0
مسیر جاری :
من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم خواجوی کرمانی

من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم شاعر : خواجوي کرماني کارم از دست برون رفت که گيرد دستم من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم بيخود آوردم و در حلقه‌ي زلفت بستم ديشب...
ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم خواجوی کرمانی

ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم

ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم شاعر : خواجوي کرماني وگر گويم که چون زلفت پريشان نيستم هستم ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم بجز ساغر کجا گيرد کسي از همدمان...
چو چشم مست تو مي پرستم خواجوی کرمانی

چو چشم مست تو مي پرستم

چو چشم مست تو مي پرستم شاعر : خواجوي کرماني چو درج لعل تو نيست هستم چو چشم مست تو مي پرستم که همچو چشم تو نيمه مستم بيار ساقي شراب باقي نه خودپرستم که مي پرستم ...
اي تنم کرده ز غم موئي و در مو زده خم خواجوی کرمانی

اي تنم کرده ز غم موئي و در مو زده خم

اي تنم کرده ز غم موئي و در مو زده خم شاعر : خواجوي کرماني وي دلم يک سر مو وز سر موئي شده کم اي تنم کرده ز غم موئي و در مو زده خم ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم گر دلم...
دل گل زنده گردد از دم خم خواجوی کرمانی

دل گل زنده گردد از دم خم

دل گل زنده گردد از دم خم شاعر : خواجوي کرماني گل دل تازه گردد از نم خم دل گل زنده گردد از دم خم خون لعلست اشک مريم خم روح پاکست چشم عيسي جام غوطه‌ئي خور بب زمزم خم...
چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم خواجوی کرمانی

چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم

چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم شاعر : خواجوي کرماني و آتش چهره نمودي و ببردي آبم چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم کاب سرچشمه‌ي حيوان نکند سيرابم آنچنان تشنه لعل لب سيراب...
هردم آرد باد صبح از روضه‌ي رضوان پيام خواجوی کرمانی

هردم آرد باد صبح از روضه‌ي رضوان پيام

هردم آرد باد صبح از روضه‌ي رضوان پيام شاعر : خواجوي کرماني کاخر اي دلمردگان جز باده من يحيي العظام هردم آرد باد صبح از روضه‌ي رضوان پيام خاصه اين ساعت که صحن باغ شد دارالسلام...
چو نام تو در نامه‌ئي ديده‌ام خواجوی کرمانی

چو نام تو در نامه‌ئي ديده‌ام

چو نام تو در نامه‌ئي ديده‌ام شاعر : خواجوي کرماني به نامت که برديده ماليده‌ام چو نام تو در نامه‌ئي ديده‌ام سرا پاي آن نامه بوسيده‌ام بياد زمين بوس درگاه تو سر بندگي...
هيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام خواجوی کرمانی

هيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام

هيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام شاعر : خواجوي کرماني مرغ و ماهي خفته و من تا سحر نغنوده‌ام هيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام آسماني در هوا از دود دل افزوده‌ام...
گر نگويم دوستي از دوستانت بوده‌ام خواجوی کرمانی

گر نگويم دوستي از دوستانت بوده‌ام

گر نگويم دوستي از دوستانت بوده‌ام شاعر : خواجوي کرماني سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام گر نگويم دوستي از دوستانت بوده‌ام تا نپنداري که دور از آشيانت بوده‌ام گر چه فارغ...