نقد ادبی، رویکردی میان رشته ای

ادبیات پدیده ای چندوجهی است و در شکل گیری یک اثر ادبی عوامل گوناگونی اعم از متنی، برون متنی و بینامتنی نقش دارند؛ از این رو فهم و نقد همه جانبه ی متن ادبی مستلزم نگاه میان رشته ای و بهره گیری از رشته های متعدد و
سه‌شنبه، 15 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقد ادبی، رویکردی میان رشته ای
نقد ادبی، رویکردی میان رشته ای

 

نویسندگان: احمد رضی(1) عبدالله راز (2)




 

چکیده

ادبیات پدیده ای چندوجهی است و در شکل گیری یک اثر ادبی عوامل گوناگونی اعم از متنی، برون متنی و بینامتنی نقش دارند؛ از این رو فهم و نقد همه جانبه ی متن ادبی مستلزم نگاه میان رشته ای و بهره گیری از رشته های متعدد و متنوعی است.
این مقاله بر آن است تا بر خصوصیت میان رشته ای بودنِ نقد ادبی تأکید کند و نشان دهد که اغلب رویکردهای نقد ادبی در تعامل با سایر رشته ها شکل گرفته اند و زمینه های خوانش تازه از متون آثار ادبی را فراهم آورده اند. همچنین یادآوری کند که برخی از رویکردهای نقد ادبی در ابتدای شکل گیری خود، به مقتضای هویت یابی و مرزبندی با سایر رویکردها، به تخصص گرایی و نفی سایر رشته ها در بررسی متون ادبی می پرداختند؛ اما اندک اندک به تعامل با سایر رویکردهای نقد روی آوردند و حصرگرایی و تقلیل گرایی را به کناری گذاشتند.
در این مقاله ضمن اشاره به مبانی و خصوصیات پژوهش های میان رشته ای، زمینه های تعامل نقد ادبی با سایر رشته ها توضیح داده می شود و آن دسته از رویکردهای نقد که بر اساس میان رشتگی شکل گرفته اند معرفی می شود؛ همچنین نمونه هایی از نقد آثار ادب فارسی که با چنین نگاهی تحلیل شده اند ارائه می شود.
کلیدواژه ها: بین رشته ای، نقد ادبی، پژوهش ادبی.

مقدمه

امروزه، در جوامع انسانی هر یک از افراد به فراخور نیازمندی ها و گرایش های علمی و اجتماعی خود با حجم انبوهی از اطلاعات روبه رو می شوند و بخش قابل توجهی از داده های مختلف را در ذهن خود انباشته می کنند که از نظر ماهیت و لزوماً اطلاعاتی تک بُعدی به شمار نمی آیند؛ زیرا آنها نتیجه ی شبکه ای از مناسبات و روابط با ساختارهای چندگانه اند. انسان ها در چنین شرایطی همواره در جست و جوی روش ها و ابزارهایی هستند که علاوه بر اینکه اطلاعات تکمیلی و مرتبط بیشتری را درباره ی پدیده ها و واقعیت ها در اختیارشان قرار دهند، بتوانند زوایا و ابعاد چندگانه آنها را هم بهتر آشکار کنند.
گسترش چشمگیر مدل ها و شبکه های ارتباطی و به دنبال آن، تنوع نیازهای زیستی و فرهنگی به ایجاد مسئله های مشترکی منجر شده است؛ به گونه ای که مرزهای میانِ رشته ها و علوم- به ویژه علوم انسانی و اجتماعی- را به مرزهای مجازی و نامرئی فروکاسته است. همچنین موجب شده است مرزهای قراردادی میان رشته ها و علوم اصالت خود را از دست بدهند یا در معرض کمرنگ شدن قرار بگیرند. به سبب همین درآمیختگی و نزدیک شدن حوزه های علوم به یکدیگر و شکل گیری مسئله های مشترک، این ضرورت به وجود آمده است که از مجموعه ای از ابزارها، بینش ها و فنون برای رویارویی با این مسائل چند بعدی و حل آنها استفاده شود؛ زیرا امروزه محدوده عمل و اثرگذاری بسیاری از معضلات و مسئله های فرهنگی و انسانی فراتر از توانایی ها و امکانات حوزه و رشته ای خاص است. در واقع هر یک از علوم- به ویژه علوم انسانی- فقط می توانند بخشی از ابعاد واقعیت های پیچیده و چندبُعدی را تبیین کنند و دیگر نمی توان به نحوی خوش بینانه و ساده انگارانه، و با اتکا به تسلط بر روش رشته ای خاص، فرایند شکل گیری و عمومیت یافتن مسائل را ردگیری و نسبت به حلّ آنها اقدام کرد. به عبارت دیگر، در جهان پیرامون شبکه ی پیچیده، متنوع و گسترده ای از مناسبت ها و تعامل های علمی و فرهنگی میان علوم مختلف به وجود آمده است که مستلزم نگاهی چندبُعدی و میان رشته ای است.
در این مقاله، میان رشتگی بیشتر به معنای عام و به عنوان گفتمانی مسلط در نقد و نظریه ی ادبی مطرح است. در واقع میان رشتگی فراتر از همکاری و مشارکت دو یا چند رشته ی علمی در یک فعالیت است؛ چرا که میان رشتگی در دانش به عنوان یک ضرورت و گفتمان کلان مطرح است؛ گفتمانی که در الگویی دیالکتیکی، علاوه بر عرضه ی نگرش ها و روش های تازه، خود نیز تحت تأثیر سازه های معرفتی و اجتماعیِ جوامع است. همچنین مقصود از نقد ادبی، مجموعه رویکردهایی است که بر اساس مبانی و روش هایی، برای شناخت و فهم، تفسیر و نقد پدیده ی ادبی به عنوان پدیده ای چندوجهی اقدام می کنند. بنابراین در این پژوهش، نقد ادبی و نظریه ی ادبی لازم و ملزوم یکدیگرند. نقد ادبی نقطه برخورد و پیوند رویکردهای متمایزی است که با دارا بودن چارچوب های نظری و روش شناختی منحصر به خود، در فرایندی تاریخی و معرفت شناختی، در فضایی مشترک گرد آمده و ماهیتی میان رشته ای به خود گرفته اند. از این منظر، نقد ادبی توانسته است به عنوان رویکردی میان رشته ای از مرزهای قراردادی میان علوم فراتر رود و خود را به عنوان رهیافتی بدیل و راهگشا برای فهم واقعیت ها و مسائل زندگی امروز مطرح کند. به همین سبب، دیوید کوزتر هدی درباره ی وضعیت چندگانه ی نقد ادبی می گوید: «نقد ادبی فقط رشته ای در میان دیگر رشته های علوم انسانی نیست؛ بلکه عملیات اساسی این رشته ها را به نحوی یکجا گرد می آورد که دشواری های روش شناسانه را بارز و متمرکز می سازد» (بهشتی و داوری، 1388: 28).
هر یک از رویکردهای نقد ادبی به یک میزان از خصوصیات و ویژگی های میان رشته ای برخوردار نیستند. به عبارت دیگر، در رویکردهای مختلف نقد ادبی، بنا بر ماهیت روش شناسی و حوزه ی عملشان با سطوح مختلفی از میان رشتگی روبه روییم. حتی گاه در گرایش های جزئی تر یک رویکرد میان رشته ای نیز این اختلاف سطح مشهود است؛ مثل جامعه شناسی ادبیات، بدیهی است که هر یک از این رویکردها با توجه به آبشخورها، مبانی نظری و توانایی های روش شناختی خود، سطوح مختلفی از واقعیت ها را تحت پوشش قرار می دهند. به عبارت دیگر، این رویکردها با برجسته کردن آن بخش از واقعیت که خود خواهان بررسی و فهم آن هستند، سایر عناصر را یا به حاشیه می رانند یا کاملاً بی اثر می کنند. برای مثال، در برداشت جدید مارکسیستی از مسائل زنان (فمینیسم) مقوله ی جنسیت به مثابه ی ساخت اجتماعی و فرهنگی بازخوانی می شود و رابطه ی آن را نهادهای قدرت و حاکمیت تحلیل می کنند؛ زیرا چنین نقدهایی معمولاً صبغه ای سیاسی و ایدئولوژیک دارند و در آنها تحلیل های زیبایی شناختی جایگاه مهمی ندارند. اما در مکتب انتقادی فرانکفورت، در بررسی مسائل زنان در بستر اثر ادبی، علاوه بر نقد فرهنگی، مقولات زیبایی شناختی و عناصر متنی نیز مورد توجه است.
این پژوهش این نکته تأکید می کند که نقد ادبی معاصر اساساً فعالیتی میان رشته ای است و بر اساس تحولاتی که در فرایند تاریخی و معرفت شناختی در مفاهیم، روش ها و عناصر مرکزی آن رخ داده است، نقد ادبی را به دانشی میان رشته ای تبدیل کرده است. اثبات این فرضیه مستلزم توجه به این نکته است که نقد ادبیِ تخصص گرا- که در آغاز قرن بیستم رواج داشت- از نظر روش و دیدگاه نظری، دیگر توان پاسخ گویی به بسیاری از مسائل و معضلات متن ادبی را نداشت؛ همچنین به سبب کاستی در امکانات روش شناختی و معرفت شناختی آن در بازخوانی متون، لازم بود با ارتباط و تعامل با دیگر حوزه های دانش، این شایستگی و توانمندی را در خود ایجاد کند. در بخش زیادی از این مقاله، ضمن پرداختن به وجوه و ابعاد میان رشته ای بودن نقد ادبی و تبیین فرایند گذار آن از مطالعات سنتی تخصص گرا و رسیدن به وضیعت کنونی، تلاش می شود به ملزومات و امکاناتی اشاره شود که علوم برای میان رشته ای شدن به آنها نیاز دارند. در این پژوهش، با استفاده از روش توصیفی- تحلیلی و مروری انتقادی بر الگوهای روش شناختیِ تحقیقات میان رشته ای در حوزه ی نقد ادبی، تلاش می شود برای آشکار شدن وجوه تحولات معرفت شناختی و روش شناختیِ صورت گرفته در این دوره ی تاریخی، مثال هایی بیان شود.

