در ده ما بود برنايي چو ماه شاعر : عطار اوفتاد آن ماه يوسفوش به چاه در ده ما بود برنايي چو ماه عاقبت ز آنجا بر آوردش کسي در زبر افتاد خاک او را بسي با دو دم آورده بودش کار و بار خاک بر وي گشته بود و روزگار تا بدان عالم ازو يک گام بود آن نکو سيرت محمد نام بود اي چراغ چشم واي جان پدر چون پدر ديدش چنان، گفت اي پسر يک سخن گو، گفت آخر کو سخن اي محمد، با پدر لطفي بکن اين بگفت و جان بداد، اين بود و بس کو محمد، کو پسر، کو هيچ کس تا محمد...