0
مسیر جاری :
ز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش سعدی شیرازی

ز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش

ز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش شاعر : سعدي يکي را نباح سگ آمد به گوش ز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش درآمد که درويش صالح کجاست؟ به دل گفت کوي سگ اين جا چراست؟ بجز عارف آن جا...
به خشم از ملک بنده‌اي سربتافت سعدی شیرازی

به خشم از ملک بنده‌اي سربتافت

به خشم از ملک بنده‌اي سربتافت شاعر : سعدي بفرمود جستن کسش در نيافت به خشم از ملک بنده‌اي سربتافت به شمشير زن گفت خونش بريز چو بازآمد از راه خشم و ستيز برون کرد دشنه...
يکي در نجوم اندکي دست داشت سعدی شیرازی

يکي در نجوم اندکي دست داشت

يکي در نجوم اندکي دست داشت شاعر : سعدي ولي از تکبر سري مست داشت يکي در نجوم اندکي دست داشت دلي پر ارادت، سري پر غرور بر گوشيار آمد از راه دور يکي حرف در وي نياموختي...
ملک صالح از پادشاهان شام سعدی شیرازی

ملک صالح از پادشاهان شام

ملک صالح از پادشاهان شام شاعر : سعدي برون آمدي صبحدم با غلام ملک صالح از پادشاهان شام برسم عرب نيمه بر بسته روي بگشتي در اطراف بازار و کوي هر آن کاين دو دارد ملک صالح...
طمع برد شوخي به صاحبدلي سعدی شیرازی

طمع برد شوخي به صاحبدلي

طمع برد شوخي به صاحبدلي شاعر : سعدي نبود آن زمان در ميان حاصلي طمع برد شوخي به صاحبدلي که زر برفشاندي به رويش چو خاک کمربند و دستش تهي بود و پاک نکوهيدن آغاز کردش...
کسي راه معروف کرخي بجست سعدی شیرازی

کسي راه معروف کرخي بجست

کسي راه معروف کرخي بجست شاعر : سعدي که بنهاد معروفي از سر نخست کسي راه معروف کرخي بجست ز بيماريش تا به مرگ اندکي شنيدم که مهمانش آمد يکي به موييش جان در تن آويخته...
بزرگي هنرمند آفاق بود سعدی شیرازی

بزرگي هنرمند آفاق بود

بزرگي هنرمند آفاق بود شاعر : سعدي غلامش نکوهيده اخلاق بود بزرگي هنرمند آفاق بود بدي، سر که در روي ماليده‌اي از اين خفرقي موي کاليده‌اي گرو برده از زشت رويان شهر ...
سگي پاي صحرا نشيني گزيد سعدی شیرازی

سگي پاي صحرا نشيني گزيد

سگي پاي صحرا نشيني گزيد شاعر : سعدي به خشمي که زهرش ز دندان چکيد سگي پاي صحرا نشيني گزيد به خيل اندرش دختري بود خرد شب از درد بيچاره خوابش نبرد که آخر تو را نيز دندان...
شنيدم که فرزانه‌اي حق پرست سعدی شیرازی

شنيدم که فرزانه‌اي حق پرست

شنيدم که فرزانه‌اي حق پرست شاعر : سعدي گريبان گرفتش يکي رند مست شنيدم که فرزانه‌اي حق پرست قفا خورد و سر بر نکرد از سکون ازان تيره دل مرد صافي درون تحمل دريغ است از...
شکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت سعدی شیرازی

شکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت

شکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت شاعر : سعدي که دلها ز شيرينيش مي‌بسوخت شکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت بر او مشتري از مگس بيشتر نباتي ميان بسته چون نيشکر بخوردندي از دست او...