0
مسیر جاری :
طبيبي پري چهره در مرو بود سعدی شیرازی

طبيبي پري چهره در مرو بود

طبيبي پري چهره در مرو بود شاعر : سعدي که در باغ دل قامتش سرو بود طبيبي پري چهره در مرو بود نه از چشم بيمار خويشش خبر نه از درد دلهاي ريشش خبر که خوش بود چندي سرم با...
شکايت کند نوعروسي جوان سعدی شیرازی

شکايت کند نوعروسي جوان

شکايت کند نوعروسي جوان شاعر : سعدي به پيري ز داماد نامهربان شکايت کند نوعروسي جوان به تلخي رود روزگارم بسر که مپسند چندين که با اين پسر نبينم که چون من پريشان دلند...
يکي در نشابور داني چه گفت سعدی شیرازی

يکي در نشابور داني چه گفت

يکي در نشابور داني چه گفت شاعر : سعدي چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟ يکي در نشابور داني چه گفت که بي سعي هرگز به منزل رسي توقع مدار اي پسر گر کسي وجودي است بي منفعت چون...
شنيدم که پيري شبي زنده داشت سعدی شیرازی

شنيدم که پيري شبي زنده داشت

شنيدم که پيري شبي زنده داشت شاعر : سعدي سحر دست حاجت به حق برفراشت شنيدم که پيري شبي زنده داشت که بي حاصلي، رو سر خويش گير يکي هاتف انداخت در گوش پير به خواري برو...
چنين نقل دارم ز مردان راه سعدی شیرازی

چنين نقل دارم ز مردان راه

چنين نقل دارم ز مردان راه شاعر : سعدي فقيران منعم، گدايان شاه چنين نقل دارم ز مردان راه در مسجدي ديد و آواز داد که پيري به در يوزه شد بامداد که چيزي دهندت، بشوخي مايست...
يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد سعدی شیرازی

يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد

يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد شاعر : سعدي خنک نيکبختي که در آب مرد يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد چو مردي چه سيراب و چه خشک لب بدو گفت نابالغي کاي عجب که تا جان شيرينش...
يکي شاهدي در سمرقند داشت سعدی شیرازی

يکي شاهدي در سمرقند داشت

يکي شاهدي در سمرقند داشت شاعر : سعدي که گفتي بجاي سمر قند داشت يکي شاهدي در سمرقند داشت ز شوخيش بنياد تقوي خراب جمالي گرو برده از آفتاب که پنداري از رحمتست آيتي ...
شنيدم که بر لحن خنياگري سعدی شیرازی

شنيدم که بر لحن خنياگري

شنيدم که بر لحن خنياگري شاعر : سعدي به رقص اندر آمد پري پيکري شنيدم که بر لحن خنياگري گرفت آتش شمع در دامنش ز دلهاي شوريده پيرامنش يکي گفتش از دوستداران، چه باک؟ ...
شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي سعدی شیرازی

شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي

شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي شاعر : سعدي نظر داشت با پادشا زاده‌اي شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي خيالش فرو برده دندان به کام همي رفت و مي‌پخت سوداي خام همه وقت پهلوي اسبش...
چو عشقي که بنياد آن بر هواست سعدی شیرازی

چو عشقي که بنياد آن بر هواست

چو عشقي که بنياد آن بر هواست شاعر : سعدي چنين فتنه‌انگيز و فرمانرواست چو عشقي که بنياد آن بر هواست که باشند در بحر معني غريق؟ عجب داري از سالکان طريق به ذکر حبيب از...