مورگنتا، هانس Morgenthau Hans

هانس مورگنتا را، كه در 1980 در سن 76 سالگي چشم از جهان فرو بست،‌«مرشد اعظم» روابط بين الملل خوانده اند. به يقين، او معروف ترين انديشمند واقع گرايي اصيل در سده ي بيستم است كه البته غالباً ادعا شده كم ترين...
پنجشنبه، 19 تير 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مورگنتا، هانس Morgenthau Hans
 مورگنتا، هانس Morgenthau Hans

 

نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب





 
هانس مورگنتا را، كه در 1980 در سن 76 سالگي چشم از جهان فرو بست،‌«مرشد اعظم» روابط بين الملل خوانده اند. به يقين، او معروف ترين انديشمند واقع گرايي اصيل در سده ي بيستم است كه البته غالباً ادعا شده كم ترين شناختي از او وجود دارد. مورگنتا، دوشادوش ادوارد هالت كار و جورج كنان، بيش ترين شهرت خود را براي آن كسب كرده كه كوشيده است بر پايه هاي فلسفي اصول واقع گرايانه سرشت بشر، گوهر سياست، توازن قدرت و نقش اخلاق در سياست خارجي نظريه ي جامعي درباره ي «سياست قدرت» دراندازد. وي در مقام يك يهودي گريخته از آلمان نازي به ايالات متحده پناه برد و كوشيد اين اصول را چنان به آمريكاييان بياموزد كه دولت شان بداند به عنوان يك قدرت بزرگ فعال در نظام بين الملل، چگونه سياست خارجي خود را هدايت كند. او نيز مانند كنان در دهه ي 1950 معترف بود كه نتوانسته است به ميزان چشمگيري به سياست خارجي ايالات متحده به شكل بخشد. ولي به رغم آن كه استدلال هايش اغلب هدف انتقادات شديدي قرار گرفته نفوذ او بر بررسي روابط بين الملل بيش از هر «انديشمند كليدي» ديگري است كه در اين كتاب درباره اش بحث كرده ايم.
مورگنتا در 1904 در آلمان چشم به جهان گشود. به عنوان يگانه فرزند پدري نسبتاً اقتدارگرا پسري خجول و درون گرا بود كه بايد با بالاگرفتن احساسات ضد يهودي و تبعيض آميز در مدرسه نيز دست و پنجه نرم مي كرد. پس شگفت نبود كه در كتاب ها مايه ي آرامشي بيابد و از خواندن تاريخ و نيز فلسفه و ادبيات لذت ببرد. وي در دهه ي 1920 در دانشگاه هاي فرانكفورت و مونيخ به تحصيل پرداخت و در حقوق و ديپلماسي تخصص گرفت. طي همين دوره بود كه آثار ماكس وبر را، كه هم الگوي شخصي او شد و هم نقش يك روشنفگر را براي او ترسيم كرد، كشف كرد و با ولع تمام به مطالعه ي آن ها پرداخت. او به ويژه اين ويژگي وبر را تحسين مي كرد که تحقيق دقيق و عاري از تعصب را با فعاليت پرشور اجتماعي و سياسي يك جا در خود گرد آورده بود و اين آميزه اي بود كه مورگنتا در سراسر عمر خود سعي در تقليد از آن داشت. وي در اوايل دهه ي1930 به تدريس حقوق عمومي در دانشگاه ژنو پرداخت. از اين گذشته پس از فرار از اروپا و پناه آوردن به ايالات متحده كه در پي تحكيم قدرت هيلتر در آلمان صورت گرفت مدتي در اسپانيا مشغول به كار بود.
مورگنتا در 1937 وارد ايالات متحده شد و به رغم احساسات ضد يهودي كه در آن زمان در محيط هاي دانشگاهي در برابر بسياري از يهوديان وجود داشت موفق شد كاري در دانشگاه پيدا كند. با اين كه در دوره هاي كوتاهي به تدريس در كالج بروكلين (1939-1937) مشغول بود ولي زندگي حرفه اي دانشگاهي او عمدتاً در دانشگاه شيكاگو (1971-1943) و پس از بازنشستگي نيز در كالج شهر نيويورك (1975-1968) و مدرسه جديد پژوهش هاي اجتماعي در نيويورك (1980-1975) سپري شد. با اين كه در مدت كوتاهي به كار براي حكومت پرداخت (در مقام رايزن ستاد برنامه ريزي سياست ها در وزارت امور خارجه در اواخر دهه ي 1970 و بار ديگر در اوايل دهه ي 1960 در مقام مشاور پنتاگون) ولي بيش تر زندگي شغلي خود را صرف نوشتن و آموزش كرد. مورگنتا افزون بر كارهاي نظري اش، از نويسندگان پركار نشريات و مجلاتي غير تخصصي تر هم بود. در واقع او در طول عمرش دست كم چهار مجلد جداگانه از مقالات گردآوري شده خودش را منتشر ساخت.
