زو يکي پرسيد کاي صاحب قبول شاعر : عطار تو چه ميگويي ز ياران رسول زو يکي پرسيد کاي صاحب قبول کي توانم داد از ياران خبر گفت من از حق نميآيم به سر يک نفس پرواي مردم دارمي گرنه در حق جان و دل گم دارمي خار در چشمم شکست اندر رهي آن نه من بودم که در سجده گهي من ز خون خويش بودم بيخبر بر زمين خونم روان شد از بصر کي دل کار زن و مردي بود آنک او را اين چنين دردي بود ديگري را کي شناسم در قياس چون نبودم تا که بودم خودشناس دست کوته کن ازين...