البته خدای سبحان در آیه ای دیگر از پیامبر خود داوود (ع) به عنوان خلیفه خود در زمین یاد کرده است: (یا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ)؛ اما این خلافتی مقطعی است و شاید در موردِ خاصِ قضایی باشد. از این رو در ادامه، او را به حکمیّتِ حق مدارانه در میان انسان ها فرمان می دهد: (فاحکم بین الناس بالحق) (2)؛ اما خلافت مطلق انسان، تنها در همان آیه سوره بقره، مطرح شده است.
بالاترین مقامی که انسان سالک در پی دستیابی به آن است، خلیفه الله شدن است. اگر انسان به مرحله والای خلافت بار یافت، به ولایت، رسالت، نبوت و... راه می یابد و اگر به مراحل وُسطی یا نازل خلافت رسید، مقام و مرتبه ای متناسب با آن مرتبه خواهد یافت؛ گر چه ممکن است به رسالت یا نبوت نرسد.
خلافت الهی، مقامی انسانی
خلافت به مقام انسانیت مربوط است؛ نه شخص یا صنف خاص؛ یعنی آدم (ع) به عنوان «قضیه شخصی» و شخصاً خلیفه الله نیست، بلکه مقام آدمیّت خلیفه الله است. این گونه نیست مه حضرت آدم (ع) که از انبیای اولواالعزم هم نیست، خلیفه الله باشد؛ ولی انبیای دیگر، به ویژه انبیای اولواالعزم و بالاَخص خاتم آن ها، خلیفه الله نباشند؛ بلکه خلافت از آنِ شخصیت انسانی اوست؛ خلیفه بودن یا مسجود شدن، مخصوص آدم (ع) یا مختص مرد نیست؛ گرچه خطاب گاهی به آدم (ع) است و زمانی ضمیر به صورت مفرد یا مذکر و... است.با توجه به آنچه گذشت مطالب ذیل روشن می شود:
1. محور تعلیم و تعلّم جان آدمی است؛ نه بدن و نه مجموع جان و بدن. روح، نه مذکر است و نه مؤنث، بنابراین جان است که به اسمای الهی عالم است؛ نه تن. در نتیجه، جان آدمی معلّم فرشته ها ست؛ نه تن او.
نیز مسجود ملائکه جان انسان است؛ نه جسم او و نه مجموع جسم و جان وی. خضوع فرشتگان در برابر جان آدمی است.
خدای سبحان خطاب به همه انسان ها می فرماید: ما شما را آفریدیم و تصویر کردیم، سپس به فرشته ها گفتیم که برای آدم سجده کنید: (وَلَقَدْ خَلَقْنَاکُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاکُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ) (3). در این جا از عصاره انسان ها که مقام انسانیت است، به آدم یاد شده و به فرشتگان گفته شده که برابر مقام معلّم، خاضع باشند.
2. قرآن کریم جریان دشمنی شیطان با آدم و حوا (ع) را جایی با ضمیر مفرد و جایی دیگر با ضمیر تثنیه می آورد که مفرد آوردنِ ضمیر نشان می دهد، نماینده یک نفر است؛ نه آنکه روی سخن با یک نفر است؛ یعنی خدای سبحان آدم را به نمایندگی از انسان ها مخاطب قرار می دهد و دشمنی شیاطین با جان آدمی است.
شیطان با آدم بد نبود، تا با مردها بد باشد. او با آدمیّت بد بود و با «مردم» دشمن است؛ نه «مردان». به همین دلیل در جایی عداوت شیطان را با ضمیر تثنیه یاد آوری می کند: (لَکُمَا عَدُوٌّ مُبِینٌ) (4) و خطاب به جامعه بشری، شیطان را دشمن آشکار ایشان می نامد: (إِنَّ الشَّیطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ) (5).
3. قرآن کریم در بخشی از آیات خود، وسوسه و اثر پذیری آدم (ع) را با ضمیر مفرد بیان کرده است. در بخشی دیگر نیز با ضمیر تثنیه به مسئله پرداخته است؛ برای مثال در یک جا به صورت گزارشی می فرماید: (وَقَاسَمَهُمَا إِنِّی لَکُمَا لَمِنَ النَّاصِحِینَ) (6).
نیز در آیه دیگر، وسوسه شیطان را همراه ضمیر تثنیه بیان می فرماید: (مَا نَهَاکُمَا رَبُّکُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَکُونَا مَلَکَینِ أَوْ تَکُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ)(7)؛ یعنی خدا شما را از آن درخت نهی کرد، تا فرشته نشوید. شیطان در این جا کلام خدا را به رأی خود تفسیر می کند و این تحریف از کسی که ادعا می کند: (أنا خیرً منه) (8)، بعید نیست! شیطان می گوید: خدا شما را نهی کرد و فرمود: (وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ) (9)، چون اگر از این شجره بخورید، فرشته می شوید و همیشه می مانید. خدا شما را برای اینکه ابدی نشوید و از زندگی جاودانه برخوردار نگردید، از این درخت نهی کرد. در همین جریان آمده است: (فَدَلّئهُمَا بِغُرُورٍ) (10)؛ یعنی شیطان این ها را تدلیه کرد. تدلیه، یعنی آویزان کردن و زیر پا را خالی کردنی که انسان بلغزد. در آیه دیگر می فرماید: (فَأَزَلَّهُمَا الشَّیطَانُ) (11). اِزلال (لغزاندن) وقتی است که انسان تدلیه شود؛ یعنی زیر پایش خالی شود، بنابراین آدمِ اوّلی مخاطب، نماینده و سخن گوست و در تمام این جریان، خصوصیتی برای شخص او نیست.
4. در قرآن کریم و جریان حضرت آدم امر به هبوط گاهی تثنیه آمده است: ( اهبطا) (12) و زمانی جمع: (اهبطوا) (13). این مطلب نیز نشان می دهد که محورِ خلافت انسانیت است و عداوت شیطان نیز با انسانیت انسان است. عصاره انسانیت به صورت آدم ابوالبشر (ع) درآمده و خلیفه الله، و مسجود و معلم ملائکه شده است. هر کس از عصاره آدمیت سهم بیشتری داشته باشد، حظّ وافری از خلافت و نصیب بیشتری از تعلیم و سهم مهم تری از مسجود بودن دارد و شیاطین نیز بیشتر به سراغ او می روند، مگر آنکه از او نا امید شوند.
فرشتگان شاگردان انسان
وقتی ذات مقدس خداوند آفرینش خلیفه را اراده کرد، فرشتگان و نیز شیطان از این امر غفلت داشتند؛ از این رو هر دو از او پرسیدند؛ لیکن شایستگی فرشتگان ایجاب می کرد که این پرسش را به صورت استفهامی عرض کنند و شیطنت شیطان او را واداشت که همان پرسش را به شکل اعتراض مطرح کند.فرشته ها عرض کردند: اگر تو خلیفه و جانشین طلب می کنی، شاید ما برای خلافت از آدم (ع) سزاوارتر باشیم. سپس علت عدم شایستگی انسان را برای خلافت چنین بیان کردند: (أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یفْسِدُ فِیهَا وَ یسْفِکُ الدِّمَاءَ)؛ آیا او را در زمین جانشین خود قرار می دهی تا در آن فساد انگیزد و خون ها بریزد. سپس سرّ اولویت خود را نیز چنین تقریر کردند: (و نحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ) (14)، در حالی که ما تو را تسبیح و تقدیس ستایش می کنیم.
فرشتگان همه این احتجاجات را با تسبیح آغاز کردند: (سبحانک)؛ یعنی تو از هر نقص و عیب منزّه و از هر نقد و اعتراض مبرّا هستی و این ما هستیم که نمی دانیم، چنان که پس از فهمیدن نیز بار دیگر عرض کردند: (سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا) (15)؛ یعنی تو پاک و منزهی، ما را دانشی نیست جز آنچه تو به ما آموختی.
این در حالتی است که اعتراض شیطان هنگام امر به سجده چنین بود: (أَنَا خَیرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ) (16)؛ یعنی من از او بهترم؛ آن گاه مادّه خلقت خود را بهتر از ماده خلقت آدم (ع) یاد کرد و گفت: مرا از آتش آفریدی و او را از خاک. چون پرسش شیطان، با انانیّت، عناد و اعتراض آمیخته بود، قرآن کریم از آن به «اباء استکباری» تعبیر کرد: (أبَى وَاسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ) (17)؛ امتناع کرد؛ تکبر ورزید و از گروه کافران گردید.
خدای سبحان در مقام پاسخ، هم فرشتگان را آگاه کرد و هم شیطان را تعلیم داد؛ با این فرق که تعلیم شیطان با طرد همراه شد و تعلیم فرشتگان با تقرّب آمیخته گشت. به فرشتگان فرمود: (إنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ) (18)؛ من چیزی می دانم که شما نمی دانید. سپس اسماء را به آدم (ع) تعلیم داد: (وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِکَةِ) (19)؛ خداوند همه معانی و نام ها را به آدم (ع) آموخت، سپس آن ها را بر فرشتگان عرضه کرد؛ آن گاه به فرشتگان فرمود که خلیفه من مصداق (مَنْ یفْسِدُ فِیهَا وَ یسْفِکُ الدِّمَاءَ) (20) نیست، بلکه کسی است که از حقایق عالم آگاه و متعلم اسماست و خون ریز کسی است که بر اساس (اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ) (21)، در جسم و تن خلاصه شده است؛ اوست که خونریزی می کند یا به فساد تن می دهد؛ نه روح انسانی که در جایگاه خلافت خدا قرار دارد.
انسان از آن جهت که جان آگاه دارد، خلیفه خداست؛ نه از آن جهت که زمین گیر و خاکی است، چنان که به شیطان فهماند که آدم (ع) از آن جهت که از افلاک می گذرد، مسجود است؛ نه آن که از گِل خلق شده و از خاک سر برآورده است.
پس خداوند، انسان کامل را معلم فرشتگان معرفی کرد و فرشتگان را شاگردان انسان قرار داد؛ نه شاگردان خود. اگر فرشتگان شأنیت داشتند که بی واسطه از خدا علم آموزند، در ذات اقدس الهی امساک و بُخلی از پذیرش آن ها نبود؛ ولی فرشته شأنیت آن را ندارد که شاگرد بی واسطه خدا باشد: (وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ) (22)؛ هیچ یک از ما نیست؛ مگر این که برای او مقام و مرتبه ای معیّن است و نیز لیاقت آن را ندارند که به حقایق همه اسما آگاه شوند، بلکه آن ها تنها در حدّ گزارش از حقایق اسما آگاه می شوند؛ وگرنه خدا به آدم (ع) دستور می داد، اسما را به آن ها تعلیم دهد؛ نه آنان را آگاه کند: (أَنْبأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ)(23).
قرآن مفسّر مقام خلیفه اللهی
بر اساسِ تفسیر قرآن به قرآن، پیوند پیام های قرآنی نشان می دهد که زبان وحی در سراسر آیات خود، خلافت الهی انسان را تبیین و تفسیر می کند، چون هویت انسانی را سه عنصر عقیده، اخلاق و ایمان می سازد و همه آیات قرآن به گونه ای با این سه عنصر محوری در ارتباط است، پس می توان گفت: همه آیات این کتاب الهی تفسیر مقام خلیفه اللهی و تشریح خصایص خلیفه اللهی است، از این رو تنها آیه خلافت انسان را می توان به لحاظ اهمیّت، همتای همه آیات قرآن دانست، زیرا هدف همه آیات این است که انسانِ متکامل به کمال نهایی باریابد و به مقام منیع خلافت الهی نایل گردد.مراتب خلافت الهی
چنان که گذشت خلافت انسان از راه تعلیم اسما به دست می آید: (وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا) (24)، بنابراین انسان برای رسیدن به مقام خلافت الهی، نخست باید اسمای حسنای الهی را بیاموزد و معانی آن ها را بفهمد، سپس حقایق آن ها را در جای خود پیاده کند.لازم توجه اینکه همه انسان ها به اندازه خود خلافت الهی را به عهده دارند؛ لیکن انسان کامل تر، خلافتی کامل تر و انسان متوسط، خلافتی وسطا دارد و انسان نازل نیز از مرحله نازل خلافت بهره مند است؛ یعنی خلافت الهی مراتبی دارد.
حداقلِ خلافت الهی آن است که آدمی امیر نفس خویش باشد؛ نه اسیر آن و اگر نتواند در دیگران نفوذ کند و خلیفه ای بپروراند، دست کم در نفس خویش نفوذ داشته و بر او مسلّط باشد.
اوج خلافت انسان، تعلیم همه اسما و صفات الهی است که از جمله آن صفت خلیفه پروری است. برترین جانشین خدا کسی است که به خلیفه پروری همت بگمارد که چنین حقیقتی را در آیینه وجود مقدس پیامبر اسلام (ص) می نگریم که محور خلافت الهی بر مُلک و ملکوت است و همه جانشینان خدا، از ازل تا ابد، نه تنها از پرتو خلافت او خلیفه شدند که اساساً از برکت وجود او هستی یافته، از عدم تا به وجود، این همه راه آمده اند.
معنای واژه خلافت
«خلیفه» از ماده «خلف» به کسی می گویند که در غیبت «مستخلف عنه» ظهور، و خلأ او را در مکان یا زمان غیبت پر کند و وظایف او را به طور موقت به عهده گیرد. این خلافت درباره موجودی محدود که در بعضی مکان ها یا زمان ها گاهی هست و زمانی نیست، یا در برخی مراتب هستی یافت می شود و در بعضی یافت نمی شود، رواست، چون درباره چنین موجودی، غیبت و شهادت و حضور و غیاب فرض دارد و خلافت پذیری رواست؛ ولی موجودی که در همه مکان ها حضور دارد و در همه زمان ها شاهد است و در همه مراتب وجودی، با تمام موجودات، در همه حالات هست: (وَهُوَ مَعَکُمْ أَینَ مَا کُنْتُمْ) (25)، غیبتی ندارد و در نتیجه نیازمند خلیفه نیست، پس چگونه خداوند انسان را به عنوان خلیفه خود بر زمین معرفی می کند؟خداوندی که مبدأ و معاد و ظاهر و باطن همه هستی است: (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیءٍ عَلِیم) (26)، چگونه نایب می پذیرد؟ خدای عالِم، شاهد و مشهودی که سیطره علمی و شهودی اش بر سراسر هستی همواره برقرار است و هیچ گروه به خلوت نشسته ای نیست، مگر اینکه او در کنار آنان است و از رازهایشان آگاه، چرا و چگونه برای خویش خلیفه تعیین می کند: ( أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یعْلَمُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ مَا یکُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَى مِنْ ذَالِکَ وَلَا أَکْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَینَ مَا کَانُوا ثُمَّ ینَبِّئُهُمْ بِمَا عَمِلُوا یوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیءٍ عَلِیمٌ) (27).
در پاسخ این پرسش باید گفت که مقصود از مقام خلافت انسان کامل، آن است که آدمی در صورت کمال انسانی و صیرورت الهی، آیینه تمام نمای خدای سبحان خواهد شد و در امر خدانمایی، از سوی خداوند خلافت و نیابت دارد، تا آنان که از ادراک و شهود بی واسطه حق عاجزند، بتوانند با وساطت انسان کامل، به حدّ ظرفیت خویش در خدابینی و ظرفیّتِ انسان کامل در خدانمایی، به شهود حق و مشاهده رب العالمین نایل آیند.
انسان کامل، آیت کبرای حق است که هم مظهرِ (هو الظاهر) در مظاهر عالم است و هم مظهر (هو الباطن) در غیر عالم ظاهر؛ هم با ارواح حضور دارد و هم با ابدان.
امیر مؤمنان (ع) درباره مفهوم خلافت در یکی از دعاهای هنگام سفر چنین می فرماید: «اللهم أنت الصاحب فی السفر و الخلیفه فی الأهل و لا یجمعهما غیرک، لأن المستخلف لا یکون مستصحباً و المستصحب لا یکون مستخلفاً» (28)؛ خدایا! تو هم همسفرم در سفری، هم جانشینم کنار اهل و عیالم، هم با من هستی که مرا در سفر حفظ کنی، هم در غیبت من، کار مرا در خانه ام به عهده می گیری، هم مستخلفی و هم مستصحب، و کسی جز تو این دو وصف را با هم ندارد، زیرا مصاحبِ مسافر، دیگر خلیفه او در خانه اش نیست و آن که خلیفه اوست، دیگر همسفر او نیست؛ موجودی با این ویژگی، خلیفه ای همانند خود می خواهد.
چگونگی خلافت انسان از خدا
درباره چگونگی خلافت انسان از خدا سه وجه مفروض است که عبارت است از: «خلافت شخصی»، «خلافت نوعی» و «خلافت جمعی».1. خلافت شخصی: در این وجه شخصی معین خلافت خداوند را بر عهده دارد و این مقام، تنها در انحصار اوست. در این تصویر، جز یک شخص معین، دیگران از وصول به چنین مرتبه ای باز می مانند؛ برای مثال غیر از خاتم انبیا (ص) دیگر پیامبران و اولیای الهی به این مقام بار نمی یابند که این فرض به یقین نادرست است.
2. خلافت نوعی: در وجه دوم، اشخاص متعددی صاحب این مقام ند که در یک طیف می گنجند و وحدت نوعی دارند. در خلافت نوعی، همه انبیا و اولیای خدا خلیفه ی خدای سبحان اند و بر پایه نحوه وجودی، همگی دارای وحدت نوعی اند، از این رو، می توان گفت که در سراسر آفرینش یک حقیقت نوعی، خلافت الهی را عهده دار است و از این حقیقت واحدِ نوعی در هر عصری، شخصی ظهور می کند و به مرتبه جانشینی خدای سبحان بار می یابد.
البته در این فرض، سخن این نیست که نوع انسان، خلیفه است و هر فردی از این نوع به خلافت می رسد، بلکه مقصود آن است که نوعی خاص و به دیگر سخن، صنفی از انسان ها شایسته این مقام والای ملکوتی هستند.
3. خلافت جمعی: در سومین تصویر از مقام خلافت، مجموعه ای از افراد و نه یک فرد یا یک نوع، خلیفه خدای سبحان اند. در این خلافت، نه از وحدت شخصی خبری است و نه از وحدت نوعی؛ به دیگر بیان، هیچ گونه وحدت حقیقی در این فرض وجود ندارد یا اثبات وحدت حقیقی در آن دشوار است، زیرا در این صورت، جدای از وحدت افراد باید به وحدت دیگری نیز اعتماد یافت.
با توجه به این که خلافت الهی مقامی حقیقی است، و به اوصافی حقیقی نیازمند است که در هر عصر و نسلی برای جامعه انسانی ضرورت دارد، روشن می شود که از میان سه تصویر پیش گفته، شکل اول و سوم پذیرفتنی نیست، زیرا بنا بر ترسیم نخست (خلافت شخصی)، بشر تنها در یک زمان و یک اقلیم خاص، از نعمت خلافت بهره مند می شود و دیگر زمان ها و زمین ها از حیات حقیقی انسانی که در پرتو خلافت الهی میسّر است، محروم خواهد بود که این فرض با گستره قلمرو خلافت خدا که همیشگی و همه جایی است و در آیه کریمه (إنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً) (29) تجلّی کرده، ناسازگار است.
ممکن است گفته شود که آیه (إنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً)، دلیل خلیفه الله بودن آدم (ع) نیست؛ چون معنای آیه این است که من در زمین، «خلیفه» می آفرینم؛ نه «خلیفه خودم» را، زیرا نفرمود: خلیفتی، بلکه فرمود: «خلیفهً»، بنابراین ممکن است خدا آدم (ع) را خلیفه نسل پیش از او قرار داده باشد؛ نه خلیفه خود.
در پاسخ، نخست باید گفت که ظاهر عبارتِ «می خواهم خلیفه قرار دهم»، نشان می دهد که می خواهم خلیفه خودم را در زمین بیافرینم. نمونه دیگر چنین ظهوری در قضیه حضرت داوود (ع) آمده است: (یا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ) (30). داوود (ع) در حکومت به حق میان انسان ها خلیفه ی چه کسی جز خدا می تواند باشد؟ جعل خلافت برای آدم (ع) نیز ظهوری جز این ندارد.
دوم اینکه سؤال فرشتگان در این زمینه که گفتند: (نحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ) (31)، به این معناست که برای خلافت، ما شایسته ایم و اولویت با ماست. به قطع این اولویت، به خلافت الله مربوط است؛ نه خلافت نسل پیش از آدم؛ چون معنا ندارد که فرشتگان، شایسته تر از آدم، برای خلافت از نسلِ پیش از آدم باشند، زیرا سنخیّتی بین فرشته ها و نسل پیشین آدم نیست. (32) افزون بر این که خلافت از نسل سابق مقامی نبود که فرشتگان نسبت به آن غبطه ورزند.
پی نوشت ها :
1- سوره بقره، آیه 30.
2- سوره ص، آیه 26.
3- سوره اعراف، آیه 11.
4- سوره اعراف، آیه 22.
5- سوره یوسف، آیه 5.
6- سوره اعراف، آیه 21؛ قسم خورد برای آن ها که حقیقتاً من ناصح شما هستم؛ صدر المتألهین در تفسیر این آیه می فرماید: «دشمن یعنی شیطان؛ نسبت به آدم و حوا سوگند یاد کرد که من با شما ناصحانه رفتار می کنم و آن گونه برخورد کرد؛ حال که نسبت به ما چنین سوگند یاد کرده است: (فبعزتک لأغوینهم أجمعین)، چه خواهد کرد؟ خدا می داند!» ایشان در ادامه می فرماید: ابلیس به بهانه دلالت، آدم و حوا را تدلیه کرد: (فدلئهما بغرور). آن گاه همین تدلیه را با ضمیر مفرد نیز بیان می فرماید: (یا آدم هل أدلک علی شجره الخلد و ملک لا یبلی).
7- سوره اعراف، آیه 20.
8- سوره اعراف، آیه 12.
9- سوره بقره، آیه 35.
10- سوره اعراف، آیه 22.
11- سوره بقره، آیه 36؛ شیطان آن ها را لغزانید.
12- سوره طه، آیه 123.
13- سوره بقره، آیه 36.
14- سوره بقره، آیه 30.
15- سوره بقره، آیه 32.
16- سوره اعراف، آیه 12.
17- سوره بقره، آیه 34.
18- سوره بقره، آیه 30.
19- سوره بقره، آیه 31.
20- سوره بقره، آیه 30.
21- سوره توبه، آیه 38؛ آیا زمین گیر می شوید.
22- سوره صافّات، آیه 164.
23- سوره بقره، آیه 33.
24- سوره بقره، آیه 31.
25- سوره حدید، آیه 4.
26- سوره حدید، آیه 3.
27- سوره مجادله، آیه 7؛ آیا ندانسته ای که خدا آنچه را که در آسمان ها و آنچه را که در زمین است می داند؟ هیچ گفتگوی محرمانه ای میان سه تن نیست مگر اینکه او چهارمین آن هاست، و نه میان پنج تن مگر اینکه او ششمین آن هاست، و نه کمتر از این [عدد] و نه بیشتر، مگر اینکه هر کجا باشند او با آن هاست. آن گاه روز قیامت آنان را به آنچه کرده اند آگاه خواهد گردانید، زیرا خدا به هر چیزی داناست.
28- نهج البلاغه، خطبه 46. شایسته است انسان مسافر، این دعا را هنگام آغاز سفر خود خواند.
29- سوره بقره، آیه 30.
30- سوره ص، آیه 26.
31- سوره بقره، آیه 30.
32- برای توضیح بیشتر به تفسیر آیه فوق در کتاب ارزشمند تسنیم، جلد سوم رجوع شود.