چاکري را داد روزي ميوهاي | | پادشاهي بود نيکو شيوهاي |
گفتيي خوشتر نخورد او زان طعام | | ميوهي او خوش هميخورد آن غلام |
پادشا را آرزو ميکرد آن | | از خوشي کان چاکرش ميخورد آن |
زانک بس خوش ميخوري اين خوش طعام | | گفت يک نيمه بمن دهاي غلام |
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشيد | | داد شه را ميوه و شه چون چشيد |
وين چنين تلخي چنان شيرين که کرد | | گفت هرگز اي غلام اين خود که کرد |
چون ز دستت تحفه ديدم صد هزار | | آن رهي با شاه گفت اي شهريار |
بازدادن را ندانم شيوهاي | | گر ز دستت تلخ آمد ميوهاي |
کي به يک تلخي مرا رنجي رسد | | چون ز دستت هر دمم گنجي رسد |
کي مرا تلخي کند از دست تو | | چون شدم در زير محنت پست تو |
تو يقين ميدان کن آن گنج است بس | | گر ترا در راه او رنجست بس |
چون کني تو، چون چنين بنهاده است | | کار او بس پشت و روي افتاده است |
لقمهي بي خون دل کي خوردهاند | | پختگان چون سر به راه آوردهاند |
بيجگر نان تهي نشکستهاند | | تا که بر نان و نمک بنشستهاند |