0
مسیر جاری :
سرش را نشانه گرفتم و شليك كردم ادبیات دفاع مقدس

سرش را نشانه گرفتم و شليك كردم

شب يكشنبه 12/2/61 كنار خاكريز، پشت خط جمع شده بوديم و به سخنان حاج احمد كاظمي - فرمانده تيپ - گوش مي داديم. حسين محرمك، رضا علي نواز و امير محمدي با ديدن من خيلي خوشحال شدند. رضا مرا به گوشه اي كشيد و...
ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد ادبیات دفاع مقدس

ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد

خلاصه حدود ساعت ده و نيم بود و ما هم در انتظار ورود آمبولانسها بوديم كه ناگهان از چندين نقطه شهر صداي تيراندازي و انفجار بلند شد و طي تماسهايي كه با بي‌سيم گرفتيم فهميديم كه ضد انقلاب ناجوانمردانه به چند...
نترس ! ما از اونها نيستيم كه سر مي‌بُرند ادبیات دفاع مقدس

نترس ! ما از اونها نيستيم كه سر مي‌بُرند

روز 24/7/60، با علي خدابنده لو سوار اتوبوس شدم و راه غرب كشور را پيش گرفتم. باور اينكه دارم به جبهه مي‌روم، برايم مشكل بود. از همان اول صبح كه سوار ماشين شديم، تمام مناظر كنار جاده را زير نظر داشتم و با...
تويي كه نمي شناختمت ادبیات دفاع مقدس

تويي كه نمي شناختمت

خون، تمام تنت را گرفته بود لبهايت مثل كويري كه ساليان سال باران نخورده باشد،‌ترك خورده بود. پلكت سنگيني مي‌كرد. چشمهايت به گودي نشسته بود، كبودي زير چشمهايت و زردي گونه‌ات را خطي كمرنگ از هم جدا مي‌كرد....
به پرستار گفت : تو حوري هستي؟! ادبیات دفاع مقدس

به پرستار گفت : تو حوري هستي؟!

در كنار سنگر بچه‌هاي بسيج، سنگر نيروهاي ارتشي قرار داشت كه خدمه يك دستگاه تانك ام 60 بودند «ولي بك ناصري» از اكراد مومن و باصفاي كرمانشاه فرمانده تانك بود. در سركوب تحركات دشمن، لحظه‌اي آرام و قرار نداشت....
درس بخون، كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي ! ادبیات دفاع مقدس

درس بخون، كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي !

روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علي "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوري مي‌رسيد. گاهي مي‌گفتند: - مردم عراقي‌ها را عقب رانده‌اند. و گاهي: "عراق همه شهرهاي مرزي...
پاسدارها را زنده زنده خاك كردند ادبیات دفاع مقدس

پاسدارها را زنده زنده خاك كردند

روزهاي آخر من خيلي كم حرف شده بودم و بيشتر در خودم بودم. مي‌دانستم بچه‌ها فكر مي‌‌كردند كه من هم نااميد شده‌ام، اما نمي‌توانستند به اين حقيقت برسند كه نه! من تازه اميدوار شده‌ام، نه اميدوار به شكستن محاصره...
مصطفاي من ادبیات دفاع مقدس

مصطفاي من

شهيد« مصطفي نمازي ‌فر » از جمله دلاوران گردان « حبيب بن مظاهر » جمعي لشكر 27 محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود. مصطفي پاسدار بود. دوران دبيرستان را با عضويت در سپاه و در دبيرستان سپاه گذرانيد...
مرداني كه غيرت داشتند ادبیات دفاع مقدس

مرداني كه غيرت داشتند

آنكه چشمش نيمه شب خونابه ريخت صبح، خونش گرم در « چزابه » ريخت خواب ديدم خواب مردي سرخ پوش مثل موجي خط شكن توفان به دوش آنكه چشمش نيمه شب خونابه ريخت صبح، خونش گرم در « چزابه » ريخت خواب ديدم باز نخلي...
كفن را كه از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد ادبیات دفاع مقدس

كفن را كه از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد

يك نفر با صداي بلند مي‌گويد : " شهداي خراسان فلان قسمت ، شهداي تهران فلان قسمت… تا گفت شهداي مازندران احساس كردم كه اين نام چقدر براي من آشناست.. " وقتي كفن را از صورتم كنار زدند نوري به چهره‌ام خورد و...