پیشینه ی تحقیق

تاکنون، چنانچه که بایسته است به صورت متمرکز به ابعاد مختلف تحولات معرفت شناختی و روش شناختی نقد ادبی و ارتباط آن با مطالعات میان رشته ای پرداخته نشده و آبشخورها، الگوهای معرفتی و روش شناختی و عناصر اثرگذار در روند میان رشتگی نقد ادبی تبیین و بازکاوی نشده است. البته، می توان به چند مورد اشاره کرد که در آنها به جایگاه ادبیات در سایر رویکردهای میان رشته ای و بین رشته ای اشاره شده است؛ از جمله رساله ی دکتری با عنوان رویکرد میان رشته ای در پژوهش های ادبی که در دانشگاه گیلان دفاع شده است (فرهنگی، 1388) و اشارات حسین پاینده در بعضی از کتاب هایش (ر.ک پاینده، 1385: 141 -145 و 1382: 289-304).

شیوه های مختلف ارتباط رشته ها با یکدیگر

مطالعه ی میان رشته ای عنوان عمومی رهیافت هایی است که تلاش می کنند با کثرت گراییِ روش شناختی و استفاده از زبان و بیان مشترک، زمینه های تعامل و پیوند میان رشته ها و علوم مختلف را فراهم کنند. یکی از قابلیت های نگرش میان رشته ای به علوم و پدیده ها، توانایی آن برای ایجاد تعامل و عرضه ساختارهای تازه و نیز طبقه بندی الگوها و مسئله های پیش رو است؛ زیرا در جریان ارتباط علوم، داده ها و عناصری شناسایی می شوند که به سبب ماهیت چندگانه شان، به حوزه های گوناگونی از علوم مرتبط اند و عملاً برای رتبه بندی و رده بندی شان نیازمند نگرش و روشی میان رشته ای هستیم. ثمره ی میان رشتگی برای علوم، سامان دهی حجم انبوهی از داده ها و طبقه بندی آنها در الگوهایی است که می دانیم کجا و چگونه از آنها استفاده کنیم.
درباره ی میان رشتگی برداشت ها و تعریف های زیادی وجود دارد؛ اما سیالیت و تن در ندادن به تعریف جامع و دقیق، ویژگی بارز اغلب نظریه ها و رویکردهای علوم انسانی در چند دهه ی اخیر بوده است. اغلب این نظریه ها که ماهیتی تکثرگرا دارند، زمینه ساز دگرگونی های بسیاری در عرصه ی فرهنگ و اجتماع بوده اند و ساختارشان بر الگوی کلان فرانظم استوار است. «در میان رشتگی، میان رشته ها و موضوعات مختلف، ارتباط شفاف و مشخصی برقرار است و دانش و مهارت و روش در رشته های مختلف در یک فرایند متعامل و متقابل رشد می کنند». (خورسندی، طاسکوه، 1388: 63). بنابراین، میان رشتگی بر الگوی اشتراکی استوار است و نوع فعالیت آن، برخلاف رویکرد خطی تخصص گرا، بر اساس مدل پیوستاری است که قصد دارد با عبور از همکاری های مقطعی، زمینه ای را برای تلفیق و وحدت فراهم کند.
صرف نظر از ساختارهای حاکم بر روابط هر رشته ای با دیگر رشته های نزدیک و خویشاوند، رابطه و همکاری رشته های علمی به صورت های مختلفی تصور می شود. علاوه بر حجم و نحوه ی شکل گیری این ارتباط و میزان اشتراک هر یک از این رشته ها، عوامل دیگری چون نوع مسئله ی پیشِ رو، روش شناسی، نحوه ی برخورد با پدیده ها و نیز چشم اندازهای اندیشیده شده برای تداوم این همکاری بسیار اثرگذار خواهد بود. بسیاری از همکاری های میان رشته ها با آنکه از نظر ماهیت ظرفیت تکرارپذیری دارند، فقط بنابر ضرورت های دوره ای و در برهه ای خاص شکل می گیرند. در جریان این همکاری ها، پژوهشگران رشته های گوناگون این امکان را می یابند تا به واسطه ی تکرار تجربه ها و آشنایی با ابزارها و حدود علمی دیگر رشته ها، مسائل علمی حوزه ی خود را با نگاهی متفاوت و تازه بررسی کنند. فراهم آمدن زمینه ی چنین تجربه هایی، به پژوهشگر این امکان را می دهد تا با اتخاذ رویکردی انتقادی و به مدد زاویه ی دید تازه ای که این تجربه های جدید چند بعدی به او داده اند، به سوی تفکر میان رشته ای- حتی به معنای عام- گام بردارد.
بر اساس عوامل و زمینه هایی که گفته شد، روابط میان رشته ها می تواند به صورت های مختلفی از جمله بینارشته ای(3)، چندرشته ای(4)، فرارشته ای(5)، میان رشته ای(6)، پسا رشته ای(7) و غیره محقّق شود (ر.ک همان، 58-81). هر یک از این حالت های تعاملی شاخصه ها، روش شناسی و ساختار خاص خود را دارند. فعالیت ها و تعامل هایی که بر اساس این الگوها شکل می گیرد نیز دارای مراتب و درجه بندی مختلف است؛ همچنان که هر یک از رویکردهای نقد ادبی نیز به لحاظ دارا بودن صفت میان رشتگی، در سطوح مختلفی هستند.
یکی از اصول بنیادین حاکم بر فضای میان رشتگی آن است که هیچ یک از رشته های هم بسته در این رویکرد نباید در حکم تابعی برای دیگر رشته ها و زائد باشد. به همین سبب، یکی از رهیافت های اساسی میان رشته ای- یعنی مطالعات فرهنگی- با نفی دیدگاه های سلسله مراتبی در طبقه بندی رشته ها، علوم و آثار جامعه شناسی مارکسیستی را مورد انتقاد قرار می دهد؛ زیرا جامعه شناسی مارکسیستی در سده های آغازین قرن بیستم، پدیده های امور انسانی را تا حد متغیرهای عینی و وابسته- به لحاظ ماهیت، عمل و اثرگذاری- تقلیل می دهد و با القای ساختارهای نظری خود، شیوه ها و سازو کارهای ذهنی آنها را نادیده می گیرد.
امروزه معمولاً میان رشتگی عنوان کلی و عمومی رهیافت هایی است که هدف اصلی شان، برقرار کردن پیوند میان رشته های علمی است. «علم و جامعه به نحو فزاینده ای این امر را پذیرفته اند که رشتگی و میان رشتگی به نحو تقابلی منحصر و مجزا نیستند؛ بلکه همدیگر را تقویت می کنند». (فوردمن، میچم و ساکس، 1387: 248). زیرا همان قدر که مسائل بشری در جهان امروز نیازمند پاسخ ها و راه حل ها و تحلیل های دقیق تخصصی اند، به همان میزان هم کشفِ هم کنشی و ارتباط میان اجزای پدیده ها پیچیده نیازمندِ بررسی های موشکافانه ی میان رشته است. بنابراین، اساس میان رشتگی بر تلفیق مجموعه ای از ابزارها و مبانی فکری رشته های مختلفی استوار است که هدف نهایی شان، گسترش حوزه ی دانش و ارائه ی پاسخ دقیق و مناسب به واقعیت هاست.
رهیافت میان رشته ای با پُرکردن شکاف مرزهای تخصصی، قصد دارد دانش و مهارت هایی را به جامعه ی علمی عرضه کند که ضمن داشتن اصول و مبانی آن رشته ها، عناصر و ظرفیت هایی را در خود داشته باشد که در آن رشته ها نیست. همچنین، فرایند میان رشتگی تا رسیدن به وحدت کامل ادامه می یابد. بنابراین، در رهیافت میان رشته ای شرط لازم تلفیق و ترکیب یافته های تخصصی «به نحوی است که جداسازی آنها از یکدیگر، ناممکن و شناسایی ناپذیر است... به گونه ای که آنچه به دست می آید، نه اولی و نه دومی، بلکه سنتزی دیالکتیکی و نوعی شناخت جدید است» (برزگر، 1387: 39). از نظر رولان بارت نیز فعالیت میان رشته ای زمانی به طور مؤثر آغاز می شود که هم بستگی بین علوم و رشته های کهن به سود ظهور موضوع و زبان جدید درهم شکند؛ موضوع و زبانی که به هیچ یک از شاخه ها یا عرصه هایی از علم تعلق ندارد (بارت، 1373: 57).

زمینه ها و چگونگی شکل گیری رویکردهای میان رشته ای

بیان دقیق آغاز شکل گیری و سیر تحول مطالعات میان رشته ای- به معنای مصطلح- دشوار است. مطالعات میان رشته ای را واکنشی نسبت به جزم گرایی و انعطاف ناپذیری دیدگاه های نظری و معرفت شناسی علوم پس از جنگ جهانی دوم می دانند. پس از جنگ جهانی دوم، به ویژه در دهه ی 1950م، با گسترش روزافزون علوم، تخصص ها و رشته های بسیاری به وجود آمد. تأکید بیش از حد بر رشته های تخصصی و اعتماد به توانایی های این متخصصان، به ویژه در علوم انسانی، جریان عمومی اندیشه و دانش را به سوی اثبات گرایی و دیدگاه های تجربی کشاند. در همین دوران، شکل گیری مکتب انتقادی و به دنبال آن مطالعات فرهنگی در دهه 1960م نیز نقطه ی عطفی در انتقاد از ساختارهای انعطاف ناپذیر و خشک دانش های تک رشته ای و تخصص گرا به شمار می آید.
این موج آغازین توانست این انگیزه را در برخی مؤسسات و مراکز پژوهشی و آموزشی برای ایجاد همفکری و تعامل های عمیق تر فراهم کند. نخستین همکاری ها اغلب به صورت بحث ها و گفت و گوهای نظری میان صاحب نظران این رشته ها صورت گرفت تا به این وسیله زمینه ها و شیوه های ممکن برای این ارتباط را بررسی کنند و کیفیت اثرگذاری این تعامل را بر فعالیت ها و ماهیت دانش های تخصصی مورد توجه قرار دهند.
در دهه های 1970 و 1980م نیز نقدها و دیدگاه های ساختارشکنانه و نسبی گرای نظریه پردازان پساساختارگرا و نیز پروان هرمنوتیک فلسفی در شکسته شدن رویکرد مطلق گرایی و جزم اندیشی، به ویژه در ادبیات و فرهنگ، نقش مهمی در گسترش رویکرد میان رشته ای است. علاوه بر این مواضع انتقادی و بازاندیشانه ای که بر الگوی فرانظم مبتنی بود، پست مدرنیسم نیز شتاب این جریان را دو چندان کرده بود. با وجود این، بیشتر بحث های نظری و روش شناختی مطالعات میان رشته ای به عنوان یک رهیافت و گفتمان در دانش، در سالهای پایانی دهه 1970م به بعد شکلی مدوّن و نظری به خود گرفته است.
مهمترین زمینه های شکل گیری و رشد الگوی میان رشته ای عبارت اند از:
1. افراط دانشمندان علوم مختلف در تخصص گرایی؛
2. اعتماد بیش از حد به روش شناسی مدرنیستی؛
3. ناتوانی در عرضه ی روش شناسی متناسب با مسئله ها؛
4. برخورد تک بُعدی و گزینشی با داده های پژوهشی.
برخی ویژگی های نگرش میان رشته ای به دانش نیز عبارت اند از:
1. انعطاف پذیری و انطباق پذیری با تحولات و رویکردهای مختلف؛
2. مرکزگریزی؛
3. تکثر در روش و الگوهای نظری؛
4. پرهیز از ارزش گذاری ها و مرزبندی های کاذب؛
5. نفی دیدگاههای سلسله مراتبی در طبقه بندی علوم و آثار؛
6. استفاده ی بهینه از اختلاف ها و تمایزهای میان رشته ها و تبدیل چالش ها به تعامل و هم کنشی.

