مسیر جاری :
هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد
هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد شاعر : صائب تبريزي هر قطره ازو در دل، درياي دگر دارد هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد در سلسله ديوانه، غوغاي دگر دارد در حلقهي زلف او،...
دنبال دل کمند نگاه کسي مباد
دنبال دل کمند نگاه کسي مباد شاعر : صائب تبريزي اين برق در کمين گياه کسي مباد دنبال دل کمند نگاه کسي مباد هيچ آفريده چشم به راه کسي مباد از انتظار، ديدهي يعقوب شد سفيد...
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت شاعر : صائب تبريزي تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت از کمين تا سر برآوردم، شکار از دست...
از سر خردهي جان سخت دليرانه گذشت
از سر خردهي جان سخت دليرانه گذشت شاعر : صائب تبريزي آفرين باد به پروانه که مردانه گذشت از سر خردهي جان سخت دليرانه گذشت هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت در شبستان...
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت شاعر : صائب تبريزي بيار کشتي مي، نوبت پياله گذشت کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت درين محيط پر از...
بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت
بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت شاعر : صائب تبريزي اين سيل هرگز از ره من سنگ برنداشت بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت مرغي مرا نديد که آهنگ برنداشت از شور عشق، سلسلهجنبان...
مبند دل به حياتي که جاوداني نيست
مبند دل به حياتي که جاوداني نيست شاعر : صائب تبريزي که زندگاني ده روزه زندگاني نيست مبند دل به حياتي که جاوداني نيست شراب تلخ کم از آب زندگاني نيست به چشم هر که سيه شد...
چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست
چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست شاعر : صائب تبريزي از توشه بجز دامن خود بر کمرم نيست چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست غير از کشش بحر دگر راهبرم نيست چون سيل درين...
مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است
مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است شاعر : صائب تبريزي چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي است از...
آب خضر و مي شبانه يکي است
آب خضر و مي شبانه يکي است شاعر : صائب تبريزي مستي و عمر جاودانه يکي است آب خضر و مي شبانه يکي است صد کماندار را نشانه يکي است بر دل ماست چشم، خوبان را نالهي عاشق...