دختری که با مار ازدواج کرد
روزی بود، روزگاری بود. در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ، زن و شوهری در دهکده‌ای کوچک زندگی می‌کردند. این زن و شوهر یک غصه داشتند. غصه آن‌ها این بود...
سه‌شنبه، 10 آذر 1394
داستانهاي شکارچي پير
هنوز هم پس از گذشت ساليان بسيار وقتي که غروب وهم‌انگيز کوهستانهاي «کرامپا» را مي‌بينم، هنوز هم زمانيکه ماسه‌هاي داغ بيابانهاي بيومکزيکو را زير...
يکشنبه، 8 آذر 1394
غاز دانا
در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخه‌های آن دسته‌ای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. درخت آن‌قدر بلند بود که غازها می‌توانستند...
يکشنبه، 8 آذر 1394
مرد و بز
در راه، سه مرد حقه‌باز که خیلی گرسنه بودند، او را دیدند. وقتی چشم آن‌ها به بز چاقی که روی شانه‌های مرد بود افتاد، نقشه‌ای کشیدند تا آن بز را...
يکشنبه، 8 آذر 1394
چهار دوست
موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف...
شنبه، 7 آذر 1394
شغال آبی
یک روز، شغالی بسیار گرسنه که دنبال غذا می‌گشت، به شهری رسید. لحظه‌ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او می‌دانست وارد شدن به شهر برایش خیلی خطرناک...
شنبه، 7 آذر 1394
داوریِ گربه
کبکی مهربان زیر درختی بلند زندگی می‌کرد. روزی برای پیدا کردن غذا از لانه خود بیرون رفت. آن‌قدر رفت و رفت تا به یک مزرعه ذرت رسید. ذرت‌ها رسیده...
پنجشنبه، 5 آذر 1394
مرد نمک‌نشناس
در روزگاران قدیم، مرد فقیری در روستایی زندگی می‌کرد. او بیکار بود و نمی‌توانست خود و خانواده‌اش را سیر کند. روزی تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار...
پنجشنبه، 5 آذر 1394
راسوی وفادار
روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. یک روز هنگام غروب، وقتی کشاورز از سر کار به خانه بر می‌گشت، راسوی...
چهارشنبه، 4 آذر 1394
موش و مرتاض
چند مرتاض در کنار رودِ گنگ زندگی می‌کردند. آن‌ها رهبری داشتند که به او مرتاض بزرگ می‌گفتند. مرتاض بزرگ مردی دانا بود و نیروهایی داشت که می‌توانست...
چهارشنبه، 4 آذر 1394
شیرها و شغال
در جنگلی پر از درختان سرسبز، دو شیر نر و ماده زندگی می‌کردند. آن‌ها دو فرزند داشتند و از داشتن آن‌ها بسیار خوشحال و شاد بودند. شیر مادر در خانه...
چهارشنبه، 4 آذر 1394
اسکلت شیر
صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. آن‌ها همدیگر را خیلی دوست داشتند. سه نفر از آن‌ها دانشمند بودند و فکر می‌کردند همه چیز...
چهارشنبه، 4 آذر 1394
رؤیا
در روزگاران قدیم، مردی فقیر زندگی می‌کرد. او مجبور بود برای تهیه غذای خودش گدایی کند، اما بعضی روزها گرسنه می‌ماند وقتی که در کوچه‌ها راه می‌رفت...
چهارشنبه، 4 آذر 1394
اتّحاد
آسمان صاف بود. کبوترها برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون آمدند و به سوی آسمان پر کشیدند. آن‌ها پریدند و پریدند، اما چیزی برای خوردن پیدا نکردند....
سه‌شنبه، 3 آذر 1394
موش‌های آهن‌خوار
روزی بود، روزگاری بود. در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد، اما روزگار با او یار نبود، چون بعد از مدتی تمام ثروت خود را از دست داد و به عده‌ای...
سه‌شنبه، 3 آذر 1394
الاغ بی‌مغز
دوشنبه، 2 آذر 1394
لاک‌پشت و غازها
لاک‌پشتی با دو غاز دوست بود. آن‌ها سال‌های سال کنار برکه‌ای زندگی می‌کردند و روزهایشان با شادی می‌گذشت، اما یک سال خشکسالی شد. مدت‌ها باران نبارید،...
دوشنبه، 2 آذر 1394
کلاغ‌ها و مار سیاه
سال‌های سال بود که آقا کلاغه و خانم کلاغه روی درخت بسیار بزرگی لانه ساخته بودند و توی همان لانه، جوجه‌های زیادی را بزرگ کرده بودند. زندگی آن‌ها...
پنجشنبه، 28 آبان 1394
الاغ آوازخوان
فرد رختشویی، الاغی پیرو لاغر داشت که روزها از او کار می‌کشید و شب‌ها آزادش می‌گذاشت تا هر کجا که می‌خواهد برود.
پنجشنبه، 28 آبان 1394
لک‌لک و خرچنگ
در کنار برکه‌ای زیبا و پر از ماهی، لک‌لکی زندگی می‌کرد. او هر روز برای سیر کردن خود، ماهی‌های برکه را شکار می‌کرد و زندگی راحتی داشت.
پنجشنبه، 28 آبان 1394