مورگنتا در مقام نظريه پرداز، در اواخر دهه ي1940 اوايل دهه ي 1950 شهرتي به هم زد. نخستين كتاب او، انسان علمي در برابر سياست قدرت (1946) اسلوب مندترين بيان فلسفه ي واقع گرايي توسط او و نقد بُرنده اي است كه بر آن چه خودش «ليبراليسم عقلايي» مي خواند. نقطه ي مقابل ادعاي او، باور مسلط ليبرالي به پيشرفت است كه بر مجموعه اي از فرض هاي خوش بينانه درباره ي سرشت بشر پايه مي گيرد. مورگنتا بر مابعد الطبيعه اي سنتي تر و برداشتي مذهبي از «انسان هبوط يافته» تأكيد دارد. همه ي انواع سياست چيزي جز كشمكش بر سر قدرت نيست زيرا آن چه وي «انسان سياسي» مي خواند ذاتاً آفريده اي خودخواه است كه ميل سيري ناپذيري به تسلط يافتن بر ديگران دارد. سرشت بشر داراي سه بُعد زيست شناختي، عقلاني و روحاني است. گرچه مورگنتا اذعان دارد كه آميزه ي اين هر سه بُعد است كه رفتار بشر را در بسترهاي مختلف رقم مي زند ولي خود او «قدرت طبي» را ويژگي تعيين كننده ي سياست مي داند كه آن را از اقتصاد (جست و جوي عقلاني ثروت) و مذهب (قلمرو روحاني اخلاق) متمايز مي سازد. چون ويژگي تعيين كننده ي سياست، كاربرد قدرت براي تسلط يافتن بر ديگران است بنابراين در سياست، اخلاق و خرد فضيلت هاي فرعي و تنها بازارهايي براي كسب و توجيه قدرت هستند.
مورگنتا به عنوان مبناي مفروض انگاشتن سياست بين الملل به منزله ي قلمرو پيوستگي و ضرورت، افزون بر عناصر اساسي آن به بُعد بافتاري استقلال حوزه ي سياسي نيز استناد مي كند و بدين ترتيب امكان اهلي كردن سياست بين الملل از طريق خلع سلاح يا تشكيل نهادهاي پارلماني بين المللي را ساده انگارانه مي داند. در داخل مرزهاي سرزميني دولت، كشكمش بر سر قدرت به واسطه ي وفاداري متكثر، ترتيبات قانون اساسي، «قوانين بازي» كه از لحاظ فرهنگي نسبي هستند تخفيف پيدا مي كند. اين عوامل، كشمكش قدرت را هم پنهان و هم در جهت برداشت هاي رقيب از زندگي خوب هدايت مي كند. قدرت اجبارآميز مشروع دولت در تلفيق با شبكه اي از هنجارهاي اجتماعي و علقه هاي همبستگي، سياست داخلي را به منزله ي عرصه پيشرفت بالقوه متمايز مي سازد. برعكس، تمامي اين عوامل در سطح بين المللي بسيار ضعيف ترند. در اين سطح ته تنها «قدرت طلبي» عملاً به شكل لجام گسيخته حكمفرمايي دارد بلكه به واسطه ي كثرت دولت ها كه حاكميت فردي شان هر يك از آن ها را در اوج اقتدار سياسي و اخلاقي عرفي قرار مي دهد شكل مؤكدتري پيدا مي كند و در نتيجه، استمرار و پيوستگي در سياست خارجي نه يك انتخاب بلكه يك ضرورت است: زيرا از [عواملي] بر مي خيزد كه هيچ حكومتي قادر به كنترل شان نيست و هر حكومت تنها با قبول خطر شكست مي تواند آنها را ناديده بگيرد... . مسئله ي جنگ و صلح با توجه به اين عوامل هميشگي و قطع نظر از شكل حكومت ... و خط مشي هاي داخلي اش تعيين مي شود. كشورها تحت شرايط معيني «صلح دوست» و تحت شرايطي ديگر جنگ دوست هستند.
