مسیر جاری :
شعلهي شوق من از پا ننشيند صائب
شعلهي شوق من از پا ننشيند صائب شاعر : صائب تبريزي تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد شعلهي شوق من از پا ننشيند صائب بوي پيراهن يوسف به گريبان نرسد جذبهي شوق اگر از جانب...
نه پشت پاي بر انديشه ميتوانم زد
نه پشت پاي بر انديشه ميتوانم زد شاعر : صائب تبريزي نه اين درخت غم از ريشه ميتوانم زد نه پشت پاي بر انديشه ميتوانم زد وگرنه بر سر خود تيشه مي توانم زد به خصم گل زدن...
دل را به زلف پرچين، تسخير ميتوان کرد
دل را به زلف پرچين، تسخير ميتوان کرد شاعر : صائب تبريزي اين شير را به مويي، زنجير ميتوان کرد دل را به زلف پرچين، تسخير ميتوان کرد ما را به گوشهي چشم، تسخير ميتوان کرد...
چارهي دل عقل پر تدبير نتوانست کرد
چارهي دل عقل پر تدبير نتوانست کرد شاعر : صائب تبريزي خضر اين ويرانه را تعمير نتوانست کرد چارهي دل عقل پر تدبير نتوانست کرد مادر بيمهر خون را شير نتوانست کرد در کنار...
تا به کي درخواب سنگين روزگارم بگذرد
تا به کي درخواب سنگين روزگارم بگذرد شاعر : صائب تبريزي زندگي در سنگ خارا چون شرارم بگذرد تا به کي درخواب سنگين روزگارم بگذرد در ورق گرداني ليل و نهارم بگذرد؟ چند اوقات...
مکتوب من به خدمت جانان که ميبرد؟
مکتوب من به خدمت جانان که ميبرد؟ شاعر : صائب تبريزي برگ خزان رسيده به بستان که ميبرد؟ مکتوب من به خدمت جانان که ميبرد؟ اين مژده را به حلقهي طفلان که ميبرد؟ ديوانهاي...
از فسون عالم اسباب خوابم ميبرد
از فسون عالم اسباب خوابم ميبرد شاعر : صائب تبريزي پيش پاي يک جهان سيلاب خوابم ميبرد از فسون عالم اسباب خوابم ميبرد چون شوم مست از شراب ناب خوابم ميبرد سبزهي خوابيده...
جوياي تو با کعبهي گل کار ندارد
جوياي تو با کعبهي گل کار ندارد شاعر : صائب تبريزي آيينهي ما روي به ديوار ندارد جوياي تو با کعبهي گل کار ندارد اين ميکده يک ساغر سرشار ندارد يک داغ جگرسوز درين لالهستان...
آزادهي ما برگ سفر هيچ ندارد
آزادهي ما برگ سفر هيچ ندارد شاعر : صائب تبريزي جز دامن خالي به کمر هيچ ندارد آزادهي ما برگ سفر هيچ ندارد آسوده درختي که ثمر هيچ ندارد از سنگ بود بيثمري دست حمايت ...
خوش آن که از دو جهان گوشهي غمي دارد
خوش آن که از دو جهان گوشهي غمي دارد شاعر : صائب تبريزي هميشه سر به گريبان ماتمي دارد خوش آن که از دو جهان گوشهي غمي دارد که سر به جيب کشيدن چه عالمي دارد تو مرد صحبت...