افسانه‌ی ماهی پرنده
به هنگام مسافرت در کنار آب سنگ‌هایی که جزایر اقیانوس آرام را تشکیل می‌دهند، در روز بارها دسته‌های به هم فشرده‌ی ماهیان را می‌بینیم که از آب بیرون...
شنبه، 1 خرداد 1395
افسانه‌ی موئورئا
این افسانه‌ از چند داستان ترکیب یافته است: داستان در آتش رفتن، داستان موئورئا، داستان مارماهی‌ای که گوش‌هایی چون گوش‌های آدمیزادگان داشت.
شنبه، 1 خرداد 1395
افسانه‌ی رنگین‌کمان
جادوگر بزرگ، دانای راز ستارگان، از مدت‌ها پیش خشکسالی بزرگی را پیشگویی کرده بود، لیکن بر این پیشگویی مدتی چنان دراز گذشته بود که مردمان بی‌خیال...
شنبه، 1 خرداد 1395
عنکبوت دریایی و موش
من تعطیلات خود را در جزیره‌ی «هیوا - هوآ»، مهم‌ترین جزیره‌ی مجمع‌الجزایر مارکیز، می‌گذرانیدم که از آن‌جا تا تاهیتی با کشتی چند روز راه است.
شنبه، 1 خرداد 1395
افسانه‌ی موج‌ها
باد همه‌ی روز را بر دریا وزیده بود و دریا در زیر آسان تیره به رنگ تیره درآمده بود. همه‌ی روز را موج‌ها بر ساحل و سنگ‌های ساحلی تاخته، و ریگ‌ها...
شنبه، 1 خرداد 1395
افسانه‌ی مائوئی
در آغاز آفرینش جهان خورشید با خود اندیشید که قسمت او بد بوده است زیرا می‌بایست به تنهایی کار بکند. چون زمین را در زیر پای خود نگاه می‌کرد و ساکنان...
شنبه، 1 خرداد 1395
آفرینش جهان
در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بی‌سپیده‌ی...
شنبه، 1 خرداد 1395
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها می‌دویدند. یکی از گرگ‌ها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
چطور به همسایه عسل دادند
در روزگار پیشین، مردی روستایی، کندوی عسلی داشت. در همان ده، در همسایگی مرد روستایی، شخصی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ آن مرد پسری زایید و او...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد
پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمی‌گشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغ‌ها می‌نشاند. با خودش گفت: - این...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
پیرزن حیله‌گر
در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش می‌کرد که چرا کاری...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
ایوان احمق و ملکه ماریا
پادشاهی دختری داشت، عاقل و دانا، به نام ملکه ماریا. این دختر هر کسی را که می‌دید، فوراً می‌فهمید که چطور آدمی است.
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
مرد روستایی و سگ
در روزگار پیشین، مردی بود که خیلی بدجنس بود. یک روز مردی روستایی به منزل او آمد. سگِ او، که مثل صاحبش بسیار شریر بود، پای مرد روستایی را گاز...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
انگشتر طلایی
پدر و مادری سه دختر داشتند. دختر کوچکتر ساکت و زحمتکش بود، ولی دختران بزرگ‌تر شرور و حسود بودند و فقط راجع به لباس قشنگ و خواستگارهای خودشان...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
برادران شکارچی
در یکی از کشورها، دو تا برادر شکارچی بودند. این دو تا برادر روزی برای شکار از منزل بیرون رفتند؛ یک خرگوش طلایی دیدند؛ عقب خرگوش راه افتادند و...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
ایوان احمق
پیرمردی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و سومی احمق. اسم این سومی ایوان احمق بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز می‌کشید.
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
ایوان، پسر روستایی
توی خرمن یک نفر دهاتی، یک موش خانگی و یک موش صحرایی راه پیدا کردند. موش خانگی خیلی محتاط، ولی موش صحرایی بی‌فکر بود و فقط توی خرمن جست و خیز...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
عروس بهانه‌جو
نمی‌دانم این داستان در چه زمانی روی داده است؛ یا در زمان تزار استپان بوده، یا پیش از آن. در هر حال، شاهزاده‌ای با شاهزاده. خانم خود زندگی آرامی...
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
اسب زرّین
در یکی از کشورها پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می‌کردند. پیرمرد به شکار می‌رفت و پیرزن در منزل به کار خانه‌داری مشغول بود.
چهارشنبه، 29 ارديبهشت 1395
جوان‌مردترین شاه‌زادگان
بر چهره‌ی زیبای شاه‌زاده سودانا، فرزند سیبی شاه، دو چشم زیبا می‌درخشید. هرگاه که این دو دیده‌ی مهربان در برابر منظره‌ای از مهربانی و یا نیک‌خواهی...
سه‌شنبه، 28 ارديبهشت 1395