حاجی عباس
در زمان‌های قدیم مرد مؤمن و درستکاری بود که «عباس» نام داشت. عباس فقط یک آرزو داشت و آن هم رفتن به مکه و زیارت خانه‌ی خدا بود. عباس سال‌های سال...
چهارشنبه، 14 تير 1396
پیرزن و خروس
پیرزنی یک خروس داشت. یک روز یک سکه پیدا کرد. با خودش گفت: «انگور بخرم که هسته داره پسته بخرم که پوسته داره میوه بخرم که دانه داره کشمش بخرم که...
چهارشنبه، 14 تير 1396
حاتم طایی
درویشی بود که قصیده می‌خواند و از مردم پول می‌گرفت. روزی به قصر حاتم طایی رفت. حاتم پنج قران به او داد. درویش گفت: «فلان جا به هفت خانه رفتم،...
چهارشنبه، 14 تير 1396
نقاب‌دار
سلطانی بود، سه پسر داشت. روزی به پسرهایش گفت: «بروید و برای خود، کاری پیدا کنید!»
چهارشنبه، 14 تير 1396
اسب جادو
پادشاهی بود عادل و رعیت‌دوست که شب و روز به فکر آسایش مردم بود. یک روز پادشاه رفت جلوی آینه. ریش‌اش سفید شده بود. با خود گفت: «افسوس! پام به...
چهارشنبه، 14 تير 1396
چرا ماهی خندید
مرد فقیری با همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها فرزند نداشتند. شبی مرد خواب دید که یک سال دیگر زنش فرزندی به دنیا خواهد آورد. درست سر سال، صاحب پسری شدند...
سه‌شنبه، 13 تير 1396
دوای چشم
پادشاهی کور شده بود و پزشکان دربار نتوانسته بودند کاری براش بکنند. روزی درویشی به دربار آمد و گفت: «خاک پای دختر شاه روم، درمان چشم پادشاه‌ست.»
سه‌شنبه، 13 تير 1396
خروس سوار
مردی بود که سه زن و سه باغ و سه اسب داشت. سه زنش بچه‌دار نمی‌شدند. سه باغش میوه نمی‌دادند و سه اسبش نمی‌زاییدند. روزی مردی نورانی نُه تا سیب...
سه‌شنبه، 13 تير 1396
دختر خیاط و پسر پادشاه
خیاطی سه دختر داشت. یک روز پسر پادشاه آمد در دکانش و گفت: «می‌خواهم لباسی از گُل برای من بدوزی.»
سه‌شنبه، 13 تير 1396
کوزه‌ی خیاط
خیاطی بود که کنار قبرستان شهر دکانی داشت و توی دکانش کوزه‌ای داشت. هر مرده‌ای را که از جلوی دکانش به قبرستان می‌بردند، او سنگی در کوزه می‌انداخت....
سه‌شنبه، 13 تير 1396
شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خون‌ریز
پادشاهی پسری به نام «ابراهیم» داشت. روزی شاهزاده ابراهیم به دنبال شکار بود که به غاری رسید. پیرمردی توی غار بود. پیرمرد به عکسی که توی دستش بود...
سه‌شنبه، 13 تير 1396
مروارید گران‌بها
روزی پادشاه و وزیرش از راهی می‌گذشتند. در راه، یک مروارید گران‌بها پیدا کردند، پادشاه گفت: «مروارید را من دیده‌ام و مال من است.»
سه‌شنبه، 13 تير 1396
قیزلرخان
مادری بود که فقط هفت تا پسر داشت. پسرها دل‌شان می‌خواست یک خواهر داشته باشند. اتفاقاً زد و مادرشان باردار شد. چندماهی به دنیا آمدن بچه مانده...
سه‌شنبه، 13 تير 1396
مطیع و مطاع
جوان بیکاری بود به نام «مطیع». روزی به شهر رفت تا کاری پیدا کند. بین راه ماهیگیری جلوی او را گرفت و گفت: «ماهی بزرگی تو تورم افتاده. اگر کمک...
سه‌شنبه، 13 تير 1396
تلی‌هزار
پادشاهی بود، سه پسر داشت. پسرها به سن ازدواج رسیده بودند. پادشاه، به هر کدام یک کیسه طلا داد و گفت: «این پول‌ها را هر جور دل‌تان خواست، خرج کنید!»
سه‌شنبه، 13 تير 1396
دختر خیاط و شاهزاده
مرد خیاطی با زنش زندگی می‌کرد. آن‌ها بچه نداشتند. روزی درویشی دم درآمد و سیبی به آن‌ها داد. زن سیب را خورد و باردار شد، اما نه ماه بعد، یک کدو...
يکشنبه، 11 تير 1396
کیسه‌ی گندم
روزی روزگاری، مرد کم عقلی با زنش در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. یک روز زنش به او گفت: «آردمون تموم شده، برو خونه‌ی پدرم، گندم بیار که نون بپزم و شکم...
يکشنبه، 11 تير 1396
طوطی و بازرگان
بازرگانی ثروتمند بود که غلامان و کنیزان زیادی داشت. بازرگان، طوطی زیبا و سخنگویی هم داشت که هر روز کنار قفسش می‌ایستاد و با او حرف می‌زد. بازرگان،...
يکشنبه، 11 تير 1396
دختر حاجی صیاد
حاجی صیاد دختری داشت و دختر، معلمی. صیاد می‌خواست همراه خانواده‌اش به مکه برود. معلم در جلد صیاد رفته بود که مبادا دخترش، پری را هم ببرد که از...
يکشنبه، 11 تير 1396
چهار تا زن دماغ بُریده
مرد قدکوتاهی بود که «علی بیک» نام داشت. یک روز علی بیک به زنش گفت: «امشب مهمون دارم، باید هر خوراکی که تو دنیا هست، درست کنی!»
يکشنبه، 11 تير 1396