0
مسیر جاری :
هر صبح پاي صبر به دامن درآورم خاقانی

هر صبح پاي صبر به دامن درآورم

هر صبح پاي صبر به دامن درآورم شاعر : خاقاني پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم هر صبح پاي صبر به دامن درآورم چون جرعه ريز ديده به دامن درآورم از عکس خون قرابه‌ي پر مي‌شود...
تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک خاقانی

تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک

تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک شاعر : خاقاني محنت براي مردم و مردم براي خاک تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک اي تنگ حوصله چه کني تنگناي خاک جز حادثات حاصل اين...
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق خاقانی

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق شاعر : خاقاني چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق رساند آيت رحمت به انفس و آفاق رسيد وقت که پيک امان ز حضرت...
صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش خاقانی

صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش

صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش شاعر : خاقاني بحري که نزل جان فکند پيکر سخاش صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش اين اسم مشتق است هم از مصدر سخاش صدر سخي که لازم افعال اوست...
در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش خاقانی

در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش

در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش شاعر : خاقاني جان شد خيال بازي در پرده‌ي وصالش در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش صبح دو عيد بنمود از سايه‌ي هلالش بود افتاب زردي کان روز...
صبح هزار عيد وجود است جوهرش خاقانی

صبح هزار عيد وجود است جوهرش

صبح هزار عيد وجود است جوهرش شاعر : خاقاني خضر است رايتش، ملک الموت خنجرش صبح هزار عيد وجود است جوهرش شاهي که عيد عصر ملوک است مخبرش اقليم بخش و تاج ستان ملوک عصر کيخسرو...
عيدي است فتنه‌زا ز هلال معنبرش خاقانی

عيدي است فتنه‌زا ز هلال معنبرش

عيدي است فتنه‌زا ز هلال معنبرش شاعر : خاقاني دل کان هلال ديد نشيند برابرش عيدي است فتنه‌زا ز هلال معنبرش ديوانه‌ي هوا ز هلال معنبرش آري چو فتنه عيد کند شيفته شود هم...
آمد دواسبه عيد و خزان شد علم برش خاقانی

آمد دواسبه عيد و خزان شد علم برش

آمد دواسبه عيد و خزان شد علم برش شاعر : خاقاني زرين عذار شد چمن از گر لشکرش آمد دواسبه عيد و خزان شد علم برش کف بر لب آوريده و آلوده معجرش عيد است و آن عصير عروسي است...
رخسار صبح را نگر از برقع زرش خاقانی

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

رخسار صبح را نگر از برقع زرش شاعر : خاقاني کز دست شاه جامه‌ي عيدي است در برش رخسار صبح را نگر از برقع زرش صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش گردون به شکل مجمر عيدي به بزم شاه...
بي‌حرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد خاقانی

بي‌حرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد

بي‌حرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد شاعر : خاقاني زند مجوس خواند و مصحف ببر درش بي‌حرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد نعتي است زان دلبر و کعبه است دلبرش ني ني بجاي خويش نسيبي...