مسیر جاری :
يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم
يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم شاعر : سعدي زان دو لب شيرينت صد شور برانگيزم يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم ور راه وفا داري جان در قدمت ريزم گر قصد جفا داري اينک من...
وه که در عشق چنان ميسوزم
وه که در عشق چنان ميسوزم شاعر : سعدي که به يک شعله جهان ميسوزم وه که در عشق چنان ميسوزم دم به دم شعله زنان ميسوزم شمع وش پيش رخ شاهد يار که من از عشق فلان ميسوزم...
خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم
خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم شاعر : سعدي عقل در دمدمه خلق جهان اندازم خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم نامت اندر دهن پير و جوان اندازم نامه حسن تو بر عالم و جاهل...
نظر از مدعيان بر تو نمياندازم
نظر از مدعيان بر تو نمياندازم شاعر : سعدي تا نگويند که من با تو نظر ميبازم نظر از مدعيان بر تو نمياندازم که نباشند رفيقان حسود انبازم آرزو ميکندم در همه عالم صيدي...
از تو با مصلحت خويش نميپردازم
از تو با مصلحت خويش نميپردازم شاعر : سعدي همچو پروانه که ميسوزم و در پروازم از تو با مصلحت خويش نميپردازم ور نه بسيار بجويي و نيابي بازم گر تواني که بجويي دلم امروز...
من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم
من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم شاعر : سعدي مگر ببينمت از دور و گام برگيرم من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم ميان اين همه تشويش دام برگيرم من اين خيال نبندم که دانهاي...
گر من ز محبتت بميرم
گر من ز محبتت بميرم شاعر : سعدي دامن به قيامتت بگيرم گر من ز محبتت بميرم وز صحبت دوست ناگزيرم از دنيي و آخرت گزيرست درمان دگر نميپذيرم اي مرهم ريش دردمندان ...
به خدا اگر بميرم که دل از تو برنگيرم
به خدا اگر بميرم که دل از تو برنگيرم شاعر : سعدي برو اي طبيبم از سر که دوا نميپذيرم به خدا اگر بميرم که دل از تو برنگيرم تو بخاستي و نقشت بنشست در ضميرم همه عمر با حريفان...
گر به رخسار چو ماهت صنما مينگرم
گر به رخسار چو ماهت صنما مينگرم شاعر : سعدي به حقيقت اثر لطف خدا مينگرم گر به رخسار چو ماهت صنما مينگرم هر زمان صد رهت اندر سر و پا مينگرم تا مگر ديده ز روي تو بيابد...
من دوست ميدارم جفا کز دست جانان ميبرم
من دوست ميدارم جفا کز دست جانان ميبرم شاعر : سعدي طاقت نميدارم ولي افتان و خيزان ميبرم من دوست ميدارم جفا کز دست جانان ميبرم تا تو نپنداري که من از دست او جان ميبرم...