وجوه میان رشتگی نقد ادبی

اغلب مسائل به دلیل ماهیت پیچیده شان نیازمند نگاهی چند وجهی اند. درهم تنیدگی عناصری چون زبان، اندیشه، تصویر، قالب، فرم، ژانر، سبک و غیره و کثرت روابطی که این عناصر در متن ادبی می سازند، نشانه ای از این پیچیدگی و چندسویگی است. از این رو لازم است برای فهم و تفسیر مسئله های چندوجهی ادبی از تبیین میان رشته ای به عنوان امکانی برای فهم بهتر استفاده شود. از سوی دیگر، ادبیات با هنرهایی مانند موسیقی، خطاطی، نقاشی و رشته هایی چون فلسفه، تاریخ، روان شناسی، جامعه شناسی و غیره ارتباطی دیرینه و گسترده داشته است. نقش و تأثیر این هنرها و علوم در مجموعه ی خیال پردازی ها و تداعی های ذهنی و در نتیجه شکل گیری روابط بینامتنی آشکار است. علاوه بر این، مجموعه ی دانش ها و عواطف خالقان آثار ادبی در فرایند آفرینش ادبی تأثیر بسیاری دارند و بدیهی است که این اثرگذاری در فرایند تولید، خوانش، فهم، تفسیر و نقد این متون هم قابل توجه است.
پدیده های ادبی در بستر زمان و در پیوند با تاریخ، در حال تحول اند. هم زمان با تحول متن ادبی فهم و تفسیر و نقد ما هم از آن تغییر می یابد و روش ها و ابزارهای کسب این فهم نیز دگرگون می شود. به علاوه، گاهی به کار بردن مجموعه روش های مختلف در تفسیر متن گونه ای بازآفرینش به شمار می آید؛ زیرا از دیدگاه نظریه های ادبی جدید، خوانش متون، بخشی از فرایند تولید متن ادبی است و آن را پیوند میان عنصر آفرینش و خلاقیت می دانند. رولان بارت می گوید: «تنها نوشتن یک اثر خلاقانه و آفرینش نیست، بلکه نقد آن هم می تواند یک کار خلاقانه تلقی شود». (ر.ک ضمیران، 1383: 133). از نظر هرمنوتیک های جدید نیز اساساً فهم فعالیتی تولیدی است؛ به عبارت دیگر در پی خوانش متن، همواره طیفی از معناها شکل می گیرد؛ زیرا مفهوم متن همواره نامعیّن است و هر تلاشی برای دست یافتن به فهم، معناهای دیگر را بازتولید می کند و افق معنایی متن را گسترش می دهد (ر.ک نیوتون، 1373: 187-189).
به همین سبب، نقد ادبی معاصر همیشه از سطحی از میان رشتگی برخوردار بود؛ اما در مراحل اولیه ی شکل گیری به تخصصی شدن گرایش داشت. از این رو، نقد ادبی در آغاز قرن بیستم حوزه ی توجه و عمل خود را به بررسی تخصصی متون ادبی محدود کرد که به ساده سازی پدیده های ادبی و تقلیل گرایی در نقد ادبی منجر شد. از نظر منتقدان ادبی این دوره، در اثر ادبی باید چیزی می بود که منتقد ادبی را متقاعد کند. بنابراین، توجه به عناصر زیبایی شناسانه و هنجارگریزی های زبانی- آن هم به صورت محض- نخستین چیزی بود که می توانست این گونه منتقدان را اقناع کند. در نتیجه، گروهی از آنان به آثار ادبی بر اساس قالب، ژانر یا نوع ادبی و حتی نوع بیان ادبی توجه می کردند و متن ادبی را فقط از منظر هنجارگریزی های زبانی و به ندرت به صورت ترکیبی از زبان و معنا بررسی می کردند. همچنان که از نظر فرمالیست ها و ساخت گرایان نخستین، متن وجودی مستقل داشت که توان ارائه ی هرگونه پاسخی را دارا بود؛ به گونه ای که نیاز به هیچ گونه ارجاع برون متنی احساس نمی شد.
از سوی دیگر، گروهی ادبیات را واقعیات مسلم فرض می کردند و با استفاده از روش های علوم طبیعی و تجربی به دنبال یافتن امور قطعی در آن بودند. در دهه های آغازین قرن بیستم، این رویکرد به سبب تفوّق دیدگاه ها و الگوهای جامعه شناسیِ مارکسیستی، به شکل گیری روش شناسی ماتریالیستی منجر شد. آنان فهم پدیده های اجتماعی و به دنبال آن متون ادبی را به زمینه ها و عوامل تاریخیِ اقتصاد منوط می کردند. این امر شاید به خودی خود، خللی نباشد؛ اما مشکل اصلی در آن بود که امور اقتصادی و داده های تاریخی را علت غایی و علت العلل شکل گیری این متون می دانستند و بر اساس همین دیدگاه ماتریالیستی، به دنبال یافتن رابطه ی علی و معلولی در این متون بودند.
در همین زمان گرایش دیگری در نقد مارکسیستی به منظور کشف ساز و کارهای حاکم بر لایه های اجتماعی در آثار ادبی وجود داشت که آغازی برای مطالعات نقد جامعه شناسی ادبیات بود. نکته ی اساسی و قابل تأمل در مطالعات مارکسیستی، در ماهیت نگرش آنان به ادبیات نهفته است؛ زیرا یکی از مسائل محوری ای که در نگرش مارکسیستی به ادبیات اهمیت دارد، موضوع امکان اعتماد به متون ادبی به عنوان «مستندات» اجتماعی است (برتنس، 1387: 107). نیز مسئله ی دیگر این است که جامعه شناسی ادبیات مبتنی بر نقد مارکسیستی، تمام پدیده ها و امور انسانی را تا سطح متغیرهای عینیِ اجتماعی فرو می کاهد و کنش متقابل میان این پدیده ها و جامعه را به دیدگاهی کل گرا و متراکم منحصر می کند (ر.ک نوذری، 1384: 217-223). حال آنکه رویکرد میان رشته ای اساساً برای شکستن مطلق گرایی و جزم اندیشیِ روشیِ حاکم بر فضای علمی و پرهیز از نگاه تک بُعدی و پدیده ها شکل گرفته است.
از زمانی که نقد ادبی حوزه ی همکاری و تعامل خود را با سایر دانش ها و علوم انسانی گسترش داده و توانسته است با تکیه بر ظرفیت ها و قابلیت های ذاتی خود و نیز بر اساس شکل گیری روابط چندبُعدی و دیالکتیکی میان نویسنده/ متن/ خواننده، فضاهای تازه ای جهت فهم، تفسیر و نقد ایجاد کند. قبل از شکل گیری این تعامل در بستر متن ادبی، هر یک از رویکردها با تکیه بر روش ها و دستاوردهای خود به تحلیل و تفسیر مسائل می پرداختند. آنها دستاوردها و دیدگاه های رشته های دیگر را به منزله ی دیدگاه رقیب می شمردند و کمتر، آنها را به عنوان «دیدگاه دیگر» در کنار دیدگاه های خود می پذیرفتند. برای مثال، نقد روان کاوانه ی فروید رویکردی تخصص گرا بود؛ زیرا بر بخش کوچکی از واقعیتی بزرگ و چندبُعدی، یعنی بررسی محتویات ناخودآگاه فردی نویسنده تمرکز کرده بود. در آغاز شکل گیری نقد روان کاوانه، متن ادبی برای فروید و پیروانش در حکم ماده و موضوع کار جهت انجام طرح های تحقیقاتی تخصصی به شمار می آمد. بنابراین، استفاده ی آنان از متن ادبی بیشتر جنبه ی وام گیری داشت و اساساً رابطه ای یک سویه و منفعلانه برای ادبیات به شمار می آمد. حال آنکه امروزه در نقد ادبی، گسترش حوزه ی مطالعات و مسائل روان شناختی ادبیات موجب شده است تا برای تحلیل، بازشناخت و کشف رمزگان و محتویات آگاهی های فردی و جمعیِ متون، از رویکردهای دیگری چون اسطوره شناسی، نشانه شناسی، زبان شناسی، تحقیقات ادبی، تاریخ و غیره هم کمک گرفته شود. همچنان که گاه در تحلیل کهن الگوییِ ناخودآگاه جمعی، از عناصر و عوامل فرهنگی و اجتماعی ای که در امور منعکس شده اند نیز برای رسیدن به فهمی جامع و چندسویه بهره برده می شود. بنابراین، نقد ادبی با چشم اندازی، به گذشته و توجه به حال و آینده، تلاش کرده است با عمق بخشیدن به تفسیرها، رویکردهای مختلف را در نقطه ی مشترکی به نام «متن» گرد هم آورد.
پیوند مطالعات فرهنگی و نقد ادبی در بستر متن ادبی نیز یکی از عوامل مهم در گذار از مطالعات تخصصی به سوی میان رشتگی بوده است. از آغاز شکل گیری مطالعات فرهنگی (در دهه ی1960م) نقد ادبی یکی از حوزه های مورد توجه آن قرار گرفت؛ زیرا از دیدگاه مطالعات فرهنگی، نقد ادبی یکی از ابزارها و روش های مهم و کارآمد برای خوانش و رمزگشایی متون است. مطالعات فرهنگی در دگرگون کردن حوزه ی عمل، تعریف ها و ایجاد تحول در زاویه ی دید نسبت به پدیده های فرهنگی در دگرگون کردن حوزه ی عمل، تعریف ها و ایجاد تحول در زاویه ی دید نسبت به پدیده های فرهنگی، چنان اثرگذار بوده که بیشتر حکم الگویی روش شناختی را یافته است تا دستگاهی نظری. در فضای فکری مطالعات فرهنگی، به وسیله ی نقد ادبی از رمزگان موجود در متون فرهنگی رمزگشایی می شود تا گفتمان های مسلط و برسازنده ی کدهای (رمزگان) آن شناسایی شود. از این رو، مطالعات فرهنگی با استفاده از روش شناسی نقد ادبی تلاش می کند تا ضمن تبیین فرایند کدگذاری متون فرهنگی، بتواند گفتمان فرهنگی و ساخت ایدئولوژیک کالا/ متن فرهنگی را کشف و تحلیل کند. بنابراین، نقد ادبی همواره در پی برقراری روابطی تعامل پذیر بوده است تا بتواند با حذف امکانات تازه، تفسیر بهتری از پدیده ها عرضه کند. چند جنبش فکری و فرهنگی قوی به لحاظ معرفت شناختی و هویتی، تقریباً هم زمان ظهور کردند و نقد ادبی را به سوی خود جذب، و ساختار و پیکره ی آن را دگرگون کردند؛ از جمله:
1. مکتب انتقادی به وسیله ی بازنگری در اصول و قواعد مارکسیسم از جمله عوامل برسازنده ی متن ادبی و به تبع آن مطالعات فرهنگی؛
2. رشد رویکردهای انتقادی و نسبیت گرایی پست مدرنیستی و شکل گیری جبهه ی ضد مدرنیستی؛
3. ظهور نقدهای پساساخت گرا، ساخت شکنی و غیره که انتقادهای اساسی نسبت به بنیادهای فلسفی و فرهنگی قبل از خود داشتند.
حذف مفهوم امتیاز و قرار دادن تمایز به جای آن، یکی از دستاوردهای تحول معرفتی و فرهنگی نهضت مطالعات فرهنگی است. مفهوم امتیاز و ارزش گذاری میان رشته ها، علوم و آثار میراثی است که از نظام ارزش گذاری و دیدگاه های کل نگرانه ی مارکسیستی بر جای مانده است. این مکتب رشته های علمی را بر اساس عواملی چون جامعه نگری، سودبخشی، کل نگری و واقع نگری صرف طبقه بندی می کرد. از سوی دیگر، حذف فاصله ی میان سوژه/ متن با پژوهشگر و منتقد- به ویژه در هرمنوتیک، پدیدارشناسی و مطالعات فرهنگی- و نزدیک کردن عنصر فهم و حذف عواملی که این عنصر را به تعویض می اندازند، از دیگر تحولات فکری مؤثر در میان رشتگی نقد ادبی است.

شکل گیری زبان و اصطلاحات جدید

یکی از ملزومات و ویژگی های نظریه های جدید در علوم انسانی، شکل گیری اصطلاحات تازه ای در کنار تعریف های جدید از مفاهیم بنیادین است. هر یک از دستگاه های نظری، اصطلاح شناسی خاص خود را دارند. برای مثال Center در ساختارگرایی و Dominant در فرمالیسم اگرچه شبیه به هم اند، کاملاً منطبق برهم نیستند و در درون ساختار نظری خود،کارکردی منحصر به فرد دارند. بنابراین برای بازنگری در میراث فکری هر نظریه ای، بازنگری در اصطلاحات آن ضرورت دارد. این بازنگری در این مواقع ضرورت بیشتری دارد. زمانی که واژگان آن نظریه ی معنای کدگذاری شده ی خود را در آن دستگاه نظری از دست داده اند؛ وقتی که این واژگان دیگر قابلیت طبقه بندی و صورت بندی(8) داده ها و دیدگاه ها را ندارند؛ زمانی که این واژگان و اصلاحات بنیادین هنگام مقابله با نظریه های جانشین و رقیب، با عدم حمایت از سوی دستگاه ایدئولوژی روبه رو شوند و کارایی خود را از دست بدهند.
فعالیت میان رشته ای زمانی به طور مؤثر آغاز می شود که به شکل گیری زبان جدیدی منجر شود. در این میان، نقد ادبی تلاش کرده است خود را با جریان های فکری و فرهنگی هماهنگ کند و بر مبنای آگاهی از نیازها و مقتضیات زندگی در جامعه امروزی، نسبت به ارائه ی تعریف ها و چشم اندازهای تازه و بازنگری در اصطلاحات اقدام کند. برای نمونه، می توان به گسترش مفهوم «متن» در مقابل «اثر» اشاره کرد. بازتعریف فرهنگی در مفهوم متن توسط مطالعات فرهنگی (1960-1970م) و بُعد معرفت شناختی و فلسفی آن توسط کسانی چون رولان بارت و پل ریکور صورت گرفت. مطالعات فرهنگی متن فرهنگی را به اعتبار رابطه ی ارگانیک آن با اجزایش و نیز رابطه ی آن با سایر نهادهای اجتماعی- و نه به منزله ی یک الگوی ساختی از پیش تعیین شده- باز تعریف می کند: الف. فرهنگ به مثابه ی تجربه؛ ب. فرهنگ به مثابه ی سبک زندگی؛ ج. فرهنگ به مثابه ی ابزار ایدئولوژی؛ د. فرهنگ به مثابه ی روش؛ هـ. فرهنگ به مثابه ی ساخت و غیره. نقش مهم این بازتعریف در الگوی مشترک (پارادایم ها)، حذف نگرش های سلسله مراتبی و مطلق به رویکردها و رشته های علمی است.
به هرحال، چرخش و تحول تعریف «اثر» به «متن» از مهمترین نمودهای دگرگونی روش شناختی و معرفت شناختی، در گذار از مطالعات سنتی تک رشته ای به مطالعات میان رشته ای است. نکته قابل تأمل این است که قائل شدن به تمایز میان متن و اثر نشان دهنده ی تقابل و تمایزی واقعی نیست؛ زیرا اساساً متن و اثر مکمل یکدیگرند و سویه های شکل گیری فهم را تشکیل می دهند. با این تفاوت که به لحاظ اصطلاح شناسی، در «متن ادبی» پویایی و دیالکتیکی هست که در «اثر ادبی» نیست؛ زیرا متن ادبی با هویت تازه ای که یافته است هرچه بیشتر به «زندگی روزمره»- به عنوان هدف نظریه ی ادبی- نزدیک شده است. شاید به همین دلیل است که رولان بارت می گوید این دگرگونی در تعریف ها بیش از آنکه نشان دهنده ی گسست معرفت شناختی باشد، مؤید جابه جایی معرفت شناختی است (1373: 58). به کارگیری تمایز به جای امتیاز نیز ناشی از نگاه میان رشته ای در نقد ادبی است.

تحول روش شناختی در نقد ادبی

از شکل گیری مطالعات میان رشته ای تا به امروز، روش شناسی یکی از مسائل مهم و چالش برانگیز بوده است. در پاسخ به اینکه «آیا پس از شکل گیری تعامل بین رشته های مختلف، روش شناسی متناسب با آن هم ایجاد می شود؟» باید گفت اساساً روش شناسی(9) در مطالعات میان رشته ای ماهیتی تعاملی و دیالکتیک دارد؛ زیرا تلاش می کند تا میان روش(10)، مسئله(11) و بنیان نظری(12) ترکیبی کارآمد ایجاد کند و برای حل هر مسئله، روشی متناسب با ساختار و هویت آن در پیش بگیرد. پژوهشگر میان رشته ای لازم است بداند که هرگونه ناهماهنگی، ضعف یا نبود یکی از این اصول سه گانه، آسیبی روش شناختی را در پی خواهد داشت که کمترین نتیجه ی آن، فروکاستن تحقیق میان رشته ای به نگاهی مکانیکی و غیرروشمند است.
نقد ادبی به عنوان رویکردی میان رشته ای، قصد دارد تا ناکارآمدی و نابسندگی شیوه و الگویی واحد را برای خوانش و تحلیل واقعیت های چندگانه و چندبعدی خاطر نشان کند. همچنین بر آن است تا با استفاده از مهارت های روش شناختی رشته های مختلف- به منزله ی شعاع های حرکتی خود- مسئله ی پژوهشی مبتلا را کانونی کند تا ضمن دست یابی به روش شناسی جدید، سرعت و کیفیت حرکت خود را با تحولات هماهنگ کند و به وسیله ی طیفی از روش ها، گونه ای جدید از نظام ارزش یابی و اولویت سنجی را برای کشف مسئله های اولویت دار، چند بُعدی و دارای تنوع ساختاری عرضه کند.
نقد ادبی با رویکردی میان رشته ای، خود را به بازبینی و انتقاد از امکانات روش شناختی و نوع برخورد رویکردهای سنتی نقد با مسائل و متون ملزم می داند؛ زیرا معتقد است نگاه سنتی به نقد، تلاش می کند تا به نحو فزاینده ای حجم داده ها، موضوعات و محتویات خود را افزایش دهد؛ بدون آنکه برای صورت بندی و پیرایش این داده ها و تبدیل آنها به اطلاعاتی شایسته، طرح و ایده ای داشته باشد. بنابراین نقد ادبی به پشتوانه ی حساسیت و نگرشی چندبُعدی، توانسته است داده های تخصص محور را صورت بندی و اولویت سنجی کند و با تبدیلشان به اطلاعات مورد نیاز، آنها را در افزایش سطح دانش و آگاهی استفاده کنندگان به کار گیرد.
پیوند نقد ادبی و نظریه ی ادبی (بوطیقا) و نیز در آمیختن آنها با مباحث فلسفی و معرفت شناختی موجب شده است منتقدان به دور از تفسیرهای سنتی و تک بعدی و بر اساس ویژگی های زبانی، ساختی، فرهنگی و غیره خوانشی ارائه دهند که ابعاد و ظرفیت های متن ادبی را بهتر نشان دهد؛ نه آنکه مانند نقدهای سنتی با برجسته کردن بخشی از واقعیت و در نتیجه شکل گیری شناختی تک بُعدی و برش گونه، خوانندگان را با این تصور که با چند متن روبه رویند گمراه ند. به عبارت دیگر، نظریه ی ادبی که کار فهم متن را برعهده دارد، با متن فقط مواجهه ای معرفت شناسانه یا فنی داشته باشد (بهشتی و داوری، 1388: 31)؛ زیرا تفسیر و زندگی به گونه ای رازآمیز و پیچیده در متن به هم گره خورده اند؛ به این معنا که فهمِ بهتر از زندگی، خود از طریق ایجاد ارتباط با زندگی های دیگر- جهان متن- و فهم آنها امکان پذیر است (فهم به مثابه ی تجربه). بنابراین فهم ما از مسائل، واقعیت ها و جهان اطراف در طول زمان، بنا بر روشی که برای کسب این فهم به کار می بریم دگرگون می شود؛
[زیرا] هر چارچوب مفهومی که برای نقد ادبی در نظر گرفته شود پیامدهایی دارد که به فراسوی خود نقد، به قلمرو ایدئولوژی و جایگاه ایدئولوژی در شکل بندی اجتماعی به طور کلی گسترش می یابد. [در نتیجه] مفروضات مربوط به ادبیات، متضمن مفروضات مربوط به زبان و معناست و اینها نیز به نوبه ی خود متضمن مفروضاتی درباره ی جامعه انسانی است... (بلزی، 1379: 47).
بنابراین، در رویکرد میان رشته ای به نقد ادبی، برجسته کردن بخش خاصی از متن و غفلت از ابعاد دیگر آن شایسته نیست. برای مثال، منتقد جامعه شناسی ادبیات نباید به دلیل صبغه ی سیاسی خوانش خود، عناصر زبانی و زیبایی های هنری و فنی متن را انکار کند و یا به حاشیه براند و فقط رویکردی محتواگرایانه داشته باشد؛ زیرا گرایش محتواگرا پژوهشگر را به سوی جامعه شناسی پدیده های اجتماعی سوق می دهد. در این گرایش به دلیل آنکه فقط به محتوای آگاهی و داده های تاریخی می پردازند، قصدشان فقط یافتن اسناد و آگاهی های بیرونی (تاریخ و وقایع اجتماعی) در متن است. در نتیجه، به سبب حرکت از مصادیق به سوی الگوها و مفاهیم، نتایج و یافته ها تحقیق را به ورطه ی استقراء می کشاند و به تقلیل گرایی می انجامد.
لوسین گلدمن، برخلاف رویکرد مارکسیسم کلاسیک که وحدت میان واقعیت اجتماعی و جهان متن را ضروری می دانست، بر وجود انسجام- و نه تطابق موردنظر مارکسیست های کلاسیک- و همخوانی میان ساختارها با محتوای آگاهی جمعی- و نه عین واقعیت- تأکید می کند. از نظر گلدمن «اثر ادبی بازتاب آگاهی واقعی و معین نیست؛ بلکه گرایش های خاصی، آگاهی گروه اجتماعی معین را به سطح انسجام بسیار بالا می رساند؛ واقعیتی که به سمت نوعی تعادل پیش می رود».(1377: 32-33). بر اساس این رویکرد تازه به جامعه شناسی ادبیات، اثر ادبی از گزاره ای منفعل خارج شده و به عنصر سازنده آگاهی جمعی تبدیل شده است؛ یعنی عنصری که به آگاهی های جمعی و واقعیت ها سامان و شکل می دهد. اما نکته اینجاست که با توجه به اینکه آثار اندک و انگشت شماری این معناداری و انسجام را بازتاب می دهند، ساختارگرایی تکوینی- خواسته یا ناخواسته- شاهکارها و آثار ادبی والا را برای بروز این قابلیت مورد توجه قرار می دهد.
پس از جنگ جهانی دوم، به دنبال رشد و گسترش روزافزون انواع دانش و گردآوری بسیاری از رشته های علمی، مناسبت ها و هنجارهای اجتماعی و فرهنگی نیز به گونه ای عمیق دگرگون شد. علوم انسانی که تا آن زمان از نظر روش شناختی به طور گسترده زیر سایه ی علوم طبیعی و تجربی قرار گرفته بود، با انتقاد از این وضعیت، تلاش می کرد چارچوب روش شناختی و نظری خود را بیابد؛ هر چند بخشی از این تلاش فکری و تحول، نتیجه ی دیدگاه های انقلابی ویلهلم دیلتای و بازنگری او در مقوله ی روش شناسی علوم انسانی بود و روش های تفسیری ای چون هرمنوتیک های اولیه نیز واکنشی از جنس علوم انسانی به این گرایش های تجربی و اثبات گرا به شمار می آمد. دیلتای با هدف تمایز قائل شدن میان روش شناسی تجربی با علوم انسانی، دیدگاه های خود را درباره ی تفسیر متن بیان کرد. او یادآوری کرد واقعیت در علوم انسانی- برخلاف علوم تجربی- هستی و کیفیتی عقلانی و ذهنی دارد و نمی توان با روش های تجربی به ماهیت و حقیقت مقصود دست یافت. این آغاز تحولی عظیم برای علوم انسانی به شمار می آمد؛ زیرا نقد و مطالعات حوزه ی علوم انسانی را بیشتر به مبانی فلسفی و معرفت شناختی متن پیوند می داد.
تحول اساسی دیگری که در روش شناسی نقد ادبی صورت گرفت، عبور از عینی گرایی و تجربه گرایی صرف و نیز تفسیرهای انتزاعی بود. برای مثال، بوردیو با انتقاد از این دو نوع نگاه به پدیده های ادبی، روش جایگزینی را پیشنهاد می کند؛ یعنی «چندگانه انگاری روش شناختی» که عبارت است از «به کار گرفتن هرگونه روند مشاهده، حقیقت پژوهی و اثبات گری که با موضوع مطالعه بهتر سازگاری داشته باشد و مقابله ی مستمر و پیوسته نتایجی که به واسطه ی روش های متفاوت به دست می آید». (طلوعی و رضایی، 1386: 10). این نظریه از معدود نظریه هایی است که سازگاری و همسانی روش را با موضوع کار در کانون توجه قرار داده است.
بوردیو با نظریه ی روش شناختی «تبیین عمل» توانست میان دیدگاه های فردمحور و دیدگاه هایی که فقط مبنای جامعه نگر دارند، فصل مشترکی ایجاد کند. تبیین عمل نوعی تبیین میدانی است که در آن، منش در ارتباط با میدان قرار می گیرد و برخلاف جامعه شناختی ساخت گرایِ تکوینی گلدمن، علت و معلول به حالت تعلیق در می آید و اعمال انسان ها در فضای اجتماعی، منش و موقعیت آنان را نشان می دهد. هر چند روش بوردیو هم ساخت گرایی تکوینی نام دارد، به لحاظ روش شناختی با مدل گلدمن متفاوت است. علاوه بر این، در مبانی نظری بوردیو عنصر عامل انسانی حذف نمی شود؛ زیرا از نظر او کردار اجتماعی محصولی از تعیّن های ساختاری و فردی است. بنابراین، دوگانگی و تقابل دیرینه ی فرد و جامعه در اندیشه ی بوردیو، به رابطه ی منش و میدان تبدیل می شود.
لزوم سازگاری روش با مسئله ی تحقیق یکی از ملزومات نقد ادبی میان رشته ای است. نقد ادبی همچون دیگر میان رشته ای ها قصد دارد با عبور از مرزهای رشته ای و ارزش گذاری های دروغی، در کنش ها و تعامل های خود به نحو حداکثری عمل کند تا بتواند متناسب با مسئله های پیش رو، از خلال این هم کنشی داده های لازم را گردآوری، تبارشناسی و اولویت بندی کند و هر یک از داده ها را بر اساس جایگاهشان در دستگاه نظری، دسته بندی و تجزیه و تحلیل کند. از آنجا که نقد ادبی کانون گرد آمدن و تعامل علوم و رویکردهای مختلف است و مجموعه ی داده هایی که در این علوم بدست می آیند به لحاظ کمی و کیفی تفاوت های آشکاری دارند، منتقد ادبی تلاش می کند تا آگاهی های محتوایی بر داده های فنّی و زبانی ترجیح و تعمیم داده نشود؛ زیرا چنین نقصانی پژوهش را به سوی تقلیل گرایی سوق می دهد. برای نمونه می توان به برداشت رئالیست های سوسیالیست ها و مارکسیست ها از ویژگی های زیباشناختی و هنری آثار ادبی اشاره کرد. آنان با ترجیح محتوا و کارکرد اجتماعی و اقتصادی آثار، به بُعد ادبی و هنری آن اعتنایی نمی کنند؛ زیرا از نظر آنان، زیبایی در کارکرد است نه در ماهیت. آنان به جای اینکه به صورت همه جانبه تمام وجوه واقعیت را بررسی و تحلیل کنند، بخشی از واقعیت را استخراج می کنند و پس از تجزیه و تحلیل آن را به کل واقعیت تعمیم می دهند. کاملاً آشکار است که با اتخاذ چنین روش نمی توان به شناخت واقعیت- چنان که هست- دست یافت.
بُعد دیگر نگاه تقلیل گرا در رویکرد میان رشته ای آن است که با قرار دادن دو رشته ی علمی در مقابل یکدیگر، یکی از آنها را اصل و مبنا قرار دهیم و دیگری را تابع و فرع به شمار آوریم. اما باید توجه کرد در تحلیل میان رشته ای، کشف حقیقت فقط با تجزیه و تحلیل مجموعه ی اطلاعاتی که از چند سویِ این رابطه به دست آمده اند، امکان پذیر است.

پارادایم میان رشته ای نقد ادبی

پارادایم ها عناصر مرکزی ای هستند که نظریه ها را گرد هم می آورند. برای مثال در نظریه های فرهنگی، فرهنگ، عنصر مرکزی و عامل پیوند مجموعه ای از نظریه هاست. بنابراین در مدل پارادیمی، الگویی مشترک داریم و مسئله ها به عنوان ضرورت های معرفتی و شناختی، سازنده یا تعریف کننده این الگوهای اساسی اند.
نقد ادبی با ارائه ی فهرستی از مسئله های اولویت دار و فراهم کردن بسترهای ارتباطی، خواهان جذب بیشترین همکاری است و از این راه مسائل و دغدغه های خود را در همه ی رشته ها تکثیر می کند. مسئله ها رشته ها و علوم را به جریان دانش پیوند می زنند و الگوهای مشترک تازه ای را طراحی و عرضه می کنند؛ زیرا پارادایم ها، خود در بردارنده ی بنیان های فلسفی و معرفت شناختی اند و از این جهت بر الگوی روش شناختی تقدّم دارند. به عبارت دیگر، ساختارها در روابط میان رشته ای چنان پیچیده اند که به الگوهایی نمادین (کهن گرایی) تبدیل شده اند.
به سبب گونه گونی و گستردگی مطالعات میان رشته ای، پاردایم هایی که پیش از این در ساحت نظری و روشِ شناختی رشته محور خود نسبتی تقابلی یا پارادوکسیکال با سایر پارادایم ها داشتند، از این موضع تقابلی خارج می شوند و برحسب کارکرد مورد انتظار در دستگاه نظری جدید، ماهیتی تبیینی، توجیه گر، علّی و تفسیری به خود می گیرند. اگر پارادایمی در ساختمان نظری پیشین خود- یعنی پیش از وارد شدن به گفتمان میان رشته ای- فقط می توانست تفاسیری تک بعدی و متناسب با مسائل رشته محور عرضه کند، به سبب قرار گرفتن در نظامی دیالکتیک، همان کارکرد را با طیفی از داده های چندبعدی و متنوع، به منظور رسیدن به تفسیری بهتر به کار می گیرد. بنابراین، پارادایم ها در این الگوی مبتنی بر «خودسنجی» علاوه بر بازتعریفی که به لحاظ ماهوی و کارکردی از خود ارائه می دهند، می توانند بر اثر ترکیب و تعامل با سایر اجزاء و الگوها، روش ها و الگوهای نوینی جهت حل مسئله ها ایجاد کنند.
مزیت دیگر الگوی مبتنی بر پارادایم، علاوه بر عبور از مرزهای قراردادی، خارج شدن از حوزه ی تسلط گفتمان مسلط و ایدئولوژیک و اتصال با جریان عظیم فکری و گفتمان دانش محور است.

 

نقد ادبی، رویکردی میان رشته ای

تعامل دمکراتیک رویکردهای نقد در نگاه میان رشته ای

نقد ادبی نقطه ی پیوند و هماهنگی مسئله ها و پارادایم هایی است که بدون قرار گرفتن در نظامی روشمند، معمولاً کارکردهای تقلیل گرا، متضاد، متقابل و متباین پیدا می کنند. تعامل دموکراتیک صداهای متنوع و گاه مخالف در فضای نقد ادبی، نشانه ای از حاکمیت روح دموکراتیک بر آن است. در بسیاری از رویکردهای نقد ادبی، مفاهیم گوناگون از سایر رویکردها (گاه رقیب) وام گرفته می شود؛ زیرا «نقد ادبی مستلزم باور داشتن به دموکراسی و منوط به درک این موضوع است که به منظور قرائت یک متن، گفتمان هایی مختلف و گه گاه متضاد را می توان دخیل یا کارآمد دانست». (پاینده، 1385: 223). بنابراین «متن» باید در فضایی دموکراتیک تولید و خوانده شود. در غیر این صورت، برداشت های مقطعی و موزاییکی از آن (دموکراتیک/ غیردموکراتیک) روند خوانش متن را به سوی ایدئولوژی منحرف می کند؛ زیرا در ذهنیت دموکراتیک حاکم بر نقد ادبی، رابطه ی تولید، عرضه و خوانش متن با ایدئولوژی، اساساً معکوس است.
بر اساس حاکمیت همین روح دموکراتیک بر فضای نقد ادبی است که نقد مارکسیستی، نقد ساخت گرا، نقد روان کاوانه، نقد فمینیستی، نقد تاریخ گرایانه ی جدید، نقد فرهنگی، نقد پسااستعماری، نقد فرمالیستی، نقد نشانه شناسانه و غیره همه و همه می توانند بدون حذف یکدیگر، و با مجال دادن به صداهای متباین، با یکدیگر همزیستی داشته باشند. (ر.ک پاینده، 1385: 221-224).
زمانی که ضرورت های فرهنگی و معرفتی ایجاب کند، مسئله ی « بازاندیشی» در ساختار، مفاهیم و روش های هر نظریه ای، فقط با تکیه بر جوهره ی دموکراتیک نقد ادبی امکان پذیر است. برای نمونه، می توان به انتقادهای مکتب انتقادی فرانکفورت از نقد جامعه شناختی در نحوه ی نگرشش به واقعیت اشاره کرد یا انتقاد آن از نابسندگی دیدگاه مارکسیست های ارتدوکس درباره ی اینکه پدیده های فرهنگی را فقط می توان بر اساس الگوی روبنا- زیربنا بدست آورد. (ر.ک نوذری، 1384: 219-220 و 286).
در فضای دموکراتیک، هر رویکردی در پی نابسندگی و ناکارآمدیِ رویکردهای موجود در تحلیل مسائل مبتلا به ظهور می کند و بر اثر تعامل و هم کنشی با آنها و به چالش کشیدن مبانی فکری و روش شناختی شان، می تواند به درجه ی تکامل و هماهنگی درونی(13) برسد. پس هر رویکردی برای رسیدن به تعامل و اثبات توانایی های خود به چند عامل اساسی نیازمند است: 1. زمینه ی دموکراتیک و ذهنیت پذیرفتار؛ 2. ضرورت اجتماعی و معرفتی؛ 3. ارائه ی دستاوردهای تازه. فرانقد(14) نیز که به مطالعه ی نظریه ها و رویکردهای انتقادی می پردازد، درصدد است تا با بررسی نقدها در دو سطح خرد و کلان، نگاهی سیستمی را ترویج دهد که در آن متن، مؤلف خواننده و افت با هم دیده شوند (ر.ک مکاریک، 1383: 213).

نتیجه گیری

امروزه، با توجه به کمرنگ شدن مرزهای میان حوزه های مختلف علوم، به ویژه علوم انسانی، مرزهای میان علوم و تخصص های رشته محور ماهیتی مجازی به خود گرفته و میان این حوزه ها «مسئله های مشترکی» پدیده آمده است. درک و تفسیر معطوف به فهم این مسئله ها مستلزم بهره گیری از ابزارها و روش هایی است که بتواند وجوه چندگانه و اضلاع متکثر این پدیده ها را تبیین کند.
متن ادبی کلیتی است که با زمینه ها و عناصری چون فرهنگ، تاریخ، جامعه، ناخودآگاه و غیره- که در فرایند آفرینش، عرضه و بازخوانی متن اثر گذارند- رابطه ای دیالکتیکی برقرار می کند؛ بنابراین درون پیکره ی ادبیات انبوهی از روابط، تناسب ها و تعامل های متنی و برون متنی وجود دارد که نشان دهنده ی هم کنشی است. درک ماهیّت و ساز و کار این چندسویگی مستلزم نگاهی چندوجهی و میان رشته ای است. اصولاً رویکرد غالب در تحقیقات حوزه ی نقد و نظریه ی ادبی، گفتمان میان رشته ای است. نقد ادبی رویکردی تعامل گرا و مشارکت جو است و نقطه ی پیوند رویکردهای متمایزی است که با دارا بودن چارچوب نظری و روش شناختی خاص خود، در فرایندی تاریخی و معرفت شناختی، در فضای مشترکی گرد هم آمده و ماهیتی میان رشته ای یافته اند. از این دیدگاه، نقد ادبی توانسته است به مثابه ی رویکردی میان رشته ای و با فراتر رفتن از مرزهای قراردادی میان علوم، به عنوان رهیافتی جایگزین و راهگشا برای فهم واقعیت ها و مسائل زندگی امروز مطرح شود.
نقد ادبی در فرایند گذار از حوزه ای تخصص گرا به سوی میان رشتگی، ضمن تحولی اساسی در روش و بینش، بر اثر تعامل با دیگر رویکردها امکانات و توانمندی هایی را به دست آورده است؛ به گونه ای که این تحول تا حد آمیختگی و وحدت ادامه یافته و نقد ادبی را به کانونی جهت گرد آمدن مجموعه ای از فنون و روش شناسی ها تبدیل کرده است.
در جریان دگرگونی نقد ادبی سنتیِ تخصص گرا به سوی نسبی شدن و میان رشتگی، عوامل و زمینه های مختلفی مؤثر بوده اند که در سه ساحت معرفت شناختی، روش شناختی و مسئله ها بررسی و تبیین شده است. مجموعه ی این زمینه ها سبب شده است امروزه، نقد ادبی به عنوان رویکردی جامع نگر برای روبه رو شدن با پدیده های فرهنگی معرفی شود و خود را هرچه بیشتر به مسائل و پدیده های زندگی روزمره نزدیک کند.
هر چند در رویکردهای مختلف نقد ادبی بر اساس ماهیت، روش شناسی و مسائل، با سطوح مختلفی از میان رشتگی روبه رو هستیم؛ هر یک از این رویکردها بنا بر آبشخورهای معرفت شناختی، مبانی نظری و امکانات روش شناختی خود، سطوح و ابعاد مختلفی از واقعیت (پدیده/ مسئله) را تحت پوشش و بازخوانی قرار می دهند.
پرهیز از گناه ارزش گذارانه، اتخاذ رویکرد آسیب شناسانه، عبور از روش شناسی تجربی، نقد موضع گیری های تک بعدی و جزم گرایانه، لزوم توجه به تبارشناسی مسئله و غیره از مهمترین نتایج میان رشتگیِ نقد ادبی است.

پی نوشت ها :

1- دانشیار دانشگاه گیلان.
2-دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان.
3- Cross Disciplinary
4-Multi Disciplinary
5- Trans Disciplinary
6- Inter Disciplinary
7- Post Disciplinary
8- Categorization
9- Metodolgy
10- Methood
11- Problem
12- Theory
13- Adaptation
14- Metacriticism

فهرست منابع تحقیق:
-بارت، رولان. (1373). «از اثر تا متن». ترجمه ی مراد فرهادپور. ارغنون. ش4. صص 57-66.
-برتنس، هانس. (1387). مبانی نظریه ی ادبی. ترجمه محمدرضا ابوالقاسمی. تهران: ماهی.
-برزگر، ابراهیم. (1387). «تاریخچه، چیستی و فلسفه ی پیدایی علوم میان رشته ای». فصلنامه ی مطالعات میان رشته ای در علوم انسانی. س1. ش1. صص 37-56.
-بلزی، کاترین. (1379). عمل نقد. ترجمه ی عباس مخبر. تهران: قصه.
- بهشتی، محمدرضا و زهرا داوری. (1388). «متن: نقطه ی تلاقی هرمنوتیک فلسفی و نظریه ی ادبی». فصلنامه ی نقد ادبی. س2. ش6. صص 25-52.
- پاینده، حسین. (1385). دموکراسی و نقد ادبی. تهران: نیلوفر.
ـــــــــ (1382). گفتمان نقد. تهران: روزنگار.
- خورسندی طاسکوه. علی. (1388). «تنوع گونه شناختی در آموزش و پژوهش میان رشته ای». فصلنامه ی مطالعات میان رشته ای در علوم انسانی. س1. ش4. صص 57-83.
- ضمیران، محمد. (1383). «مصاحبه». نقدِ نقد. به کوشش سایر محمدی، تهران: خانه ی کتاب.
- طلوعی، وحید و محمد رضایی. (1386). «ضرورت کاربست ساخت گرایی تکوینی در جامعه شناسی ادبیات». مجله ی جامعه شناسی ایران. دوره ی 8. ش3. صص 3-27.
- فرهنگی، سهیلا. (1388). رویکرد میان رشته ای در پژوهش های ادبی. رساله ی دکتری زبان و ادبیات فارسی. دانشگاه گیلان.
- فوردمن، رابرت، کارل میچم و آرتور ب. ساکس (1387). «پرسش از میان رشتگی». ترجمه ی ارکان شریفی. در چالش ها و چشم اندازهای مطالعات میان رشته ای. تدوین و ترجمه ی سیدمحسن علوی پور و همکاران. تهران: پژوهشگاه مطالعات فرهنگی و اجتماعی، صص 247-260.
- گلدمن، لوسین. (1377). جامعه شناسی ادبیات (دفاع از جامعه شناسی رمان). ترجمه ی محمدجعفر پوینده، تهران: هوش و ابتکار.
- مکاریک، ایرنا ریما. (1383). دانش نامه ی نظریه های ادبی معاصر. ترجمه ی مهران مهاجر و محمد نبوی. تهران: آگه.
- نوذری، حسینعلی. (1384). نظریه ی انتقادی مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعی و انسانی. تهران: آگه.
- نیوتون. ک.ام. (1373). «هرمنوتیک». ترجمه ی یوسف اباذری. ارغنون، ش4. صص 183-202.


منبع مقاله :
فتوحی، محمود؛ (1390)، نامه ی نقد( مجموعه مقالات نخستین همایش ملی نظریه و نقد ادبی در ایران، تهران: نشر خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط