دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار

دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار شاعر : عطار که ديو هست درو بس عزيز و مردم خوار دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار که گربگان تنک‌روي مي‌کنند شکار همان به است که شيران ز بيشه برنايند ز عالمي که کلنگش بود قطار قطار همان به است که بازانش پر شکسته بوند که وقت هست که سر تيزيي نمايد خار همان به است که گل زير غنچه بنشيند چو روستايي ده گنج مي‌نهد به حصار همان به است که کنجي گزيند اسکندر که آب شور فزون دارد اين زمان مقدار همان به است که پنهان بماند...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار
دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار
دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار

شاعر : عطار

که ديو هست درو بس عزيز و مردم خواردلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوار
که گربگان تنک‌روي مي‌کنند شکارهمان به است که شيران ز بيشه برنايند
ز عالمي که کلنگش بود قطار قطارهمان به است که بازانش پر شکسته بوند
که وقت هست که سر تيزيي نمايد خارهمان به است که گل زير غنچه بنشيند
چو روستايي ده گنج مي‌نهد به حصارهمان به است که کنجي گزيند اسکندر
که آب شور فزون دارد اين زمان مقدارهمان به است که پنهان بماند آب حيات
چه سنگ‌ريزه فشاني چه لل شهواربرو خموش که در پيش چشم مشتي کور
که بر تو آتش دوزخ همي‌کنند انباربه روزگار ز چشم آب آر و دست بشوي
که ترک مي‌نتوان گرفتن اين مردارسزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که چرخ از پي تو دارد آتشين مسماربه پاي خويش به گور آمدي سر خود گير
که يک زمان است خوشي زمانه‌ي غداراگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که هست گرد تو اين طشت آتشين دوارميان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
وزين زمانه‌ي ناپايدار دست بدارچو نيست کار جهان پايدار سر بر نه
کز اندرون به نکال است و از برون به نگاريقين بدان که عروس جهان همه جايي است
پر آدمي است زمينش کنار تا به کنارز عالمي به چه نازي که گر نگاه کني
فرو شدند درين باديه هزار هزارعجب درين که يکي بازماند و هر روز
نه هيچ کس گرهي برگشاد ازين اسرارنه هيچ کس خبري باز داد ازين ره دور
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمارچو خفتگان همه در زير خاک بي‌خبرند
بدو فروشد و از هيچ کس نماند آثارکه اين چه راه و چه وادي است اين که چندين خلق
اسير مانده و در خاک و خون به زاري زاربه چشم عقل خموشان خاک را بنگر
نه محرمي نه کسي روي کرده در ديوارنه همدمي نه دمي سرکشيده زير کفن
چون زعفران شده آن روي‌هاي چون گلناربه خاک ريخته آن زلف‌هاي چون زنجير
ميان خوف و رجا مانده اي خدا زنهارز فعل خويش عرق کرده جانش از تشوير
به يک دو ماه تنش کرده ذره ذره شماراگرچه پيل‌تني بود ليک مور ضعيف
چگونه زار همي‌گريد ابر روز بهارببين که بر سر اين خفتگان خاک زمين
هنوز مي‌ننشيند ز خاک جمله غبارببين اگرچه بسي ابر زار مي‌گريد
يقين بدان که همه تلخ ميوه آرد بارز خاک جمله درختي اگر پديد آيد
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوارمگر که خورد کفي آب عيسي از جويي
که تلخ گشت دهان لطيف معني‌دارپس از خمي که همان آب بود آبي خورد
خطاب کرد که يارب شکال من بردارچو آب هر دو يکي بود و آب اين يک تلخ
که بوده‌ام تن مردي ز مردمان کبارفصيح در سخن آمد به پيش او آن خم
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شيرين کارهزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا
هنوز تلخي جان کندنم بود به قراراگر هزار رهم خم کنند از سر باز
برو که زود زند جوش خون تو به تغارسخن شنو ز خم آخر چه خويش سازي خم
که کرده‌اي همه عمرت به هرزه روز گذارچه گويم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
تو از براي هوا نفس کرده‌اي پروارتو را خدا به کمال کرم بپرورده
ببين که چند تو را مهل داد ليل و نهارببين که چند بگفتند با تو از بد و نيک
ز کبر ريش کني راست کژ نهي دستارنه زان است اين همه واخواست تا تو بنشيني
که بر دريغ تو گريند جمله طوفان بارهزار ديده سزد ديده‌هاي عالم را
که تا اجل کند از خواب غفلتت بيدارتو اين سخن بنداني وليک صبرم هست
به پيش خلق جهان نردبان عمر از داردر آن زمان شوي آگه که باز گيرندت
زهي دريغ و زهي حسرت و زهي تيماردريغ مانده و سودي نه از دريغ تو را
نه تو بماني و نه اين جهان ناهموارتو غره‌اي به جهاني که تا نگاه کني
بريزد از خم اين طاق دايره کرداربسي نماند که اين نقطه‌هاي روشن روي
ز نه سپر بريزند همچو دانه‌ي نارز نفخ صور همه اختران نوراني
ز هفت گلشن نيلوفري کنند نثارهزار نرگس تو چون شکوفه‌هاي لطيف
ز هفت منظر اين گردناي کژ رفتارچو گردناي هوا با گو زمين گردد
ز نعره‌ي لمن الملک واحد القهارهزار زلزله در جوهر زمين افتد
که تا نگاه کني کس نبيني از ديارتو خفته‌اي و قيامت رسيد از آن ترسم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قراربسي قرار نگيرند جان و تن با هم
گهي حنيست گهي دردمند وگه بيمارچو جان و تن بنسازند آدمي پيوست
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طياراگر ز حبس بلاها خلاص مي‌جويي
که تا تو جان بدهي کار نبودت دشوارز کار بيهده خود بازکن به آساني
دو ناظرند شب و روز بر يمين و يسارنفس مزن به هوس در هواي خود که تو را
تمامت است تو را يک دو گرده استظهارمريز آب خود از بهر نان که هر روزي
که کس ز حق نشود از گزاف برخورداربه يک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که شعر نيست چو شرع محمد مختارمده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
تو را ز خرقه بسي خوبتر بود زنارقدم که بر قدم شرع او نداري تو
که تا ز مستي غفلت دلت شود هشيارشراب شرع خور از جام صدق در ره دين
که شعر در ره دين پرده‌اي است بر پنداربه هرزه پرده‌شناسي شعر چند کني
همي ز هر چه نه شرع است يارب استغفاردلم سياه شد از شعر و مدح بيهوده
اگر ز فضل تو سودي طلب کند عطاربزرگوار خدايا تو را زبان نبود
که تا بر ايشان سودي بود مرا نهمارتو گفته‌اي که نه زان آفريده‌ام خلقي
که بر خدايي من سودشان بود بسياروليک از پي آن آفريدم ايشان را
که نيست سود تو اندر زيان ما ناچارزيان ما مطلب چون ز ما زيان تو نيست
که مرده‌ام من مسکين به زندگي صد بارقوي بکن من دل مرده را به زندگيي
به فضل خود همه حاجات او به خير برآرکسي که ياد کند در دعاي خير مرا


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط