اسب پری
پادشاهی بود، سه پسر داشت. موقع مرگ از پسرها خواست سه شب سر قبرش نگهبانی بدهند و او را تنها نگذارند.
يکشنبه، 11 تير 1396
اوستا ابراهیم
روزی گذر شاه عباس به بازار افتاد. به دکان خیاطی رفت و گفت: «پارچه‌ی ضخیمی آورده‌ایم، باید برای ما لباس بدوزی!»
يکشنبه، 11 تير 1396
گل و صنوبر
پادشاهی بود که سه پسر داشت. روزی هر سه پسر با پدرشان به شکار رفتند. ناگهان بره آهویی از پشت یک سنگ بیرون پرید. پسر بزرگ با اسب دنبال بره آهو...
يکشنبه، 11 تير 1396
چنین نبود
درویشی هر سال به سفر می‌رفت. روزی به آسیابی رسید که کنار آن جوی آب و درخت بید مجنونی بود. درویش، پوستین خود را روی زمین پهن کرد تا کمی استراحت...
يکشنبه، 11 تير 1396
نجما و دختر پادشاه
جوان ساربانی بود به نام «نجما». یک روز که شترهای خود را برای چرا به صحرا برده بود، به سرچشمه آمد و آب نوشید و همان‌جا خوابش برد. دختر پادشاه...
يکشنبه، 11 تير 1396
چهل‌گیس
در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که پسری به نام «جان تیغ» داشت. یک روز پادشاه کلید باغ‌هاش را به جان تیغ داد و گفت: «با دایه‌ات برو و باغ‌ها رو تماشا...
يکشنبه، 11 تير 1396
حلال و حرام
در روز و روزگاری که ایمان و اعتقاد مردم زیاد بود، مرد فقیری، زن و بچه‌اش را گذاشت و به شهری غریب رفت تا کاری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی...
يکشنبه، 11 تير 1396
کاشیرمحمد
شکارچی‌ای بود به نام «کاشیرمحمد» که موهای سرخی داشت. روزی کاشیرمحمد آهویی شکار کرد. وقتی خواست به خانه برگردد، ناگهان هوا تاریک شد.
يکشنبه، 11 تير 1396
روباه قالی باف
روزی روباهی یک قالیچه پیدا کرد. آن را کنار لانه‌اش گذاشت و روی آن نشست. شیری از آنجا رد می‌شد، روباه گفت: «بفرما!»
يکشنبه، 11 تير 1396
سوار بر ابر
آوالوکیتا خدایی در هند است که وظایف گوناگونی را بر عهده دارد. در اکونوگرافی خدایان (200)، خدای آوالوکیتا (Avalokita)، دارای چهار بازو بوده و...
يکشنبه، 11 تير 1396
راهنمای قلمرو مردگان
آنوبیس (Anubis) یا آنپو (Anpu) در اساطیر مصر، نام یونانی خدایی است که به هیئت سگ یا شغال تصور می‌شد. همچنین آثار به جای مانده چنین می‌نماید که...
يکشنبه، 11 تير 1396
پندفروش
جوان ساده‌دلی بادرویشی حرف می‌زد. درویش که فهمید جوان زمین اجدادش را فروخته و پولی در جیب دارد، به او گفت: «پندی به تو می‌دم و صد تومان می‌گیرم.»...
شنبه، 10 تير 1396
دزد و پادشاه
مرد بی‌نوایی بود که از مال دنیا فقط یک کلبه‌ی حصیری داشت که آن هم از باد و باران فرو ریخته بود. مرد تهی‌دست با سختی زیاد کلبه‌ی جدیدی ساخت. نصف...
شنبه، 10 تير 1396
همنام
مردی دو پسر داشت. روزی وصیت کرد: «وقتی مُردم، ثروتم رو صرف کارهای خوب کنید تا عاقبت به خیر شید!»
شنبه، 10 تير 1396
وزیر و اقبال او
روزگاری وزیری بود، قدرتمند و ثروتمند و خوش‌اقبال. یک روز، اقبال وزیر به شکل جوانی درآمد و گفت: «تو هرچی داری، از من داری.»
شنبه، 10 تير 1396
رمضان
روزی روزگاری مردی با زنی ازدواج کرد. زن آن‌قدر زیبا بود که به ماه می‌گفت کنار برود تا به جاش نورافشانی کند. اما مغزش مثل دو تا گردو بود که بار...
شنبه، 10 تير 1396
شریک بد
دهقانی زمینش را شخم می‌زد که خرسی از راه رسید و گفت: «من کمک می‌کنم زمین رو شخم بزنی. به جاش، هرچی کاشتی، شریک.»
شنبه، 10 تير 1396
پسر کفش‌دوز
پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا مثل پنجه‌ی آفتاب داشت. دختر همان‌قدر که قشنگ بود، با فهم و کمال هم بود.
شنبه، 10 تير 1396
لحاف‌دوز
لحاف‌دوزی بود که وقتی پنبه می‌زد، با خودش می‌گفت: «هر چی دارم به زیر دارم، دنگ‌دنگ، هر چی دارم به زیر دارم، دنگ‌دنگ.»
شنبه، 10 تير 1396
لقمان
مردی در کوچه و بازار دنبال غلامش می‌گشت. غلام چند روزی بود گم شده بود. مرد به هر سیاهپوستی که می‌رسید، با دقت سرتا پاش را نگاه می‌کرد.
شنبه، 10 تير 1396