خدايا تو را زبان نبود |
که تا بر ايشان سودي بود مرا نهمار | | تو گفتهاي که نه زان آفريدهام خلقي |
که بر خدايي من سودشان بود بسيار | | وليک از پي آن آفريدم ايشان را |
که نيست سود تو اندر زيان ما ناچار | | زيان ما مطلب چون ز ما زيان تو نيست |
که مردهام من مسکين به زندگي صد بار | | قوي بکن من دل مرده را به زندگيي |
به فضل خود همه حاجات او به خير برآر | | کسي که ياد کند در دعاي خير مرا |