(Morgenthau 1946:66)
از ديد مورگنتا، كار ويژه ي نظريه ي روابط بين الملل كشف همين شرايط و بررسي الگوهاي پيوستگي و دگرگوني آن ها بر اساس مطالعه ي عميق تاريخ است. كتاب پرحجم او سياست در ميان ملت ها كه نخستين بار در 1948 منتشر شد همچنان اسلوب مندترين تلاشي است كه براي به كارگيري اصول «واقع گرايي» در بناي گونه اي نظريه ي تجربي درباره ي سياست بين الملل صورت گرفته است. چنين نظريه اي هم به واسطه ي نقشي كه قدرت در تعيين دامنه و سرشت حوزه ي بررسي دارد و هم به دليل الگوهاي تكرار شونده فعاليت ميان دولت ها كه كشمكش بر سر قدرت در سراسر تاريخ پديد مي آورد امكان پذير مي شود. وانگهي، مورگنتا با اين كه مدعي بود نظريه اش در مورد همه ي دولت ها صادق است نگاه خود را مستقيماً روي قدرتمندترين آن ها متمركز ساخت و گفت كه تنها قدرت هاي بزرگ سرشت سياست بين الملل را در هر دوره از تاريخ رقم مي زنند.
مورگنتا بر پايه تفسيري كه از شواهد تاريخي به عمل مي آورد مي گويد معمولاً تمامي سياست هاي خارجي با يكي از الگوهاي سه گانه فعاليت مطابقت دارند و بازتاب يكي از آن ها هستند: حفظ توازن قدرت، امپرياليسم، و آن چه خودش سياست اعتبار مي خواند (تحت تأثير قرار دادن ديگر دولت ها با ميزان قدرت خودمان). او شرايطي را مشخص مي سازد كه تعيين مي كنند كدام سياست پيگيري خواهد شد، هدف هاي تقريبي سياست ها چيست، روش هاي به كار گرفته شده براي حصول اين اهداف كدام است و خط مشي هاي مناسب براي مقابله با آن ها چيست. گرچه از هرگز هيچ گونه «قوانين» محكمي درباره ي توازن قدرت كشف نمي كند، توازن قدرت همچون تمهيد سازمان بخش مهمي به كار او مي آيد كه به كمك آن دشواري هاي سنجش قدرت و ثبات نسبي پيكربندي هاي مختلف قدرت را بررسي مي كند. گرچه در نظام اقتدارگريز (ـــ اقتدارگريزي)، برقراري نوعي «توازن» در بلندمدت گريزناپذير است ثبات و پايداري آن تابع توانايي و تمايل دولتمردان براي ارزيابي دقيق سرشت آن و سپس دست به كار شدن در چارچوب محدوديت هايي است كه توازن بر آزادي عمل شان در خارج تحميل مي كند. اين مسئله به ويژه در نظام پس از 1945 اهميت دارد كه ثبات آن را دگرگوني هايي تاريخي به خطر انداخته كه مديريت ساختار «دوقطبي» جديد و يكتا را به مراتب دشوارتر ساخته است. مورگنتا به طور مشخص روي چهار دگرگوني انگشت مي گذارد.
نخست، به گفته ي وي تعداد قدرت هاي بزرگ از سده ي هجدهم كاهش يافته است. در گذشته، زماني كه صلح بستگي به توازن پايدار ميان پنج يا شش قدرت بزرگ اروپا داشت ساختار سُست اتحاد ميان آن ها موجب احتياط پيشگي و حزم انديشي در سياست خارجي تك تك آن ها مي شد. نظام دو قطبي نيمه ي دوم سده ي بيستم ديپلماسي را از انعطاف پذيري ضروري اش عاري ساخت؛ اين نظام به بازي با حاصل جمع صفري شباهت داشت كه در آن تغييرات جزئي در قدرت مي توانست منجر به جنگ شود. دوم، هيج قدرت بزرگي وجود نداشت كه چون حائلي ميان ابرقدرت ها عمل كند حال آن كه به گفته مورگنتا اين يكي از مؤلفه هاي اصلي سياست اروپا در گذشته يعني زماني بود كه انگلستان مي توانست چون «داور» بي طرفي در درگيري هاي قاره كهن عمل كند. سوم، در عصر استعمارزدايي ديگر جبران ارضي براي حفظ توازن مركزي امكان پذير نبود. در گذشته، تقسيم و توزيع سرزمين هاي مستعمرات و قدرت هاي كوچك تر اروپا (مانند لهستان) روش مهمي براي به توافق رسيدن درباره ي امتيازات در ديپلماسي اروپا بود. سرانجام، كاربست فناوري تازه ي حمل و نقل، ارتباطات، و جنگ سده ي بيستم را به قول مورگنتا به عصر «ماشيني شدن» تمام عيار، جنگ تمام عيار، و سلطه ي تمام عيار» مبدل ساخته بود (Morgenthau 1946:383).
در يك كلام، مورگنتا نسبت به توانايي هاي ايالات متحده و اتحاد شوروي براي حفظ صلح بين المللي بسيار بدبين بود. گرچه کشمكش بر سرقدرت به كمك بازدارندگي متقابل كه با جنگ افزارهاي هسته اي تأمين شده بود در حدود نسبتاً قابل تحملي حفظ شد مورگنتا هيچ اعتقادي به توانايي اين جنگ افزارها براي حفظ صلح نداشت. چون جنگ افزارها منبع بي ثباتي دوران جنگ سرد نبودند نمي توانستند چاره بي ثباتي باشند. در عين حال، مورگنتا اعتقاد چنداني هم به هيچ گونه اصلاحات ليبرالي يا «آرمان گرايانه» در نظام بين الملل نداشت. او فصل هاي طولاني از كتابش را به بحث درباره ي بي ثمر بودن حقوق بين الملل، افكار عمومي، خلع سلاح و سازمان ملل متحد اختصاص داد. با توجه به باورهاي مابعدالطبيعي مورگنتا درباره ي سرشت بشر و محوريت قدرت، او هرگونه تلاش براي پرهيز از ريشه هاي مشكل يا كشف پاسخ هايي در بيرون از چارچوب موجود نظام دولت ها را محكوم مي كرد. چنين تلاش هايي تنها بي نتيجه نبودند بلكه بدتر از آن، شكست شان به بدبيني و نوميدي راه مي بُرد.
خود مورگنتا با طرح اين مسئله كه به رغم وجود مشكلات هنوز دولتمردان مجال اين را دارند كه بي ثباتي هاي ذاتي سياست بين الملل معاصر را ملايم سازند از چنين نوميدي پرهيز مي كرد. اما ايالات متحده مي بايست مي آموخت كه خودش را از برخي توهمات ريشه دار درباره ي سياست بين الملل آزاد سازد. سومين كتاب مهم مورگنتا به نام در دفاع از منافع ملي (1951)نقدي پيگير بر چيزي است كه مورگنتا «برخي عادات عميقاً ريشه دار فكري و پيش انگاشته هايي درباره ي سرشت سياست خارجي» در ايالات متحده مي خواند (Morgenthau 1951:91). او اعتقاد داشت كه سياست خارجي امريكا پيوسته دچار چهار نقص عمده (قانون گرايي،‌ آرمان جويي، نازك طبعي و انزواطلبي) بوده است كه برخاسته از جدايي تصادفي قدرت اروپاست. اگر قرار بود ايالات متحده از توازن در ثبات بخشيدن به توازن تازه ي قدرت پس از 1945 بازي كند بايد خود را از اين پيش انگاشته ها آزاد مي ساخت و به تحليل سنجيده ي توازن جديد قدرت و شرايطي كه در پيوند با آن براي پيشبرد منافع ملي لازم بود مي پرداخت. به ويژه مورگنتا مشتاق باطل كردن فرض هاي «اخلاق باورانه» اي بود كه به گفته ي خودش وجه مشخصه ي ديپلماسي وودرو ويلسون پس از جنگ جهاني اول بود. وي به جاي اين فرض ها اصرار بر بازگشت به ديپلماسي «واقع گرايانه ي» جورج واشينگتن و الكساندر هميلتون در سده ي هجدهم داشت يعني همان زماني كه ايالات متحده منافع ملي خود را-جلوگيري از قدرتمند شدن فرانسه يا انگلستان در اروپا به حدي كه براي به خطر انداختن امنيت ايالات متحده كافي باشد-مي شناخت و در جهت آن عمل مي كرد.
