در ده ما بود برنايي چو ماه
در ده ما بود برنايي چو ماه
شاعر : عطار
اوفتاد آن ماه يوسفوش به چاه در ده ما بود برنايي چو ماه عاقبت ز آنجا بر آوردش کسي در زبر افتاد خاک او را بسي با دو دم آورده بودش کار و بار خاک بر وي گشته بود و روزگار تا بدان عالم ازو يک گام بود آن نکو سيرت محمد نام بود اي چراغ چشم واي جان پدر چون پدر ديدش چنان، گفت اي پسر يک سخن گو، گفت آخر کو سخن اي محمد، با پدر لطفي بکن اين بگفت و جان بداد، اين بود و بس کو محمد، کو پسر، کو هيچ کس تا محمد کو و آدم، درنگر درنگر اي سالک صاحب نظر نام جزويات و کليات کو آدم آخر کو و ذريات کو کو پري، کو ديو و مردم ،کو ملک کو زمين، کو کوه و دريا، کو فلک کو کنون آن صد هزاران جان پاک کو کنون آن صد هزاران تن زخاک کو کسي، کو جان و تن، کو هيچهيچ کو به وقت جان بدادن پيچ پيچ گر بسايي و ببيزي آنک هست هر دو عالم را و صد چندان که هست با سر غربال هيچ آيد ترا چون سراي پيچ پيچ آيد ترا