خسروي کافاق در فرمانش بود

خسروي کافاق در فرمانش بود شاعر : عطار دختري چون ماه در ايوانش بود خسروي کافاق در فرمانش بود يوسف و چاه و زنخدان بر سري از نکويي بود آن رشک پري هر سرمويش رگي با روح داشت طره‌ي او صد دل مجروح داشت وانگه از ابروش در قوس آمده ماه رويش مثل فردوس آمده قاب قوسينش ثنا خوان آمدي چون ز قوسش تير پران آمدي در ره افکندي بسي هشيار را نرگس مستش ز مژگان خار را هفده عذرا برده از ماه سپهر روي آن عذر اوش خورشيد چهر دايما روح القدس مبهوت بود ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خسروي کافاق در فرمانش بود
خسروي کافاق در فرمانش بود
خسروي کافاق در فرمانش بود

شاعر : عطار

دختري چون ماه در ايوانش بودخسروي کافاق در فرمانش بود
يوسف و چاه و زنخدان بر سرياز نکويي بود آن رشک پري
هر سرمويش رگي با روح داشتطره‌ي او صد دل مجروح داشت
وانگه از ابروش در قوس آمدهماه رويش مثل فردوس آمده
قاب قوسينش ثنا خوان آمديچون ز قوسش تير پران آمدي
در ره افکندي بسي هشيار رانرگس مستش ز مژگان خار را
هفده عذرا برده از ماه سپهرروي آن عذر اوش خورشيد چهر
دايما روح القدس مبهوت بوددر دو ياقوتش که جان را قوت بود
تشنه مردي وز لبش جستي زکاتچون بخنديدي لبش، آب حيات
اوفتادي سرنگون در قعر چاههرکه کردي در زنخدانش نگاه
بي رسن حالي فرو چاهش شديهرکه صيد روي چون ماهش شدي
از پي خدمت غلامي همچو ماهآمدي القصه پيش پادشاه
مهر و مه راهم محاق و هم زوالچه غلامي، آنک داد او از جمال
مثل او در حسن سر غوغا نبوددر بسيط عالمش همتا نبود
خيره ماندندي در آن خورشيد رويصد هزاران خلق در بازار و کوي
ديد روي آن غلام پادشاهکرد روزي از قضا دختر نگاه
عقل او از پرده بيرون اوفتاددل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
جان شيرينش به تلخي شور يافتعقل رفت و عشق بر وي زور يافت
عاقبت هم بي‌قراري پيشه کردمدتي با خويشتن انديشه کرد
در گداز و سوز دل پر اشتياقمي‌گداخت از شوق و مي‌سوخت از فراق
در اغاني سخت عالي مرتبهبود او را ده کنيزک مطربه
لحن داودي ايشان جان فزايجمله موسيقار زن، بلبل سراي
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفتحال خود در حال با ايشان بگفت
جان چنان جايي کجا آيد بکارهرکرا شد عشق جانان آشکار
در غلط افتد که هم نبود تمامگفت اگر عشقم بگويم با غلام
کي غلامي را رسد چون من کسيحشمتم را هم زيان دارد بسي
در پس پرده بميرم زار زارور نگويم قصه‌ي خود آشکار
چون کنم، بي‌صبرم و درمانده‌امصد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام
بهره يابم او نيابد آگيآن همي خواهم کزان سرو سهي
کار جان من به کام دل شودگر چنين مقصود من حاصل شود
جمله گفتندش که دل ناخوش مکنچون خوش آواز آن شنودند اين سخن
آن چنان کو را خبر نبود از آنما به شب پيش تو آريمش نهان
گفت حالي تا ميش آورد و جاميک کنيزک شد نهان پيش غلام
لاجرم بي‌خويشيش در وي فکندداروي بي‌هوشيش در مي فکند
کار آن زيبا کنيزک پيش شدچون بخورد آن مي غلام از خويش شد
بود مست و از دو عالم بي‌خبرروز تا شب آن غلام سيم بر
پيش او افتان و خيزان آمدندچون شب آمد آن کنيزان آمدند
در نهان بردند پيش دخترشپس نهادند آن زمان بر بسترش
جوهرش بر فرق مي‌افشاندندزود بر تخت زرش بنشاندند
چشم چون نرگس گشاد از هم تمامنيم شب چون نيم مستي آن غلام
تخت زرين از کنارش تا کنارديد قصري همچو فردوس آن نگار
همچو هيزم عود برهم سوختندعنبرين دو شمع برافروختند
عقل جان را کرده، جان تن را وداعبرکشيده آن بتان يک سر سماع
همچو خورشيدي به نور شمع دربود آن شب مي ميان جمع در
گم شده در چهره‌ي دختر غلامدر ميان آن همه خوشي و کام
نه درين عالم به معني نه در آنمانده بود او خيره، نه عقل و نه جان
جان او از ذوق در حال آمدهسينه پر عشق و زفان لال آمده
گوش بر آواز موسيقار داشتچشم بر رخساره‌ي دل‌دار داشت
هم دهانش آتش‌تر يافتههم مشامش بوي عنبر يافته
نقل مي را بوسه‌اي در پي بداددخترش در حال جام مي بداد
در رخ دختر همي حيران بماندچشم او در چهره‌ي جانان بماند
اشک مي‌باريد و مي‌خاريد سرچون نمي‌آمد زفانش کارگر
اشک بر رويش فشاندي صد هزارهر زمان آن دختر همچون نگار
گه نمک در بوسه کردي بي‌جگرگه لبش را بوسه دادي چون شکر
گاه گم شد در دو جادوي خوششگه پريشان کرد زلف سرکشش
مانده بد با خود نه بي‌خود چشم بازوان غلام مست پيش دل نواز
تا برآمد صبح از مشرق تمامهم درين نظاره مي‌بود آن غلام
از خرابي شد غلام اينجا ز دستچون برآمد صبح و باد صبح جست
زود بردندش بجاي خويش بازچون به خفت آنجا غلام سرفراز
يافت آخر اندکي از خود خبربعد از آن چون آن غلام سيم بر
بودني چون بود از آن سوزش چه سودشور آورد و ندانستش چه بود
آب او بگذشت از بالاي سرگرچه هيچ آبي نبودش بر جگر
موي بر هم کند و سر بر خاک کرددست در زد جامه بر تن چاک کرد
گفت نتوانم نمود اين قصه بازقصه پرسيدند از آن شمع طراز
هيچ کس هرگز نبيند آن به خوابآنچ من ديدم عيان مست و خراب
بر کسي هرگز ندانم آن گذشتآنچ تنها بر من حيران گذشت
زين عجايب‌تر نبيند هيچ رازآنچ من ديدم نيارم گفت باز
با خود آي و بازگو از صد يکيهر کسي گفتند آخر اندکي
کان همه من ديده‌ام يا ديگريگفت من درمانده‌ام چون ديگري
من نديدم گرچه من ديدم همههيچ نشنيدم چو بشنيدم همه
کين چنين ديوانه و شوريده‌ايغافلي گفتش که خوابي ديده‌اي
تا که خوابم بود يا بيدارييگفت من آگه نيم پنداريي
يا به هشياري صفت بشنيده‌اممن ندانم کان به مستي ديده‌ام
حالتي نه آشکارا نه نهانزين عجب‌تر حال نبود در جهان
نه ميان اين و آن مدهوش بودنه توانم گفت و نه خاموش بود
نه از و يک ذره مي‌يابم نشاننه زماني محو مي‌گردد ز جان
هيچ کس مي‌نبودش در هيچ حالديده‌ام صاحب جمالي از کمال
ذره‌ي والله اعلم باالصوابچيست پيش چهره‌ي او آفتاب
گرچه او را ديده‌ام من پيش ازينچون نمي‌دانم چه گويم بيش ازين
در ميان اين و آن شوريده‌اممن چو او را ديده يا ناديده‌ايم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط