وز تحير بي سرو سامان شده | | واسطي ميرفت سرگردان شده |
پس نظر زانجا بپيشانش اوفتاد | | چشم برگور جهودانش اوفتاد |
اين بنتوان با کسي گفتن وليک | | اين جهودان، گفت معذورند نيک |
خشمگين او را بر قاضي کشيد | | اين سخن از وي کس قاضي شنيد |
کرد انکار و بدين راضي نبود | | حرف او چون در خور قاضي نبود |
گر نهاند از حکم تو معذور راه | | واسطي گفتش که اين قوم تباه |
جمله معذوران راهند اين زمان | | ليک از حکم خداي آسمان |
عشق او را لايق و زيبندهام | | ديگري گفتش که تا من زندهام |
لاف عشقش ميزنم پيوسته من | | از همه ببريدهام بنشسته من |
در که پيوندم که بس ببريدهام | | چون همه خلق جهان را ديدهام |
وين چنين سودانه کار هرکس است | | کار من سوداي عشق او بس است |
گوييا جانم نميآيد به کار | | کار آوردم به جان در عشق يار |
جام مي بر طاعت جانان کشم | | وقت آن آمد که خط در جان کشم |
با وصالش دست در گردن کنم | | بر جمالش چشم و جان روشن کنم |
همنشين سيمرغ را بر کوه قاف | | گفت نتوان شد به دعوي و به لاف |
کو نگنجد در جوال هيچ کس | | لاف عشق او مزن در هر نفس |
پرده اندازد ز روي کار باز | | گر نسيم دولتي آيد فراز |
فرد بنشاند به خلوت گاه خويش | | پس ترا خوش درکشد در راه خويش |
مغز آن معني بود دعوي ترا | | گر بود اين جايگه دعوي ترا |
دوستي او ترا کاري بود | | دوستداري تو آزاري بود |