خانواده‌ی شاد
در کشور دانمارک درختی وجود دارد که برگ‌های خیلی بزرگی دارد. اسم این درخت، بابا آدم است. آن‌قدر برگ‌های این درخت بزرگ است که حتی می‌توانیم موقعی...
يکشنبه، 10 آبان 1394
کفش قرمزی
در روزگاران قدیم دختربچه‌ی زیبایی به نام کارن بود که هیچ وقت کفش‌های درست و حسابی نداشت که بپوشد. او تابستان‌ها مجبور بود پابرهنه باشد و زمستان‌ها...
پنجشنبه، 7 آبان 1394
پیرمرد دانا
خانه‌های روستایی هم خیلی جالبند. روی بعضی از پشت‌بام‌های آنها لک‌لک‌ها خانه می‌سازند و در آن زندگی می‌کنند. توی حیاط خانه‌هایشان همیشه یک سگ...
پنجشنبه، 7 آبان 1394
جوجه اردک زشت
روزی، روزگاری روستای زیبایی بود که در آنجا وقتی فصل تابستان می‌شد گیاهان، سرسبز بودند و درختان میوه‌های فراوانی می‌دادند. در آن روستا مردابی...
پنجشنبه، 7 آبان 1394
هانس شیرین عقل
روزی روزگاری در یک روستای زیبا یک خانه‌ی خیلی بزرگ بود که متعلق به یک ارباب بود. این ارباب سه پسر داشت که دو نفر از آنها خیلی باهوش بودند.
پنجشنبه، 7 آبان 1394
حرف‌های کودکانه
در روزگاران گذشته و در یک شهر بزرگ یک روز مردی تاجر، در خانه‌ی بزرگ و زیبایش جشن تولد دخترش را برگزار می‌کرد. این تاجر مرد پولدار و تحصیل کرده‌ای...
پنجشنبه، 7 آبان 1394
حلزون و بته‌ی گل
در یک کشور دور باغی بود که دور تا دورش با درختان فندق محصور شده بود. توی این باغ یک بته گل بسیار قشنگ بود که زیرش یک حلزون زندگی می‌کرد. این...
پنجشنبه، 7 آبان 1394
همسایگان
در سالیان دور و در یک مرداب، مرغابی‌های زیادی زندگی می‌کردند آنها بسیار پر سر و صدا بودند و بیشتر مواقع بدون این که اتفاقی بیفتد سر و صدا می‌کردند....
پنجشنبه، 7 آبان 1394
قوطی فندک
در روزگاران دور سربازی شمشیر به دست و کوله بر پشت داشت از جنگ بر می‌گشت و با قدم‌های محکم به سمت خانه‌اش می‌رفت. اما او در راه یک پیرزن جادوگر...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
گل داودی
در روزگاران گذشته جلوی یک باغ زیبا چمنزاری بود که یک گل داودی زیبا آنجا روییده بود. و خورشید همان طور که بر روی گل‌های باغ می‌تابید بر آن گل...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
قلک
در یک خانه بزرگ اتاقی بود که در آن پر از اسباب بازی بود. این اتاق متعلق به بچه‌ای بود که یک قلک داشت. این قلک به شکل یک خرس بود که بالای کمد...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
قشنگ‌ترین گل رز دنیا
در گذشته‌های دور در کشوری پهناور ملکه‌ای بود که یک باغ بزرگ در خانه‌اش داشت. او دستور داده بود که در آن باغ، گل بکارند. تمام باغ پر از گل رز...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
زیر درخت بید
در گذشته‌های دور شهر بسیار کوچکی در کنار یک دریا وجود داشت که خیلی زیبا بود و در فاصله‌ی زیادی از آن شهر یک جنگل وجود داشت. و از شهر تا جنگل...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
قلم و جوهر
روزی روزگاری دوست نویسنده‌ای که به خانه‌ی او آمده بود و روی میز او را نگاه کرد و چشمش به جوهر افتاد. پس با تعجب به نویسنده گفت: «عجیب است که...
چهارشنبه، 6 آبان 1394
سایه
روزی مرد جوانی که در یک کشور سرد زندگی می‌کرد به یک کشور گرم رفت، اما در آنجا راحت نبود. چون همیشه به سرما عادت داشت و تا می‌توانست در وطن خودش...
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
هر چیز به جای خود
در زمان‌های دور یک خانواده‌ی ثروتمند در یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کردند. آنها دور آن خانه را کنده بودند و توی گودی آن سبزه کاشته بودند و روی آن...
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
دختر کبریت‌فروش
شب عید کریسمس از راه رسیده بود و سرما بیداد می‌کرد. شب در حال آمدن بود و هنوز دخترک کبریت فروش در خیابان‌ها راه می‌رفت تا کبریت‌هایش را بفروشد....
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
دودکش پاک کن و دختر چوپان
در شهری دور و در گوشه‌ی اتاقی، یک کمد کهنه و خیلی زیبا بود که روی آن را نقش‌های زیبا حک کرده بودند و انواع گل‌ها روی آن بود و دو کله‌ی گوزن با...
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
داستان یک مادر
در شهری دور بچه‌ای زندگی می‌کرد که مریض بود و به سختی نفس می‌کشید. مادرش هم دایم کنارش می‌نشست و نگاهش می‌کرد و غصه می‌خورد چون هر روز صدای نفس‌های...
سه‌شنبه، 5 آبان 1394
داستان چراغ فرسوده
سال‌ها پیش چراغ كهنه‌ای بود كه مدت زمان زیادی در خیابانی نصب بود و به آن خیابان نور می‌تاباند. آن چراغ خیلی خوب بود، اما می‌گفتند كه دیگر كهنه...
سه‌شنبه، 5 آبان 1394