مسیر جاری :
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
از زلف زیبا و پر پیچ و تاب معشوق که مرا بی سر و سامان کرده است، آن چنان گله و شکایت دارم که نمی توانم بگویم و خودت باید بفهمی.
درد عشقی کشیده ام که مپرس
درد و رنجی از عشق کشیده ام و زهر فراقی از یار چشیده ام که توضیح آن آسان نیست، خودت می دانی.
دلا رفتن سفر بخت نیک خواهمت بس
ای دل!در این سفری که در پیش داری، اگر بخت نیکخواه و موافق، رفیق و مونس راه تو و بوی خوش باغ شیراز، قاصد و راهنمای راهت شود، کافی است.
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
از گلستان جهان، زیبارو و گلچهره ای برایم کافی است و از این باغ عالم، سایه ی آن معشوق سرو قامت که با ناز و عشوه حرکت می کند، مرا بس است.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود اَرَس
ای صبا!چنانچه بر ساحل رود ارس گذر کردی، بر خاک آن که دیار معشوق و گذرگاه یار است، بوسه بزن و نفس خود را از بوی خوش آن عطرآگین کن.
دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز
دل من، عاشق و حیران معشوقی است که آرام نمی گیرد و عاشق را هم بی قرار می کند و او را در برابر دلبری های خود به شور و هیجان می آورد.معشوقی که بی وفا است و وعده ی دروغ می دهد و فتنه انگیز و عاشق کش و فریبنده...
بر نیامد از تمنّای لبت کامم هنوز
ای معشوق و محبوب!در ازل، لب سرخ و شراب آلود تو جرعه ای شراب به ما نوشاند که هنوز هم از نوشیدن آن مست و مدهوش و بی خبرم.هنوز از خطاب «اَلَست»پروردگار خویش در روز ازل مست هستم.
خیز و در کاسه ی زر آب طربناک انداز
برخیز و در جام زرین پیش از آنکه کاسه ی سر به خاک تبدیل شود یا در خاک انداخته شود، شراب نشاط آور بریز و بنوش.
بیا و کشتی ما در شطِ شراب انداز
ای ساقی!بیا و کشتی ما را در شطّی از شراب انداز و با این کار، شور و غوغا در جان پیر و جوان برپا کن.یعنی با ریختن شراب در جام و نوشاندن آن به عاشقان، همه را بر سر شوق بیاور.
حال خونین دلان که گوید باز
حال عاشقان و صاحبدلان غمدیده و رنج کشیده را چه کسی بیان می کند؟ و چه کسی انتقام خون ریخته شده ی خُم را از روزگار می گیرد؟ آیا کسی هست که عاشقان و عارفان درد خود را به او بگویند؟