مسیر جاری :
گر غصه روزگار گويم
گر غصه روزگار گويم شاعر : سعدي بس قصه بي شمار گويم گر غصه روزگار گويم تا من يکي از هزار گويم يک عمر هزارسال بايد ني آن که به اختيار گويم چشمم به زبان حال گويد ...
عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم
عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم شاعر : سعدي بي تماشاگه رويش به تماشا نرويم عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم تا مهيا نبود عيش مهنا نرويم بوستان خانه عيشست و چمن کوي...
کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم
کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم شاعر : سعدي بار ديگر بگذشتي که کند زنده به بويم کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم چه کنم نيست دلي چون دل او ز آهن و رويم ترک من گفت...
ترک يار عزيز نتوانيم
ترک يار عزيز نتوانيم شاعر : سعدي ما گدايان خيل سلطانيم ترک يار عزيز نتوانيم بنده را نام خويشتن نبود شهربند هواي جانانيم گر برانند و گر ببخشايند هر چه ما را لقب...
ما دل دوستان به جان بخريم
ما دل دوستان به جان بخريم شاعر : سعدي ور جهان دشمنست غم نخوريم ما دل دوستان به جان بخريم گو بزن جان من که ما سپريم گر به شمشير ميزند معشوق به ضرورت جفاي او ببريم...
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم شاعر : سعدي دزديده در شمايل خوب تو بنگريم بگذار تا مقابل روي تو بگذريم هم جور به که طاقت شوقت نياوريم شوقست در جدايي و جورست در نظر بازآ...
عمرها در پي مقصود به جان گرديديم
عمرها در پي مقصود به جان گرديديم شاعر : سعدي دوست در خانه و ما گرد جهان گرديديم عمرها در پي مقصود به جان گرديديم آن که ما در طلبش جمله مکان گرديديم خود سراپرده قدرش ز...
اي سروبالاي سهي کز صورت حال آگهي
اي سروبالاي سهي کز صورت حال آگهي شاعر : سعدي وز هر که در عالم بهي ما نيز هم بد نيستيم اي سروبالاي سهي کز صورت حال آگهي آري نکو گفتي ولي ما نيز هم بد نيستيم گفتي به رنگ...
ما در خلوت به روي خلق ببستيم
ما در خلوت به روي خلق ببستيم شاعر : سعدي از همه بازآمديم و با تو نشستيم ما در خلوت به روي خلق ببستيم وان چه نه پيمان دوست بود شکستيم هر چه نه پيوند يار بود بريديم ...
ما به روي دوستان از بوستان آسودهايم
ما به روي دوستان از بوستان آسودهايم شاعر : سعدي گر بهار آيد و گر باد خزان آسودهايم ما به روي دوستان از بوستان آسودهايم سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهايم سروبالايي...