استنلي هافمن نوشته است كه مورگنتا «هم تبييني [براي سياست بين الملل] و هم نقشه ي راهي» براي هدايت سياست خارجي امريكا به دست مي داد (Hoffmann 1987:76). اما بايد گفت كه مورگنتا در تلاش جاه طلبانه ي خودش براي يكپارچه ساختن قلمرو نظريه با قلمرو سياست گذاري كامياب نشد. گرچه او چهره اي کليدي در زمينه ي كمك به جا انداختن «واقع گرايي» به عنوان «بُن نگره» مسلط در بررسي روابط بين الملل است، پيوندهاي ميان نظريه و سياست گذاري در جهت معكوس پيش رفته است. اين در حالي است كه خود مورگنتا مانند جورج كنان از نحوه ي هدايت سياست آمريكا در دوران جنگ سرد هرچه سرخورده تر شد. گرچه دلايل اين شكست را نمي توان تنها و تنها به كاستي هاي رويكرد مورگنتا نسبت داد ولي نمي توان بر اين كاستي ها نيز چشم پوشيد.
نظريه ي روابط بين الملل مورگنتا گرچه همچنان از حيث برد تاريخي اش گيراست دچار برخي تزاحمات و تناقضاتي است كه خود او هرگز موفق به حل شان نشد. به ويژه سه تا از اين تزاحمات و تناقضات در خور يادآوري است.
نخست، او هرگز تمايز روشني بين قدرت به منزله ي غايتي في نفسه و قدرت به مثابه ابزار دستيابي به يك هدف نمي گذاشت. از يك سو، «دومين اصل» واقع گرايي سياسي مورگنتا افزون بر ديگر تذكرات مطرح در كتاب سياست در ميان ملت ها بر اين تأكيد دارد كه «دولتمردان بر حسب منافع ملي تعريف شده به صورت قدرت فكر و عمل مي كنند و شواهد تاريخي مؤيد اين فرض است»(Morgenthau 1948:5). از ديگر سو، تفاوتي كه او ميان دولت هاي طرفدار وضع موجود و دولت هاي امپرياليست قائل است بر اين پيش فرض مبتني است كه ميزان كشمكش قدرت بودن سياست بين الملل بستگي به (نا) سازگاري منافع دولت ها دارد. بنابراين كشمكش بر سر قدرت نه يك داده ي مفروض بلكه يك متغير است. در اين صورت قدرت جو بودن يا نبودن و ميزان و شرايط قدرت جويي دولت ها را بايد از طريق نوعي بررسي تجربي و تاريخي تعيين كرد كه به قصد كشف عوامل تعيين كننده منافع دولت ها صورت مي گيرد. همان گونه كه جان واسكوئز خاطر نشان مي سازد «سياست قدرت، بيش تر توصيف نوع خاصي از رفتار مشهود درنظام سياسي جهان است كه بايد تبيين شود و نه تبيين اين رفتار؛ سياست قدرت تبيين نمي كند»(Vasquez 1983:216).
دوم، همان گونه كه كِنِت والتس و ديگران گوشزد كرده اند آثار مورگنتا از نظر « سطح تحليل» دچار مشكل مهمي است (ــ سطوح تحليل). هرگز روشن نيست كه آيا بدبيني او به سرشت سياست بين الملل برخاسته از فرض هاي مابعدالطبيعي او درباره ي «سرشت بشر» است يا ناشي از سرشت اقتدارگريز خود نظام بين الملل. تا آن جا كه سرشت بشر سرچشمه ي سياست قدرت ميان دولت هاست، اين به معني توسل وارونه به سفسطه ي بوم شناختي است- استفاده ي بي چون و چرا از تحليل رفتار فرد براي تبيين رفتار گروه. همان گونه كه والتس يادآور مي شود نمي توان هم جنگ و هم صلح را با استناد به شرور بودن انسان ها تبيين كرد (Waltz 1959). به همان اندازه كه بافت سياست بين الملل سرچشمه ي سياست قدرت انگاشته شود اين به معني مسلم انگاشتن همان چيزي است كه مورگنتا به زحمت تلاش در ابطال آن دارد يعني اين كه ويژگي نظام بين الملل هم دگرگوني است و هم پيوستگي، و تغيير اصلي از نظام نسبتاً باثبات اروپا محور به نظامي جهاني است كه بازيكنان محوري اش نمي توانند درباره ي قواعد بازي با هم به توافق برسند. سرانجام، بين پاي بندي مورگنتا به نظريه به مثابه توصيف واقعيت و نظريه چونان ابزار طرفداري از سياست خارجي آمريكا تزاحمي واقعي وجود دارد. مورگنتا گذشته از طرح اين ادعا كه سياست در ميان ملت ها حاوي نظريه اي تجربي است كه بايد آن را با «واقعيت ها» و «شواهد تاريخي» محك زد شيفته ي اين بود كه براي نشان دادن رابطه ي ميان نظريه و عمل از استعاره هاي تصوير نقاشي شده و عكس استفاده كند.
واقع گرايي سياسي مي خواهد تصوير عكس برداري شده از جهان سياسي تا حد ممكن به تصوير نقاشي شده ي آن شباهت داشته باشد. واقع گرايي سياسي با آگاهي از شكاف گريزناپذيري كه بين سياست خارجي خوب -يعني عقلايي-و سياست خارجي بالفعل وجود دارد بر اين باور است كه نه تنها نظريه بايد بر عناصر عقلايي واقعيت سياسي متمركز باشد بلكه از آن گذشته سياست خارجي هم بايد بخردانه باشد. (Morgenthau 1984:8)
مشكل تلاش براي يكپارچه ساختن نظريه و عمل بر پايه ي نظريه ي نسبتاً جزم انديشانه و جبري درباره ي توازن قدرت، مشكل ناهمسازي بود. نظريه تا جايي كه تجربي باشد دعوي حقيقت نما بودنش ايجاب مي كند كه گزاره هاي كليدي اش به محك شواهد زده شود. ولي انجام چنين كاري نسبتاً دشوار بود زيرا مورگنتا تمايلي به عملياتي كردن متغير كليدي اش، قدرت، نداشت تا بتواند آن را از نظر كمّي اندازه گيري كرد. از آن جا كه نقد مورگنتا بر سياست خارجي امريكا بر پيش فرض ناسازگاري آن با شرايط و لوازم «منافع ملي» مبتني بود و همين، ادعاي او را داير بر اين كه سياست بين الملل نه قلمرو انتخاب و امكان بلكه قلمرو ضرورت و جبر است تضعيف مي كرد. اگر سياست بين الملل در واقع تحت حاكميت «قوانين عينيِ ريشه گرفته در سرشت بشر» باشد كه قطع نظر از دگرگوني تاريخي و بازشناسي آن ها توسط كساني كه رفتارشان را تبيين مي كند صادق باشند اذعان يا عدم اذعان دولتمردان كه اين قوانين نبايد اهميتي داشته باشد. از سوي ديگر، اگر كاربست اين قوانين در گرو شناسايي پيشاپيش آن ها و تبلور آگاهانه آن ها در سياست گذاري «بخردانه» باشد پس آن ها اصلاً «قوانين» تجربي عيني نيستند و از همين رو نمي توان به عنوان نوعي مشكل گشاي سحرآميز زَبَرنظري كه يا رفتار دولت ها يا الگوهاي فعاليت برخاسته از چنين رفتارهايي را تعيين مي كند به آن ها استناد جست.
از دهه ي1950 به بعد گرچه مورگنتا به انتشار چاپ هاي پي در پي شاهكار خودش ادامه داد توجه خويش را از نظريه برگرفت و روي سياست خارجي آمريكا و روابطش با اتحاد شوروي متمركز ساخت. او هم مانند كنان از سياست خارجي امريكا در دهه ي1960 به ويژه درگيرشدن اين کشور در ويتنام سرخورده شد؛ همان درگيري كه وي بر اساس اين اصل قديمي ديپلماسي شجاعانه با آن به مخالفت برخاست كه دولتمردان نبايد هرگز خودشان يا حيثيت كشورشان را متعهد به مواضعي سازند كه نتوانند بدون لطمه ديدن اعتبارشان از آن ها عقب بنشينند يا بدون پذيرش خطر تعارض مستقيم با ديگر قدرت هاي بزرگ از آن ها پيش تر روند. با توجه به عموميت نظريه ي مورگنتا و ابهامي كه در رابطه با سرشت قدرت و سياست بين الملل دارد ديدگاه هاي او درباره ي سرشت اتحاد شوروي عاري از تناقض و همساز نبود ولي خودش به خوبي از محدوديت هاي ديپلماسي امريكا در عصر استعمارزدايي آگاه بود و مقالاتش درباره ي محدوديت هاي جنگ افزارهاي هسته اي در عرصه ي سياست خارجي از جمله بهترين مقاله هايي است كه در اين باره نوشته شده است.
ـــ كار؛ كنان؛ كيسينجر؛ هرتس

مهم ترين آثار مورگنتا
-1946 Scientific Man Verus Power Politics, Chicago,Chicago University Press.
-1948 Plolitics Among Nations:The Struggle for Power and Peace,NewYork,Alfred Knopf.
-1951 In Defence of the National Interest A.Critical Examination of American Foreign Policy,NewYork,Alfred Knopf.
-1958 Dilemmas of Politics,Chicago,University of Chicago Press.
-1960 The purpose of American Politics,NewYork,Alfred Knopf.
-1962 Politics in the Twentieth Century (Three Volumes),Chicago,University of Chicago Press.
-1965 The Crossroad Papers:A Look into the American Future,NewYork,W.W.Norton.
-1965 Vietnam and the United States,Washington DC,Public Affairs Press.
-1969 A New Foreign Policy for the United States,London,Pall Mall Press.
-1970 Truth and Power:Essays of a Decade,1960-70,New York,Praeger.
-1972 Science:Servant or Master? New York,WW.Norton.

خواندني هاي پيشنهادي
-1966 Claude,Inis,L.jr,Power and International Relations,NewYork,Random House.
-1970 Gardiner,Lloyd,C.The Origins of the Cold War,Waltham,Massachusetts,Ginn-Blaisdell.
-1988 Gelman,Peter,Hans J.Morgenthau and the Legacy of Political realism, Review of International Studies 14:247-66.
-1995 Griffiths,Martin,Realism,Idealism and International Politics: A Reinterpretation,London,Routledge.
-1981 Hoffmann,Stanley,Notes on the limits of realism,Social Research 48:653-9.
-1987 Hoffmann,Stanley,Hans Morgenthau:the limits and influence of realism,in his collection of essays,Janus and Minerva,Boulder,Westview Press.
-1994 Jervis,Robert,Hans Morgenthau,realism,and the Scientific study of international Politics,Social Research 61:856-76.
-1984 Mastny,Vojtech,Power and Policy in Transition:Essays Presented on the Tenth Anniversary of the National Committe on American Foreign Policy in Honor of its Founder Hans J.Morgenthau,Westport,Connecticut.
-1995 Noberl,Jaap W.Morgenthau's struggle with Power:the theory of Power Politics and the Cold War,Review of International Studies 21:61-85.
-1990 Russell,Greg,Hans J.Morgenthau and the Ethics of American Statecraft,Baton Rouge,Louisiana State University.
Louisiana state University.
-1996 Smith,Michael J.Realist Thought From Weber to Kissinger,Baton Rouge,Louisiana State University Press,134-64.
-1981 Social Research,48,(Winter)4
اين شماره ويژه درباره ي آثار هانس مورگنتا حاوي مقالاتي به قلم جورج ليسكا، كِنِت تامپسون، مايكل جوزف اسميت، استنلي هافمن، ريچارد روزكرنس، هدلي بول و ديگران است.
-1984 Thompson,Kenneth and Myers,Robert J.Truth and Tragedy:A Tribute to Hans Morgenthau,New Bruswick,Transaction Books.
-1991 Tickner,J.Ann,Hans Morgenthau's Principles of Political realims:a Feminist reformulation,in Rebecca Grant and Kathleen J.Newland (eds),Gender and International Relations,Bloomington,Indiana University Press,27-40.
-1952 Tucker,Robert,Professor Morgenthau's theory of Political "realism",American Political Science Review 46:214-24.
-1983 Vasquez,John A.The Power of Power Politics,New Jersey,Rutgers University Press.
-1959 Waltz,Kenneth N.Man,The State and War,New York,Columbia University Press.
مارتين گريفيتس

منبع مقاله :
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط