مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف

مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف شاعر : عطار ديد سقايي دگر در پيش صف مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف پيش آن يک رفت و آبي خواست از آن حالي اين يک آب در کف آن زمان چون تو هم اين آب داري خوش بخور مرد گفتش اي ز معني بي‌خبر زانکه دل بگرفت از آن خود مرا گفت هين آبي ده‌اي بخرد مرا از براي نو به گندم شد دلير بود آدم را دلي از کهنه سير هرچ بودش جمله در گندم بسوخت کهنها جمله به يک گندم فروخت عشق آمد حلقه‌اي بر در زدش عور شد، دردي ز دل سر بر زدش کهنه...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف
مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف
مي‌شد آن سقا مگر آبي به کف

شاعر : عطار

ديد سقايي دگر در پيش صفمي‌شد آن سقا مگر آبي به کف
پيش آن يک رفت و آبي خواست از آنحالي اين يک آب در کف آن زمان
چون تو هم اين آب داري خوش بخورمرد گفتش اي ز معني بي‌خبر
زانکه دل بگرفت از آن خود مراگفت هين آبي ده‌اي بخرد مرا
از براي نو به گندم شد دليربود آدم را دلي از کهنه سير
هرچ بودش جمله در گندم بسوختکهنها جمله به يک گندم فروخت
عشق آمد حلقه‌اي بر در زدشعور شد، دردي ز دل سر بر زدش
کهنه و نو رفت واو هم نيزشددر فروغ عشق چون ناچيز شد
هرچ دستش داد در هيچي به باختچون نماندش هيچ، با هيچي بساخت
نيست کار ما و کار هر کسيدل ز خود بگرفتن و مردن بسي
کرده‌ام حاصل کمال خويشتنديگري گفتش که پندارم که من
هم رياضتهاي مشکل کرده‌امهم کمال خويش حاصل کرده‌ام
رفتنم زين جايگه مشکل ببودچون هم اينجا کار من حاصل ببود
مي‌دود در کوه و در صحرا به رنجديده‌ي کس را که برخيزد ز گنج
در مني گم وز مراد من نفورگفت اي ابليس طبع پر غرور
از فضاي معرفت دورآمدهدر خيال خويش مغرور آمده
ديو در مغزت نشستي يافتهنفس بر جان تو دستي يافته
ور ترا ذوقيست آن پندار تستگر ترا نوريست در ره يارتست
هرچ مي‌گويي محالي بيش نيستوجد و فقر تو خيالي بيش نيست
نفس تو باتست، جز آگه مباشغره اين روشني ره مباش
کي تواند هيچ کس ايمن نشستبا چنين خصمي ز بي تيغي به دست
زخم کژدم از کرفس آمد پديدگر ترا نوري ز نفس آمد پديد
چون نه‌اي خورشيد جز ذره مباشتو بدان نور نجس غره مباش
نه ز نورش هم بر خورشيد شونه ز تاريکي ره نوميد شو
خواندن و راندن نه ارزد يک پشيزتا تو پندار خويشي اي عزيز
بر تو گردد دور پرگار وجودچون برون آيي ز پندار وجود
نبودت از نيستي در دست هيچور ترا پندار هستي هست هيچ
کافري و بت پرستي با شدتذره‌اي گر طعم هستي با شدت
تير باران آيدت از پيش و پسگر پديد آيي به هستي يک نفس
صد قفا را هر زمان گردن بنهتا تو هستي، رنج جان را تن بنه
صد قفات از پي در آرد روزگارگر تو آيي خود به هستي آشکار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط