نظريه ي جامعه شناختي مکتب فرانکفورت

نظريه ي انتقادي را مکتب فرانکفورت نيز ناميده اند. هرچند اين دو مفهوم به يک معني نيستند؛ ولي در بعضي از موارد يکسان در نظر گرفته شده اند. در واقع نظريه ي انتقادي را مي توان بخشي از مکتب فرانکفورت دانست. زيرا در اين
پنجشنبه، 27 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظريه ي جامعه شناختي مکتب فرانکفورت
 نظريه ي جامعه شناختي مکتب فرانکفورت

 

نويسنده: تقي آزاد ارمکي




 

نظريه ي انتقادي را مکتب فرانکفورت نيز ناميده اند. هرچند اين دو مفهوم به يک معني نيستند؛ ولي در بعضي از موارد يکسان در نظر گرفته شده اند. در واقع نظريه ي انتقادي را مي توان بخشي از مکتب فرانکفورت دانست. زيرا در اين مکتب نظريه هاي ديگري نيز مطرح شده است.
اين اصطلاح به چند دليل به کاربرده شده است: 1- نظريه ي انتقادي به تعبير دورکيم در مقابل نظريه ي سنتي جامعه شناسي قرار دارد. از اين رو مسائل و موضوعات آن مغاير با مسائل و موضوعات طرح شده در نظريه هاي سنتي جامعه شناسي است. 2- نظريه ي انتقادي متفاوت با نظريه ي مارکسيسم و پوزيتيويسم بوده است و منتقد ديدگاه هاي مارکسيتي و، اثباتي مي باشد.
به کارگيري « مکتب فرانکفورت » با توجه به پيدايش و رشد ديدگاه انتقادي در شهر فرانکفورت آلمان معنا مي يابد. اين نامگذاري به خاطر تأسيس مؤسسه ي مطالعات اجتماعي درسال 1923 در شهر فرانکفورت است. در مجموع مي توان گفت با اين که بسياري « مکتب فرانکفورت » را با « نظريه ي انتقادي » يکي دانسته اند، ولي رابطه ي ميان آنها از نوع عام و خاص مي باشد. يعني نظريه ي انتقادي در شرايط خاص اجتماعي، سياسي، تاريخي و فرهنگي ايجاد شده و سپس رشد کرده است. در ادامه، به بيان عمده ترين عوامل مؤثر در شکل گيري نظريه ي انتقادي مي پردازيم:

الف- زمينه هاي اجتماعي

نظريه ي انتقادي، متأثر از شرايط گوناگون زمان خويش بود لذا با کاهش تأثير آن شرايط و عوامل، حالت جديدتري يافته و در نهايت روبه افول گذاشته است. تغييرات جديد متعددي در جامعه ي سرمايه داري زمينه هاي عمده اجتماعي نظريه بوده اند:
1- ايجاد تمرکز سرمايه از طريق رشد انحصارگرايي شرکت هاي چند مليتي در چپاول ملل،
2- پيدايش و استقلال دولت هاي محلي،
3- رشد اقتصاد ملي،
4- تغييرات در ساخت اجتماعي خصوصاً منزلت اجتماعي و افزايش آگاهي طبقه ي کارگر،
5- رشد طبقه ي متوسط،
6- پيدايش احزاب سياسي راست،
7- شکست سياست هاي احزاب چپ،
8- رشد حرکت هاي راديکال سياسي و اجتماعي دانشجويي،
9- عدم تحقق پيش بيني مارکس در مورد وقوع انقلاب کارگري در کشورهاي صنعتي و در مقابل طبقه ي کارگر، به دفاع از نظام سرمايه داري پرداخت: « مارکوزه تحقق انقلاب را در جوامع پيشرفته ي صنعتي، خواه تابع نظام کاپيتاليستي و يا سوسياليستي باشند، امري حتمي و ضروري مي داند. تلاش اين جوامع در سرکوبي روشنفکران و پديدآوردن شرايط زندگاني بهتر براي افرادي که زندگي اشان دستخوش توسعه ي تکنولوژيک واقع شده، بيهوده است. او انقلاب آينده را از ناحيه ي گروه هاي کارگر نمي داند و به گمان او، کارگران و کشاورزان و گروه هاي متوسط، از اين پس نبايد نيروهاي انقلابي جامعه به حساب آيند؛ زيرا گروه ها در نظام تکنولوژي دچار استحاله شده و به خاطر افزايش دستمزد و رفاه نسبي زندگي به تسليم و رضا و سازشکاري تن داده اند. کارگران امروز نسبت به گروه هاي متوسط ( بورژوا ) حسن تفاهم و همکاري دارند و به سهم خود در گسترش استثمار و بهره گيري نظام سرمايه داري فعاليت مي کنند. گروه هاي کارگر عليرغم گذشته هاي نه چندان دور، همگي آرمان هاي خود را از دست داده اند » ( لوکاچ، جرج، ص 35 ) اين تغيير در شرايط جامعه، عاملي در برداشت چندگانه ي متفکران نظريه ي انتقادي درباره ي « طبقه ي کارگر » بوده است. در مراحل اوليه خصوصاً در دهه هاي 1920 و 1930 توجه اصلي و عمده، روي طبقه ي کارگر و حرکت هاي کارگري در آلمان و ديگر کشورهاي اروپايي بوده، در حالي که در مراحل بعدي ( در دهه ي 1940 و بعد از آن ) توجه بسيار کمي به مسائل کارگري با تکيه بر ديدگاه کلي نگري معطوف شده است.
10- يکي از عمده ترين تغييرات ساختي جوامع غربي به ساختار دولت و نظام اداري برمي گردد. در دهه هاي آغازين قرن بيستم دولت هاي مستقل بسياري در جهان ايجاد شدندکه هر يک در جهت دست يابي به منافع ملي خود بوده اند. از طرف ديگر گسترش بوروکراسي و تأکيد بر عقلانيت ابزاري در جهت دست يابي به اهداف، مسئله ي عمده ي نظام اجتماعي و روشنفکران شده بود. اين دو پديده ي جديد ( دولت و بوروکراسي ) در قرن نوزدهم کمتر مطرح بودند. از اين رو ضرورت ملاحظه ي دولت و اقتصاد، دولت و فرهنگ، دولت و بوروکراسي، بوروکراسي و معرفت و... در پايان نيمه اول و آغاز نيمه ي دوم قرن بيستم، مطرح شد. اين دو پديده زمينه ساز « نظريه هاي دولت » و « نظريه هاي عقلانيت » گرديدند.

ب- اثر وبر در شکل گيري نظريه ي انتقادي

ماکس وبر در کنار مارکس، تفسير مستقلي از جامعه ي سرمايه داري ارائه کرده است. نظريه ي ماکس وبر درباره ي جامعه مبتني بر چند اصل است:
1- از نظر او مسئله ي اصلي مورد مطالعه ي جامعه شناسي « کنش اجتماعي » با روش تفهميي تفسيري است.
2- واقعيت اجتماعي جدا از محقق اجتماعي است و تحقيق بايد جدا از ايدئولوژي و ارزش ها صورت گيرد.
3- در بررسي ساخت ها و روابط اجتماعي در جامعه ي مدرن، اقتدار مورد توجه قرار گرفت. از نظر ماکس وبر سه نوع اقتدار ( سنتي،کاريزماتيک و قانوني ) وجود دارد. وجه قالب اقتدار در جامعه ي جديد قانوني است که با بوروکراسي و عقلانيت قابل توصيف و تبيين است.
4- عقلانيت رسمي و قانوني در مقابل عقلانيت هاي علمي، نظري و ذاتي قرار مي گيرد و جنبه ي عام و غيرشخصي دارد. اين عقلانيت وجه تمايز بين جوامع مدرن و سنتي است. او براي عقلانيت رسمي شش ويژگي مطرح ساخته است که عبارت اند از: " محاسبه، پيش بيني،کنترل، جايگزيني انسان به جاي تکنولوژي، سوددهي و نتايج غيرعقلاني. عقلانيت قانوني و رسمي، نوع غالب عقلانيت در نظام بوروکراتيک جديد است که به نفي حاکميت انسان مي انجامد و حاکميت تکنولوژيکي را جايگزين آن مي سازد. تکنولوژي روز به روز بر انسان و جامعه حاکميت بيشتر يافت تا جايي که هيچ راه نجاتي براي انسان و جامعه براي فرار از آن وجود ندارد. به همين دليل ماکس وبر از آن به عنوان « قفس آهنين » ياد مي کند. "
هورکهايمر، آدورنو، مارکوزه و هابرماس تحت تأثير ديدگاه ماکس وبر قرار گرفته و در صدد نوعي ترکيب اند ايده هاي مارکس، وبر و فرويد برآمده اند، با تکيه بر آراي ماکس وبر، به نقد انديشه و جامعه ي سرمايه داري پرداخته اند. طرح ديدگاه منفي و بدبينانه، حاکميت تکنولوژي و فرهنگ صنعتي، بوروکراسي و عقلانيت تکنولوژيکي و قانوني و نفي ديدگاه تاريخي در مکتب فرانکفورت متأثر از ديدگاه ماکس وبر است.
بين انديشه ي ماکس وبر و نظريه ي انتقادي، وجوه اشتراک عمده اي وجود دارد:
1- باور به عقلانيت تکنولوژيکي يا عقلانيتي که بيانگر نظام اجتماعي مبتني بر حاکميت نيروهاي مسلط جامعه با تکيه بر تکنولوژي است،
2- نظر بدبينانه به دنياي جديد، زيرا عقلانيت تکنولوژي مسلط است و نيروي مقاومي جهت نفي آن وجود ندارد. مارکوزه در کتاب انسان تک ساحتي اظهار کرده است: دو طبقه ي اصلي جامعه ي سرمايه داري يعني بورژوازي و کارگران صنعتي چون کارگزاران مؤثر در جامعه، ناپديد شده اند و هيچ نوع خاصي تسلط طبقاتي وجود ندارد. در عوض سلطه از طريق قدرت غيرشخصي ( عقلانيت علمي تکنولوژيکي ) که نتيجه ي مصرف توده اي است و جريان توليد را مطرح مي سازد، اعمال مي گردد.

ج- نقد اثبات گرايي

بنيان گذاران مکتب فرانکفورت ديدگاه اثباتي را داراي اشکالات عمده ي معرفت شناختي و متدولوژيک مي دانستند. انتقادات آنها در سه مقوله جاي مي گيرد:
1- اثبات گرايي برداشتي ناکافي و گمراه کننده است که توان بيان و درک زندگي اجتماعي را ندارد.
2- اثبات گرايي متوجه توجيه واقعيت موجود و مشروعيت بخش نظام موجود اجتماعي است.
3- اثبات گرايي با تنوع خاصي از سلطه ي ( تکنولوژيکي ) مرتبط است.
هورکهايمر اثبات گرايي، خصوصاً اثبات گرايي منطقي و تجربه گرايي منطقي « حلقه ي وين » را مورد نقد قرار داده است. انتقاد او به هر نوع برداشت علم گرايانه ي مبتني بر جهاني بودن شيوه هاي علمي، يکساني علوم تجربي و علوم انساني و يکي بودن دانش تجربي و معرفت برمي گردد. مارکوزه در کتاب خرد و انقلاب، به نقد اثبات گرايي کنت به عنوان نظريه ي ضد انقلابي پرداخته است.

د- انتقاد بر مارکسيسم

هدف اساسي و اوليه در مکتب فرانکفورت به کارگيري سيستماتيک همه ي رشته هاي تحقيق علمي اجتماعي در توسعه ي ماترياليستي مارکسيسم، خنثي سازي جهت گيري تاريخي و توسعه ي ديدگاه علمي و دانشگاهي مارکسيسم بود. اين هدف از طرق مختلف مي توانست محقق گردد. کورتالس ( 1985 ) (1) مدعي است هورکهايمر يکي از انديشمنداني است که در جهت به رسميت شناختن علوم اثباتي، با ديدگاهي بين رشته اي در توسعه ي مارکسيسم نقش داشته است.
ضرورت بازبيني در مارکسيسم مبتني بر چند عامل بود:
1- وجود شبهات بسياري در نظام کمونيستي شوروي، از قبيل عدم تحقق حاکميت پرولتاريا، رشد بوروکراسي و دخالت دولت در جامعه،
2- رشد جريان مستقل روشنفکري چپ در اروپا تحت عنوان « مارکسيست هاي مستقل » با ديدگاه علمي در مقابل « مارکسيست هاي دولتي » داراي ايدئولوژي دولتي،
3- بازنگري مارکسيسم با بازگشت به آراي هگل در کارهاي لوکاچ و گرامشي و
4- ضرورت شناخت شرايط جديد سرمايه داري، زيرا جامعه ي سرمايه داري دهه هاي 1920 و 1930 بسيار متفاوت از جامعه ي سرمايه داري دوران مارکس بوده است.
در اين صورت مکتب فرانکفورت به مطابقت مارکسيسم با جامعه ي جديد و اجتناب از گرايش تاريخي و ايدئولوژيک آن ( ضرورت تحقق کمونيسم و حاکميت پرولتاريا ) با تکيه بر آراي ماکس وبر و فرويد توجه داشت. مطالعات فرويد مشخصاً بر ارائه ي تحليل رواني مبتني بود که طرح مدل و ساخت آن براساس ترکيب نظريه ي تحليل رواني با ماترياليسم تاريخي شکل گرفته بود. در اين جهت گيري جديد عده اي مدعي شده اند هورکهايمر، آدورنو و ديگران پس از دهه ي 1940، نظريه ي مارکسيسم را ترک کرده و روشنگر نظريه هاي جديد نظام سرمايه داري گرديده اند.

هـ- پيشينه ي فلسفي

بنيان گذاران واقعي نظريه ي انتقادي، لوکاچ و گرامشي هستند. اين دو متفکر، در عين اين که مارکسيست باقي ماندند، ولي با تکيه بر آراي هگل و وبر به بازنگري مارکسيسم پرداختند. گرامشي مارکسيسم را به لحاظ ماده گرايي و بينش مکانيکي مورد نقد قرار داد. مسئله ي اصلي مورد علاقه ي او برتري جويي (2) است که اشاره به نوعي اقتدار بادوام و منسجم دارد، اين مسئله صرفاً متوجه نحوه ي تسلط بر توليد نبوده، بلکه عنصر فرهنگ نيز در آن مطرح گرديده است.
گرامشي به بررسي چند مطلب توجه داشت از جمله اين که:
1- چگونه يک جامعه ي مدني ساخت موجود خود را به دست مي آورد؟ او در پاسخ به اين سؤال به تحليل رفتار روشنفکران براساس سازمان روشنفکري پرداخته است. به نظر او عامل اصلي سازمان يابي جامعه مدني سازمان روشنفکري است.
2- مسئله ي او يافتن مکانيسم هاي موجود در جامعه است که براي نيل به وفاق جمعي مورد استفاده قرار مي گيرند. اين ابزار و مکانيسم ها صرفاً ابزار سلطه ي طبقه ي حاکم نيستند، بلکه عناصر فرهنگي نيز مؤثرند.
انديشه ي لوکاچ نيز موجب ارتباط بين انديشه ي ماکس وبر و مارکس در تفسير جامعه ي جديد شد. او با ملاحظه ي زيربنا درباره ي انديشه ي مارکس و عقلانيت وبر تفسير جديدي از جامعه مدرن ارائه کرد و در نهايت تعبير عام تري از کالا و آگاهي طبقاتي ارائه داد. اين برداشت بر ساختار نظريه انتقادي اثر عمده اي گذشته است.

مراحل توسعه و افول نظريه ي انتقادي

نظريه ي انتقادي در سال 1933 از طريق ايجاد مؤسسه ي تحقيقات اجتماعي در شهر فرانکفورت شروع شد و امروزه نيز مدعياني در اروپا و امريکا دارد. به لحاظ تغيير در شرايط، تعبيرهاي متفاوتي از نظريه ي انتقادي وجود دارد که جهت شناخت آن لازم است به مراحل گوناگون توسعه ي نظريه انتقادي توجه شود:
1- اولين مرحله بين سال هاي 33-1923 است، در اين مرحله مرکز مطالعات اجتماعي تأسيس گرديد و توجه اصلي به مطالعه ي مسائل جديد جامعه ي سرمايه داري از ديدگاه مارکسيسم، بدون وجود ديدگاه خاصي بوده است. محققان در اين دوره بر ماترياليسم تاريخي بيشتر توجه داشتند.
2- مرحله ي دوم، مصادف با تبعيد بنيان گذاران نظريه ي انتقادي از فرانکفورت به امريکا و ديگر نقاط است. بين سال هاي 1950-1933 ايده هاي هگل وجه غالب نظريه ي انتقادي است و جهت دهنده ي تحقيقات و فعاليت هاي اين مکتب بوده است. با انتخاب هورکهايمر (3) به عنوان رئيس مرکز مطالعات و همکاري آدورنو و مارکوزه تمايلات فرويدي نيز در اين مورد مطرح گرديد. لذا گرايش فلسفي رواني به جاي اقتصادي تاريخي وجه تمايز اين دو دوره است. ديدگاه انتقادي در سال 1937 با نگارش مقاله ي « نظريه سنتي و انتقادي » هورکهايمر شروع گرديد و توسط آدورنو و مارکوزه اشاعه ي بيشتري يافت.
تا پايان دهه 1940 ، نظريه ي انتقادي با دو متن: " ديالکتيک روشنفکري و خرد و انقلاب مارکوزه مطرح بود. در کنار اين دو کتاب، تعدادي مقالات پراکنده نيز وجود داشت که به نقد و بررسي اثبات گرايي، تجربه گرايي، و مفهوم « علم جامعه » و خرد به معناي فلسفي ( در ديدگاه هگل و هورکهايمر که توأم با آزادي بود ) مي پرداخت. "
نقد اثبات گرايي و علم گرايي به بررسي علم گرايي مبتني بر عقلانيت تکنولوژيکي و ابزاري انجاميد. در مقابل، راه نجات ارائه شده توسط مارکوزه و ديگران، طرح ايدئولوژي روشنفکري و اجتناب از عقايد و امتيازات غيرعقلاني جامعه مدرن تلقي گرديد.
3- مرحله ي سوم از سال 1950 که مصادف با پايان تبعيد و بازگشت هورکهايمر به آلمان و در نتيجه بازگشايي مؤسسه ي تحقيقات در فرانکفورت بود، آغاز گرديد و تا مرگ آدورنو ( 1961 ) و هورکهايمر ( 1973 ) و تحت تأثير شرايط خاص ادامه داشت. در اين دوران نظريه ي انتقادي با ايجاد شرايط جديد به طرح مسائل خاص تري مي پردازد:
1- چپ فکري جديد رشدکرد.
2- جريانات دانشجويي تشکل خاص يافت و بر جريان روشنفکري تأثير گذاشت.
3- شرايط بعد از جنگ جهاني دوم، نياز به نظريه هاي جديدتري را ضروري ساخت.
4- دوره ي چهارم از دهه ي 1970 با مرگ هورکهايمر و آدورنو شروع گرديد که هم چنان ادامه دارد. بعد از تبعيد بزرگان مکتب فرانکفورت، مؤسسه به طورکلي براساس ايده هاي هورکهايمر و آدورنو دنبال مي شد. در زمان اين دو نفر، ديدگاه انتقادي بيشتر متوجه مسائل فرهنگي و زيبايي شناختي بود. پس از آنها به دليل اقامت مارکوزه در امريکا، مکتب فرانکفورت تحت تأثير آرا، هابرماس جهت گيري فلسفي بيشتري يافت. در دوره هاي پيشين با اين که مباحث فلسفي تأثير پذيرفته از کارهاي لوکاچ متوجه انديشه ي هگل بود، ولي آدورنو اصرار بر به کارگيري روش هاي تجربي و اجتناب از اختلاط جامعه شناسي با بينش تفسيري داشت.
در دوران جديد مکتب فرانکفورت بيشتر متأثر از کارهاي هابرماس است و هدف اصلي آن بازنگري و طرح مجدد انتقادات فلسفي، معرفت شناختي، روش شناختي نسبت به اثبات گرايي، مارکسيسم و نظام سرمايه داري به عنوان ديدگاه کلان جامعه شناختي فلسفي است.

مشخصات نظريه ي انتقادي

1- تعبير جديد از طبقه ي کارگر در مکتب فرانکفورت در مرحله ي اول شکل گيري به منظور تجربه کردن پرولتاريا و به خاطر عامل اصلي تحول تاريخي بود، ولي در مرحله ي دوم ( طرح ديدگاه انتقادي ) مباحث مربوط به طبقه ي کارگر کم رونق تر شد و به جاي آن روشنفکران عامل عمده ي تحولات تلقي گرديدند.
2- نظريه ي انتقادي با انجام تحقيقات بين رشته اي شکل گرفته است، زيرا مکتب فرانکفورت به دليل وجود مؤسسه مطالعات اجتماعي که در آن اقتصاددانان، سياستمداران، روان شناسان، مورخان و فلاسفه حضور داشتند، به وجود آمد. تحقيقات مؤسسه بر چند اصل متکي بود:
الف- تغيير در ارتباط بين فلسفه و علوم اثباتي.
ب- رابطه ي ديالکتيکي بين عناصر و عوامل داخلي و خارجي.
ج- تغيير نوع رابطه بين دانش و جامعه.
در اين طرز تلقي بيشتر رشته هاي علوم اجتماعي در شکل گيري مکتب فرانکفورت مؤثر واقع گرديدند. گيدنز مدعي است که تحقيقات بين رشته اي در مکتب فرانکفورت مربوط به رابطه ي بين اقتصاد سياسي، فلسفه ي تاريخ، روان شناسي و روش هاي تحقيق تجربي است. بر اين اساس هورکهايمر نظريه ي انتقادي را متوجه تحليل اقتصادي، تحليل روان شناسانه ي انسجام اجتماعي و تحليل نظري از فرهنگ با تأکيد بر فرهنگ توده اي دانست. ( همان، ص 33 )
3- ارتباط بين نظريه و روش. در مکتب فرانکفورت در عين حال که به مباحث نظري پرداخته مي شد، مباحث تجربي و عيني نيز اهميت داشت. هورکهايمر با تقويت سازمان تحقيق، در طرح توسعه بخشيدن به رابطه ي ميان مباحث فلسفي، نظري، و تجربي بود. ( همان، ص 33 )
4- تعبير خاص از آگاهي طبقاتي. اساس پيدايش مکتب فرانکفورت، بيان ضعف هاي نظريه ي مارکسيستي و طرح ديدگاه هاي جديد بود. آگاهي طبقاتي در ديدگاه مارکس از عمده ترين مباحث مورد توجه همه ي نظريه پردازان انتقادي از لوکاچ تا هابرماس بوده است.
هورکهايمر نظريه ي آگاهي طبقاتي را از ديد روان شناختي مطرح کرد. او مدعي شد که با فرهنگ جديد در جامعه ي صنعتي، امکان کمتري براي رشد آگاهي طبقاتي طبقه ي کارگر نسبت به منافع خودش و سپس تمايل به انقلاب وجود دارد.
5- طرح شعاري « انتظار و بررسي ايستارها » در مقابل مارکسيسم به جاي رد يا دفاع از آن سرلوحه ي ديدگاه انتقادي گرديد. بحث درباره ي اين بود که ارتباط مليت با سوسياليسم عاملي منفي در خلق جامعه ي سوسياليستي است و روشنفکران بايد در مقابل رد نظام سوسياليستي کمونيستي شوروي سياست انتظار را پيشه سازند. انتقاديون در عين حال که به عنوان مارکسيست شناخته مي شدند با اين شعار به نقادي اساسي آن نيز مي پرداختند.
6- عدم قبول ايدئال هاي مارکسيسم. به دليل تأثيرپذيري نظريه ي انتقادي از ديدگاه هاي ماکس وبر که نوعي بدبيني نسبت به آينده ي جامعه ي سرمايه داري را در طرح « قفس آهني » در بر داشت، گرايشي مخالف با طرح کمونيسم به عنوان رهاورد جبر تاريخي رشد پيدا کرد.
7- مکتب فرانکفورت بيش از اين که از مارکسيسم به معناي مطلق آن متأثر باشد، از انديشه هاي مارکس جوان هگلي فيلسوف به جاي مارکس اقتصاددان متأثر مي باشد. در اين نظريه مکتب و مارکسيسم هم چون يک نظريه ي کلان مورد نقد قرار داده شد و عناصر تاريخي، اقتصادي و ايدئاليستي آن ناديده گرفته شد.
8- وجه تمايز مکتب فرانکفورت از ديگر ديدگاه ها و مکاتب ناشي از ديدگاهي روش شناسانه بود. در اين صورت ورود روش شناسي جديد تحقيق، بيشتر وجه مميز ديدگاه انتقادي و مارکسيسم است.
9- علاقه ي اصلي مکتب فرانکفورت در زمينه ي روان شناسي فردي است. زيرا رشد نازيسم در آلمان، فردگرايي را زمينه ساز ضرورت آزادي در مقابل ديکتاتوري ساخت. در اين جريان متفکران اصلي نظريه ي انتقادي به بيان رابطه ي فرد و جامعه در اشکال گوناگون آن پرداختند.
10- وجه ديگر مکتب فرانکفورت طرح مفاهيم عمده اي چون « صنعت فرهنگ » و « روشنفکري توده اي » است. زيرا به دليل نقد ماده گرايي مارکسيستي نوعي ايدئاليسم شکل گرفت. ايدئاليسم جديد کمتر فلسفي و بيشتر جامعه شناختي بود.
11- شواهدي که نشان بدهد مؤسسه ي مطالعات اجتماعي فرانکفورت به آينده ي جامعه خوش بين باشد، وجود ندارد. از طرف ديگر عوامل زير در افزايش بدبيني مکتب فرانکفورت مؤثر بوده اند:
الف- شکست جنبش چپ مدافع حقوق کارگر، ب- رشد فاشيسم بعد از جنگ جهاني اول، ج- پيدايش استالينيسم، د- گسترش نقش دولت و هـ- رشد بوروکراسي و غلبه ي عقلانيت ابزاري.
مجموعه ي اين عوامل به طرح اين سؤال منجر شدند که چگونه آرزوي نجات طبقه ي کارگر از ديدگاه مارکس با واقعيت جامعه که توسط ماکس وبر تحت عنوان « عقلانيت ابزاري » به « قفس آهني » مي انجاميد، قابل سازش و همسويي مي باشد؟ اين دو عنصر ( خوش بيني در آراي مارکس و بدبيني در آثار وبر ) عاملي در طرح جديد تحول جامعه در مکتب فرانکفورت گرديد. نظريه ي انتقادي ضمن اجتناب از طرح کمونيسم به تفسير چگونگي تسلط بوروکرات ها و عقلانيت ابزاري پرداخت. از اين رو کار نظريه ي انتقادي بيشتر تحليل و بررسي جامعه ي مدرن بود تا ارائه ي مدل تغيير و جايگزيني.
12- مکتب فرانکفورت در جهت دفاع از ذهنيت در مقابل عينيت قرار گرفت. اين گرايش از موارد زير متأثر بود:
الف- رشد جريان دانشجويي دهه ي 1960 ، ب- بازخواني افکار هگل در نظريه هاي لوکاچ و گرامشي، ج- گرايش ساختي آلتوسر و د- شکست ماترياليسم. مکتب فرانکفورت به نوعي رابطه ي ديالکتيکي بين ذهنيت و عينيت قائل شد و اقتصاد را در کنار سياست، فرهنگ، روحيات و خلقيات افراد جامعه در تحولات و شکل گيري جامعه مؤثر دانست.

آراي جرج لوکاچ

لوکاچ ( 1971-1885 ) در خانواده اي ثروتمند به دنيا آمد و در سال 1906 دکتراي فلسفه گرفت. پس از آن در فعاليت هاي سياسي شرکت داشت. لوکاچ از سال 1930 تا 1944 در شوروي به فعاليت هاي علمي و فرهنگي پرداخت. او در سال 1944 به همراه سربازان ارتش شوروي به مجارستان بازگشت. تا سال 1953 ( که مصادف با مرگ استالين بود ) از فعاليت هاي حزبي به دور بود. از اين زمان دوباره فعاليت هاي سياسي را شروع کرد و در سال 1967 براي مدت کوتاهي تبعيد شد. پس از تبعيد به عنوان يک صاحبنظر مورد توجه روشنفکران اروپايي قرار گرفت.
در بدو امر ادبيات و تئاتر توجه اش را جلب کرد. سپس در اثر تأثيرپذيري از فلسفه ي آلماني علاقه به گرايش نوکانتي پيدا کرد. به لحاظ اين که گرايش فلسفي در آلمان ( نوکانتي ) جداسازي تحقيق تجربي از مباحث نظري و منطقي بود، سعي در تمايز بخشي مباحث تجربي و نظري و ارزشي حقيقت داشت. او ضمناً متأثر از ژرژ زيمل، جامعه شناس معاصر خويش بود و بر جدايي « طبيعت » و « فرهنگ » تأکيد داشت. او ديدگاه اثباتي يا به کارگيري اصول علوم تجربي را در علوم انساني محکوم کرد. از طرف ديگر لوکاچ به لحاظ تأثيرپذيري از مکتب پديدارشناسي ادموند هوسرل متوجه اخلاق، فلسفه و زيبايي شناسي گرديد. ( لوکاچ، ص 37 )
تحولات دهه ي بيست و سي در اروپا (1924-1914 ) خصوصاً جنگ جهاني اول و جنبش هاي فکري، اجتماعي و ملي تأثير عمده اي بر شکل گيري انديشه ي لوکاچ داشت. درکنار اين تحولات، از دو جريان فکري: 1- اثبات گرايي و 2- نفي تجربه گرايي متأثر بوده است. او در عين حال که منتقد اثبات گرايي بود، اصول عقل گرايان را نيز پذيرفته بود. او زمينه ي مذهبي نداشت، ولي به مطالعه ي مذهب پرداخت. بنابراين بر اثر تلفيق آرا به نوعي به انسان اين جهاني، باور پيدا کرد و مدافع اين سخن شد. که « انسان ها قادرند تنها آن چه را که خود ساخته اند، درک کنند. » ( همان، ص 70 )
انديشه ي لوکاچ، ترکيبي از آراي کانت، هگل، ديلتاي، کي يرکه گارد، زيمل، وبر و مارکس بود. او براي رفع ابهامات انديشه ي مارکسيستي به هگل و براي رفع نواقص انديشه ي هگل به انديشه هاي وبر و زيمل مراجعه کرده است. از ديدگاه فلسفي، او از نظر منتقدان، پيرو لنين و يک هگلي جناح چپ بود تا يک ماترياليست، با وجود اين لوکاچ به شعور انقلابي اهميتي برابر فرصت هاي سياسي مطرح شده توسط لنين مي داد. ( همان )
لوکاچ از متفکران اروپايي قرن بيستم است. او در عين حال که به عنوان مارکسيست قلمداد شده، ولي از انديشه هاي هگل نيز تأثيرگرفته است. اين نوع گرايش، هگل گرايي، در ميان مارکسيست هاي غربي ( اروپايي ) امري بي سابقه بود. عده اي از قبيل لوسين گلدمن معتقدندکه لوکاچ سعي در هگلي کردن مارکسيسم داشته است.
لوکاچ از دوران نوجواني با مارکسيسم آشنا شد. او آثار مارکس را با دقت خواند و مدافع مارکسيسم ( به تعبير خودش و نه آن چه از شوروي ابلاغ مي گرديد ) بود. از اين رو جرج ليشت هايم مي گويد: « لوکاچ براي کمونيسم همان کاري را کرد که اسوالد اشپنگلر براي نهضت فاشيستي انجام داد. پس از مرگ لنين در سال 1925 ، کمونيسم روسيه تنها چند متفکر اصيل در دامان خود پرورش داد که هيچ کدام آنها اهميت جهاني نداشتند. در نتيجه ميراث فکري و علمي لوکاچ، رفته رفته اهميتي را که در آغاز کار فاقد آن بود، بازيافت. ( مارکوزه، ص 32 ).

بيان اجمالي آراي لوکاچ بر اساس کتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي کتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي، حاوي مجموعه مقالات لوکاچ است که در سال 1923 به چاپ رسيد و چندين بار تجديد چاپ شد. مباحث اصلي کتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي از بازداشت لوکاچ در سال 1919 در وين مجارستان تنظيم گرديده است. زيرا لوکاچ پس از آزادي از زندان به مباحث اصلي که بين کمونيست هاي آواره مطرح بود، توجه کرد و به نکات جديدي دست يافت. بنابراين مشارکت لوکاچ در حوادث و وقايع، زمينه ساز اصلي شکل گيري کتاب فوق الذکر بوده است.

محتواي کتاب متأثر از انديشه ي کانت، فيخته و هگل، لنين و لوکزامبورگ است. لوکاچ ديدگاه ماترياليسم تاريخي لنين را مورد نقد قرار نداده بلکه بيشتر ديدگاه اقتصادي او را مطرح کرده است.
در کتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي، لوکاچ به نقد ديدگاه انگلس از ديدگاه کانت و هگل پرداخته و ماترياليسم عصر روشنفکري را به عنوان « قالب ايدئولوژيک انقلاب بورژوازي » معرفي کرده است. لوکاچ دراين کتاب مناقشه بين ماترياليست ها و ايدئاليست ها را مبني بر اصالت ماده و يا روح کنار گذاشت و متوجه طرح غلط مسئله ي عين و ذهن گرديد. او مدعي شده است که عمل جريان اتحاد عيني و اساسي فکر ( ذهن ) و واقعيت ( عين ) مي باشد.
يکي ديگر از مباحث عمده ي لوکاچ طرح مفهوم شيئي شدن به جاي از خودبيگانگي مي باشد مارکس مدعي بود که کارگر در جريان توليد دچار از خودبيگانگي مي گردد. او از خودبيگانگي را در حد طبقه ي کارگر مطرح کرده است. در مقابل، لوکاچ مفهوم از خودبيگانگي مارکس را عموميت بيشتري داده و مدعي شده است که در نظام سرمايه داري افزون بر طبقه ي کارگر، ديگر طبقات، بخش ها و سازمان ها دچار نوعي شيءوارگي شدن مي گردند. راه نجات از نظر لوکاچ، تحقق خودآگاهي طبقاتي است.
در مجموع مي توان انديشه ي لوکاچ را با توجه به مشخصات و علائم زير بازگو کرد:
1- او سعي در جدا ساختن فلسفه از سياست داشته است.
2- مدعي بود که طبقه ي کارگر نقش انقلابي دارد.
3- هدف تحقيق و بررسي، جست و جوي حقيقت است و نه توجيه وضعيت موجود.
4- لوکاچ به بررسي ابعاد هگلي مارکسيسم تا فوئر باخ و... پرداخته است.
5- او مدعي رابطه ي ديالکتيکي بين نظر و عمل و ذهن و عين مي باشد. او مدعي است که عمل کنشگر در يک جريان متأثر از رابطه ي ديالکتيکي بين عين و ذهن تحقق پيدا مي کند.

آراي هورکهايمر

هورکهايمر از برجسته ترين افراد مکتب فرانکفورت مي باشد که در دهه ي 1930 ، به طرح مفهوم « نظريه ي انتقادي » در مقابل « نظريه ي سنتي » پرداخت. هورکهايمر در مقابل نقد نظريه ي سنتي متوجه ارزيابي نظريه ي اثبات گرايي و مارکسيسم گرديد. او مدعي شد که اثبات گرايي داري چندين مشکل است:
1- ريشه در تفکر ليبراليستي دارد،
2- بشريت را چون واقعيت مادي مي انگارد،
3- هيچ تمايزي ميان ظاهر و باطن قائل نمي باشد و
4- در جهت تمايز ميان واقعيت و ارزش و در نتيجه جداي بين دانش و علائق و منافع انساني حرکت مي کند. او براي رفع دوگانگي بين واقعيت و ارزش به طرح ديدگاهي تحت عنوان « نظريه ديالکتيکي » پرداخته است که متوجه رابطه ي بين اعمال فردي و دنياي خارجي در نگاهي ديالکتيکي است. هورکهايمر اين نظريه ي را در مقاله ي « نظريه سنتي و انتقادي » (4) ( 1973 ) به وضوح بيان کرده است.
نظريه ي سنتي از نظر هورکهايمر يک نظريه ي مبتني بر علوم تجربي مدرن است که در فلسفه ي اثباتي مطرح شده و در نهايت به شکل اثبات گرايي و علم گرايي جلوه کرده است. هورکهايمر نمود نهايي نظريه ي سنتي را اشاعه ي ديدگاه نظري اثباتي در علوم انساني اجتماعي که الگوبرداري شده از علوم طبيعي است، مي داند. او در اين جهت گيري به نقد ديدگاه کنت به لحاظ مادي بودن ديدگاهش و ضديت با سنت ايدئاليستي پرداخته است.
در مقابل نظريه ي سنتي، نظريه ي انتقادي را با مشخصاتي چند مطرح کرده است: 1- نظريه ي انتقادي در جهت نفي جدايي بين واقعيت و ارزش است، 2- نفي جدائي بين عينيت و ذهنيت است، 3- نفي جدايي بين نظر و عمل است، 4- در اين ديدگاه هورکهايمر يکسان قلمداد کردن مطالعه ي جامعه و طبيعت را نقدکرده است و 5- هورکهايمر بيشتر از انديشه ي کانت، ديلتاي، نيچه، و در نهايت ژان پل سارتر متأثر بوده است که تأکيد بسياري بر فردگرايي داشته اند.
ترکيب عوامل فوق و نقد ديدگاه سنتي جايگاه جديدي به نظريه ي هورکهايمر و همکاران او داد. وي توانست با نقد مارکسيسم، اثبات گرايي و ديدگاه هاي جاري در علوم اجتماعي به طرح اصول و مباني جديد نظريه ي انتقادي بپردازد.

آراي آدورنو

آدورنو ( 1969-1903 ) دومين جامعه شناس عمده ي ديدگاه انتقادي است. او پس از مطالعه ي فلسفه، جامعه شناسي، روان شناسي و موسيقي در دانشگاه فرانکفورت، در سال 1925 به وين رفت. پس از استعفاي هورکهايمر، آدورنو مدير مرکز مطالعات اجتماعي فرانکفورت گرديد. عمده ترين کتاب هاي آدورنو فلسفه ي موسيقي مدرن ( 1973 ) و ديالکتک روشنفکري ( 1973 ) مي باشد.
اثر آدورنو بر شکل گيري نظريه انتقادي بسيارگمراه کننده است. تا سال 1937 رابطه اش با مؤسسه غيررسمي بود و به مطالعه ي حوزه ي فرهنگ خصوصاً موسيقي، تحليل رواني، نظريه ي زيبايي شناسي (5) علاقه داشت. ديدگاه او « ديالکتيک منفي (6) به جاي نظريه ي اجتماعي ( ديالکتيکي ) ناميده شد. نظريه ي ديالکتيک هاي منفي او متوجه نقد تمامي موقعيت هاي فلسفي و نظريه هاي اجتماعي بوده و بر نسبيت گرايي همراه با شک گرايي و انکار امکان هر نوع مطلق گرايي مبتني مي باشد. نگاه او بسيار متفاوت نگاه هورکهايمر بود و نحوه ي ارزيابي او از مارکسيسم نيز با ديگران تفاوت داشت. اگرچه نظريه ي آدورنو هم ديالکتيکي و هم مادي بود، اما هرگز اعتقادي به انقلاب کارگري نداشت و تحليل اقتصادي و نظريه ي طبقاتي مارکس را رد مي کرد. او هم چنين منتقد ديدگاه تاريخي مارکس بود. ولي در ضمن به نقد آگاهي طبقاتي بورژوازي مي پرداخت. او ضمن مشارکت در بسط نظريه ي انتقادي، انتقاد فرهنگي را ( که با هورکهايمر شروع شد ) به ديدگاه انتقادي افزود. ( 1944 )
از نظر او وجدان علمي منبع اصلي نقد است. از اين ديدگاه او منتقد تکنولوژي و دانش تحت عنوان اثبات گرايي به عنوان ايدئولوژي غالب بشريت است.
عنوان بخش ديگر کتاب صنعت فرهنگ روشنفکري و فريب عمومي مي باشد. برخلاف نظر مارکس که فرهنگ و ايدئولوژي را ديد طبقه ي مسلط و تکنولوژي را ابزار طبقه ي مسلط مي دانست. او مدعي بود که تکنولوژي و وجدان انساني در شکل دهي « فرهنگ عمومي » مؤثر است.

آراي هربرت مارکوزه

هربرت مارکوزه ( 1979-1898 ) فعاليت علمي اش را از مطالعه ي فلسفه در آلمان با هوسرل و هايدگر شروع کرد و در سال 1932 عضو مکتب فرانکفورت گرديد. او در سال 1933 با ديگر اعضاي مکتب فرانکفورت به ژنو و سپس به نيويورک مهاجرت کرد. تا سال 1950 در نيويورک باقي ماند. سپس در دانشگاه کلمبيا و کاليفرنيا به تدريس پرداخت. کارهاي اصلي او خرد و انقلاب، هگل و رشد نظريه ي اجتماعي ( 1941 ) مارکسيسم شوروي، تحليلي انتقادي ( 1958 )، انسان تک ساحتي ( 1964 ) و مجموعه ي مقالات در نظريه ي ( 1968 ) مي باشند.
مارکوزه در دوران جواني و دانشجويي متأثر از سنت دانشگاهي و فلسفي آلمان بود. او در کلاس درس هايدگر شرکت مي کرد. از نظر او فلسفه ي آلماني در ظاهر به دنبال يافتن حقيقت و در باطن مدافع وضع موجود است. مشارکت بعضي از فلاسفه ي مشهور آلماني از قبيل هايدگر و جنتيله در سياست موجب گرديد تا در نهايت، حزب نازي مورد تأييد قرار گيرد. اعتراض مارکوزه به حزب نازي و نازيسم زمينه ي انتقادات شديد او به عقل گرايي گرديد. از اين رو مارکوزه مدعي شد که فلسفه ي تعقلي نيز مانند فلسفه ي اثبات گرايانه به ظاهر پديده ها مي پردازد و توان بيان حقيقت و ذات آنها را ندارد.
مارکوزه در کتاب خرد و انقلاب طراح يک نظريه ي اجتماعي ديالکتيکي مي باشد. او در نقد علم اجتماعي اثباتي، مدعي است که اين ديدگاه درصدد يکسان انگاشتن علوم طبيعي و اجتماعي است. ( خرد و انقلاب، ص 313 ).
مارکوزه در فصل ششم کتاب انسان تک ساحتي تحت عنوان « منطق سلطه » از عقلانيت تکنولوژيکي بحث مي کند. از نظر او و ديگر اعضاي فرانکفورت تسلط بر طبيعت از طريق دانش و شکل جديدي از تسلط بر بشريت را ضروري مي سازد: جامعه جديد خود به خود بر اثر تکنولوژيکي شدن امور و روابط که به بهره برداري مادي بيشتر انسان مي انجامد، توسعه مي يابد. با تعبير مارکوزه و ديگران از ايده ي سلطه ي عقلانيت تکنولوژيکي مي توان به شباهت بسياري بين آراي مارکوزه و عقلانيت ماکس وبر اشاره نمود. در حالي که ديگر متفکران مکتب فرانکفورت کمتر به نقل قول از ماکس وبر پرداخته اند. مارکوزه به طور خاص، عامل و زمينه ي اصلي دورکردن نظريه ي انتقادي از مارکسيسم و نزديک کردن آن به انديشه ي وبراست. (1970-1950 )
مارکوزه انديشه اش را با نقد فلسفه ي معاصر خود شروع کرد و در اين مورد به نقد سه عنصر تفکر فلسفي اروپا پرداخت:
1- از نظر او منطق صوري يا ارسطويي قابليت بهره دهي فکري در دنياي معاصر را ندارد.
2- فلسفه ي زباني نيز به لحاظ پرداختن به زبان عادي اهميت علمي و نظري ندارد.
3- فلسفه ي اثبات گرايي نيز به لحاظ پيوند با تکنولوژي و نظام سرمايه داري تنها ابزار عصر جديد در بهره کشي انسان هاست. او ديدگاه خود را در چارچوب نظريه ي انتقادي و مکتب فرانکفورت مي شناسد.
مارکوزه براساس سابقه ي فکري و تأثيرپذيري از فرهنگ آلماني و شناخت شرايط و تحولات جديد و نيز ابهامات ايجاد شده در مارکسيسم و کمونيسم به چند سؤال پاسخ داده است که عبارت اند از: " حقيقت چيست؟ و چگونه مي توان بدان دست يافت؟ و چه رابطه اي بين انديشه ي فلسفي و عمل سياسي وجود دارد؟ و در نهايت، شرايط و ماهيت مارکسيسم چگونه است؟ "
او به منظور پاسخ گويي به سؤالات اساسي فوق به تأليف کتاب هاي متعددي از قبيل کتاب خرد و انقلاب پرداخت که براي پاسخ به اين سؤالات نگاشته شدند: « حقيقت چيست؟ »، « تاريخ انديشه بشري چيست؟ » و « چه رابطه اي بين انديشه فلسفي و عمل سياسي وجود دارد؟ »، کتاب مارکسيسم شوروي، شرايط جديد مارکسيسم را در شوروي بيان مي کند و نواقص و نارسايي هاي نظام سوسياليستي شوروي و تفکر مارکسيستي را مورد توجه قرار مي دهد. کتاب انسان تک ساحتي در مقابل کتاب مارکسيسم شوروي به بررسي رابطه ي انسان، تکنولوژي « توسعه » و خرد در جامعه ي سرمايه داري پرداخته است.
بحث او را درباره ي مارکسيسم در کتاب مارکسيسم شوروي مي توان يافت. او در اين کتاب به نقد مارکسيسم و کمونيسم پرداخته و ديدگاه ايدئالي را نيز مطرح کرده است. نکته ي اصلي در کتاب انسان تک ساحتي اين است که: پيشرفت فني، چون به صورت نظامي تام از تسلط و هماهنگ سازي درآيد، صوري از زندگي و قدرت پديد مي آورد که ظاهراً نيروهاي مخالف نظام را با خود نظام سازگار مي کند و هرگونه اعتراضي را که به نام اميدهاي تاريخي آزادي از رنج تسلط صورت گيرد، شکست مي دهد يا باطل مي کند. پيشرفت فني و تکنولوژيکي در جامعه ي جديد به جاي اين که به آزادي و تسلط انسان بر طبيعت بينجامد، عاملي در بهره کشي بيشتر انسان ها شده است.
مارکوزه به عوامل فرهنگي و اجتماعي در شکل گيري نظام اجتماعي کمتر اشاره مي کند و صرفاً تکنولوژي را عامل اصلي شکل دهي جامعه ي مدرن مي داند. مارکوزه اشاره مي کندکه: « تکنولوژي و برقراري اشکال تازه نظارت و روابط اجتماعي، با آثار و نتايج روزافزون، پيروز شده و تا آن پايه در گرايش توتاليتاريستي خود پيش رفته که حتي کشورهاي توسعه نيافته و غيرصنعتي را، در خود گرفته است. » ( همان، ص 30 )
از نظر مارکوزه تکنولوژي، تعيين کننده ي ساختار جامعه است: « از رهگذر تکنولوژي، فرايندهاي فرهنگ، سياست و اقتصاد در هم مي آميزند و سيستمي به وجود مي آورند که با دخالت در شئون زندگاني شان انسان ها را مي بلعد و هر جهشي را واپس مي زند. » (همان، ص 30 ) از نظر او سيطره ي تکنولوژي به حاکميت و نفوذ سياسي مبدل مي شود. ( همان، ص 50 )
از طرف ديگر رفاه و مصرف گرايي در جامعه ي صنعتي، عاملي در فرمانبرداري و رام کردن طبقه ي کارگر و جنبش کارگري و در نتيجه نفي تضاد طبقاتي شده است: « در جامعه ي قرن نوزدهم اروپا، مفاهيم اجتماعي، اساساً تضادهايي نسبت به هم داشتند، مثلاً مفهوم « جامعه »، روشنگر رقابت و اختلافي بود که بين افراد و حکومت وجود داشت. به عبارت ديگر، جامعه طرف مقابل دولت بود و با آن به رقابت و دشمني برمي خاست، يا مفاهيم ديگر، نظير: فرد،گروه، شخص و خانواده هر کدام حوزه ي فعاليت مشخصي داشتند و قدرت ويژه و مستقلي را مي نماياندند. آنها به هيچ وجه در ديگري مستهلک نبودند و تضادها يا اشتراک هايي آنها را از يکديگر متمايز مي ساخت. » ( همان، ص 54 ) در مقابل، مارکوزه معتقد است که در جامعه ي صنعتي جديد اين عوامل نقش آفرين نيستند و مفاهيم ايدئولوژيک اعتبارشان را از دست داده اند: « نگرش انتقادي ضعيف شده، استعمال اين واژه ( تضاد )، شکل توصيف فريبنده و احياناً سود پرستانه اي يافته است. » ( مارکوزه، 1357 )
از نظر مارکوزه انسان داراي يک بعد ماشيني شده و ابعاد ديگر شخصيت انسان از بين رفته است. اخلاق، زبان، فرهنگ، هنر، عواطف همه از حاکميت تکنولوژي متأثرگرديده اند. در نتيجه تفکر تک ساحتي در جامعه اي تک ساحتي ايجاد گرديده است: نظام تکنولوژيک، بر تفکر معاصر چنان تسلط يافته که تمامي انديشه ها و هدف ها بر مبناي توليد و مصرف، شکل گرفته و نظريه هاي ناسازگار نسبت به وضع موجود، محکوم گرديده است. استقرار واقعيت تک ساحتي در جامعه هاي امروز، بدان نيست که في المثل ماترياليسم پيروز شده و عقايد معنوي و مابعدالطبيعه، فالگيري و اعتقاد به سرنوشت به کلي از ذهن ها رخت بربسته است. بالعکس هنوز از اين گونه اعتقادات فراوان است، همه هفته گروهي به کليسا مي روند و جمعي خدا را پرستش مي کنند، هنوز پيروان مذاهب ذن ( Zen ) و اصالت زندگي بي بند و بار، در هر جامعه بسيارند، ولي اين افکار عصيانگر و بلند پرواز، ديگر توانايي پيکار با اوضاع نامطلوب جهان را از دست داده اند و روش فکري آنان طرد کننده و نافي وضع موجود، تلقي نمي شود. تفکر تک ساحتي، منظماً به وسيله ي گردانندگان سياست و سازمان دهندگان اجتماع ترويج مي شود: « نتيجه ي تفکر تک ساحتي، انسان تک ساحتي و جامعه ي تک ساحتي است که تکنولوژي، عامل مسلط در آن است. » ( مارکوزه، 1357 ) « تکنولوژي به نهادهاي اقتصادي و سياسي اجازه مي دهد که انسان را به صورت شيئي قابل بهره برداري درآورند. در حقيقت انسان در اين جامعه، ذاتي به حساب مي آيد. زيرا صنعت نيز مانند سياست، نظريه هاي انساني، آزادي و خردمندي را از همان ابتدا محکوم کرده است. مسلماً بايد شرايط کار، در جامعه هاي صنعتي به سود انسان بهبود يابد و مقدم بر صنعتي ساختن جامعه، نيازمندي هاي راستين آدمي و راه هاي تأمين آن مشخص گردد. » ( همان، ص 8 )
کار اصلي مارکوزه کتاب خرد و انقلاب است. مارکوزه اين کتاب را به سه بخش « بنيادهاي فلسفه ي هگل »، « پيدايش نظريه ي اجتماعي » و « پايان هگل گرايي » تقسيم کرده است. او در آغاز به ريشه و چرايي رابطه ي بين خرد و انقلاب در انديشه ي هگل پرداخته است. او مدعي است خرد در آثار کانت، فيخته، شلينگ و هگل با فرد، آزادي، دولت، تاريخ و جامعه ي مرتبط مطرح گرديده اند: « هسته ي هگل ساختي است که مفاهيم آن آزادي، فاعل شناسايي، ذهن و صورت معقول از ديده ي خرد برمي خيزند. » ( همان، ص 9 )
در ادامه او مدعي شده است که: هگل خود مفهوم خردش را به انقلاب فرانسه ارتباط داده بود. درخواست انقلاب فرانسه بود که هيچ چيزي نمي بايست در قانون اساسي معتبر به شمار آيد، مگر آن که با ميزان خرد سازگار آمده باشد. ( همان، ص 11 )
هگل خرد را چون امري عمومي به رسميت شناخته شده تلقي کرده بود: « فيلسوفان دوره ي روشن انديشي فرانسه و جانشينان انقلابي آنها، همگي خود را چون يک نيروي تاريخي عيني پنداشتند که به محض رهايي از بندهاي استبداد، مي تواند جهان را مکاني مملو از پيشرفت و شادي بسازد. آنها معتقد بودند که اين نه نيروي اسلحه، بلکه قدرت خرد است که اصول انقلاب باشکوه ما را افزون تر خواهد ساخت. » ( همان، ص 22 ) مارکوزه مکانيسم رابطه ي بين خرد و انقلاب را اين گونه ترسيم مي کند: « خرد مي تواند بر واقعيت حاکم باشد مگر اين که خود واقعيت، معقول شده باشد. اين عقلانيت، از راه ورود فاعل شناسايي به درون محتواي واقعي طبيعت و تاريخ امکان پذير شده است. بدين گونه واقعيت عيني نيز همان تحقق فاعل شناسايي است. ( همان، ص 35 ) فاعل شناسايي با تأکيد بر خرد به آزادي دست مي يابد: « در اين جا ما با مهم ترين مقوله ي خرد هگل، يعني آزادي رو به رو مي شويم. خرد آزادي همچون قدرتي طبق دانش حقيقت عمل مي کند و واقعيت را طبق امکانات آن قالب ريزي مي نمايد. » ( همان، ص 212 )
او مدعي است که خرد به آزادي منتهي مي گردد و آزادي وجود حقيقي فاعل شناسايي است. زندگي خردمندانه، در تلاش پيوسته ي انسان براي فراگرفتن آن چه که وجود دارد و تبديل آن بر وفق حقيقت نمايان مي شود.
مارکوزه مدعي است که شرايط جامعه ي سرمايه داري و دنياي جديد، عاملي در ملاحظه ي جداگانه ي خرد، افراد، تاريخ و جامعه مي باشد. اين گوناگوني دليلي بر جست و جوي فلسفي وحدت و کليت خود مي باشد. ( همان، ص 188 ) هگل در تصور از فرد متوجه جهان واقع و در نهايت نظريه ي اجتماعي و عمل اجتماعي مي گردد. ( همان، ص 288 ) هگل در جاي ديگر اصل خرد در جامعه را به منزله ي سامان اجتماعي مبتني بر خود مختاري بخردانه ي فرد مي داند. ( همان، ص 249 )
مارکوزه اشاره کرده است که هگل عامل ايجاد آزادي را دولت مي داند: « تنها دولت مي تواند آزادسازي را تدارک ببينيد، گرچه خود نمي تواند حقيقت و آزادي کامل را فراهم کند. آزادي و حقيقت کامل را تنها مي توان در قلمرو محض ذهن، در اخلاق دين و فلسفه يافت. » ( همان، ص 262 ) به نظر مي آيد که در ظاهر امر، دولت موجب محدوديت آزادي فردي مي گردد. هگل مدعي است که فرد در اصل رابطه اي مبتني بر وظيفه با دولت دارد و حق او از حق دولت تبعيت مي کند. ( همان، ص 317 ) جامعه ي جديد مبتني بر رقابت عمومي صاحبان آزادي، دارايي و ثروت مي باشد.
مصلحت جمعي، از طريق انسجام و سازگاري ايجاد مي شود. افراد در جامعه ي جديد به لحاظ اين که امکانات خود را مي شناسند، آزاد مي باشند. مارکوزه در برداشت از انديشه هگل به اين نتيجه مي رسد که: « هيچ نهاد عيني وجود ندارد که بر پايه ي اراده ي آزاد فاعل شناسايي استوار نباشد و هيچ آزادي ذهني نيست که در سامان اجتماعي عيني، مشاهده پذير نباشد. » ( همان، ص 400 )
از نظر مارکوزه هگل عامل اصلي انتظام اجتماعي را نيروي انتظامي نمي داند، بلکه از نظر او اتحاديه عامل اصلي در وحدت بخشيدن به مصالح و فعاليت هاي اقتصادي رقابت آميز در درون طبقات و دفاع از مصالح سازمان يافته ي جامعه ي مدني در برابر دولت است. ( همان، ص 401 )
مارکوزه مدعي است که نظريه ي انتقادي، پس از مرحله ي کهن، مرحله ي نهايي در نظريه ي اجتماعي است. مارکوزه فلسفه ي کهن را به سبب تمايل به عنصر خرد و خردگرايي به فلسفه ي انتقادي هگل مرتبط دانسته است.
مارکوزه اشاره کرده است: 1- خرد ضد دين نيست، 2- يک سامان از پيش استقرار يافته ي محدود نيست و نخواهد بود، 3- در برگيرنده ي کليت است، 4- گوناگوني جهان طبيعي، اجتماعي و تاريخي را وحدت مي بخشد و 5- آزادي عمل کردن بر وفق خرد است که در علوم طبيعي نيز به کار مي رفت. با توجه به اين نکات هگل مدعي است خرد در درون نهادهاي اجتماعي و سياسي مقرر تحقق يافته است.
مارکوزه اشاره دارد که: « پيش از پرداختن به جامعه شناسي آلماني و فرانسوي ماقبل مارکس، به بحث درباره ي بنيادهاي نظريه ي مارکسيستي بپردازيم. تأثير فلسفه ي هگلي بر نظريه ي اجتماعي و کارکرد خاص نظريه ي اجتماعي جديد را نمي توان از راه بازگشايي کامل فلسفه ي هگل و گرايش هاي انتقادي آن، به همان گونه که در نظريه ي مارکسيستي وارد شده بودند، درک کرد. » ( همان، ص 401 ) مارکوزه جهت بيان بنيادهاي نظريه ي مارکسيستي به ديدگاه کي يرکه گارد، فوئرباخ و مارکس به طرح نظريه ي اجتماعي ديالکتيکي پرداخته است. و در مقابل طرح نظريه ي ديالکتيکي، به ديدگاه اثبات گرايي اشاره کرده است. از نظر او اين دو ديدگاه بنيان هاي اصلي علم جامعه شناسي بوده اند.
مارکوزه وجه مشترک بين ديدگاه اثباتي کلاسيک و تجديد را در نفي فلسفه ي عقلي و جهت گيري انديشه به سوي امور واقع مي داند. ( همان، ص 406 ) مثبت گرايي به زعم کنت، متضمن اين است که به انسان ها بياموزند که در برابر وضع موجود، تلقي مثبتي داشته باشند. ( همان، ص 417 )
مارکوزه اشاره داردکه: « نظريه ي اجتماعي جديد در قرن نوزدهم نيز بزرگ ترين انگيزه اش را از اثبات گرايي گرفته است. جامعه شناسي از اين اثبات گرايي ريشه گرفت و تحت تأثير آن به گونه ي يک علم تجربي مستقل تحول يافت ». ( همان، ص 417 )
مارکوزه سوسياليست هاي فرانسوي نخستين مثل سن سيمون، فوريه و پرودن را نيز پوزيتيويست قلمداد کرده است. از اين رو تأثير آراي هر يک را در شکل گيري جامعه شناسي بازگو کرده است. مارکوزه مشخصات و ويژگي هاي زير را براي جامعه شناسي اثباتي ارائه کرده است:
1- اثبات گرايي به عنوان نظريه ي اجتماعي تحت عنوان « علم انسان » نيز تلقي گرديده که تابع الگوي يک علم طبيعي است که بايد « با قرار گرفتن بر پايه ي مشاهده و يا بررسي آن به روشي که درشاخه هاي ديگر فيزيک اعمال مي شد، عمل کند. » ( همان، ص 431 )
2- جامعه شناسي اثباتي به امور واقع سامان اجتماعي موجود ارتباط دارد. ( همان، ص 431 )
3- جامعه شناسي اثباتي منجر به حمله ي مستقيم به مفاهيم مابعدالطبيعي و ديني گشت. ( همان، ص 431 )
4- به دفاع ايدئولوژيک از جامعه ي متوسط دست يازيد و ريشه ي توجيه فلسفي اقتدارگرايي گرديد،
5- خود به يک نظام ديني با آيين کاملي از اسامي، مظاهر و علائم منجر شد.
6- اثبات گرايي براي بيان قوانين اجتماعي که متأثر از قوانين طبيعي است، به بيان قوانين که به منزله ي نفي اراده ي انسان است، پرداخته است.
7- جامعه شناسي اثباتي مبتني بر طرح ايده پيشرفت است.
8- آخرين جنبه ي تعيين کننده ي پوزيتويسم گرايش آن به جايگزين ساختن امر نسبي به جاي امر مطلق است. ( همان، ص 431 ) نسبي گرايي اثباتي صرفاً جنبه ي روش شناسانه دارد.
9- از هر توجهي به ارزش و ارزش گذاري به دور مي باشد. ( همان، ص 431 )
مارکوزه ضمن توضيح مباني و اصول جامعه شناسي اثباتي به طرح آراي کنت، سن سيمون، اشتال، و اشتاين پرداخته و در نهايت نحوه ي برداشت و بيان هگل گرايان را تحليل نموده است.

آراي يورگن هابرماس

هابرماس ( 1929 ) متفکر دوران نهايي مکتب فرانکفورت با عنوان متفکر بعد فرانکفورتي (7) است. او همکار آدورنو بود. سپس در دهه ي هفتاد در فلسفه و جامعه شناسي فرانکفورت مطرح گرديد. مسئله ي اصلي او مشکلات اساسي نظريه ي معرفت و دانش است. او اخيراً متوجه طرح نظريه ي جامعه ي متأثر از ديدگاه تاريخي مارکس و تحليل جامعه ي سرمايه داري گرديد.کتاب هاي اصلي هابرماس معرفت و منافع انساني (8) ( 1971 )، بحران مشروعيت ( 1976 ) و ارتباط و تحول جامعه (9) ( 1979 ) مي باشند. آخرين کار او دو جلد کتاب تحت عنوان نظريه هاي کنش ارتباطي (10) مي باشد.
هابرماس در کتاب معرفت و منافع انساني و منطق علوم اجتماعي به طرح مباني و اصول نظريه ي معرفت پرداخته است. او سعي کرده است تا از شک گرايي آدورنو اجتناب کند و در عين حال به تلفيق بين آرا براساس ديدگاه تفسيري وبر دست يابد.
نظريه ي معرفت هابرماس براساس سه نوع شکل متفاوت زندگي ( مبتني بر کار، مبتني بر ارتباط زماني، و سلطه ) طراحي گرديده است. براي بيان نظريه ي معرفت هابرماس توجه به نظريه ي او درباره ي مشروعيت نظام سرمايه داري ضروري است. هابرماس در کتاب بحران مشروعيت رابطه ي بين خرده سيستم ها از قبيل خرده سيستم اقتصادي، خرده سيستم اداري و سياسي و خرده سيستم فرهنگي را ارائه داده است.
هابرماس سيستم سرمايه داري را بحران آميز خوانده و هر يک از خرده سيستم ها را نيز داراي بحران خاص دانسته است. از نظر او خرده نظام اقتصادي داراي بحران گرديده است، چرا که در آن کمبود توليد ديده مي شود. سيستم اداري و سياسي دچار بحران عقلانيت است، زيرا ارتباط و انسجام ابزاري در آن ديده نمي شود.
نهادهاي فرهنگي نيز براي کنشگران قابل استفاده نيستند و در اين صورت سيستم فرهنگي دچار بحران مبتني بر انگيزه گرديده است. در سيستم به دليل اين که کنشگران، توان تصميم گيري واحد را ندارند نيز بحران مشروعيت ايجاد گرديده است.
از نظر هابرماس زمينه هاي اساسي ايجاد بحران مشروعيت در نظام سرمايه داري جديد عبارتند از: 1- کاهش ارتباط عمومي و توده اي، 2- دخالت دولت در اقتصاد و 3- تسلط دانش بر زندگي جمعي و تسلط دولت بر آن که در نتيجه موجب کنترل تکنولوژيکي بر جامعه و زندگي افراد شده است. در اين فضا کنشگران امکان شناخت، دريافت واقعيات و تصميم گيري درست را ندارند و در نتيجه، بحران از روابط اقتصادي و اداري به بحران در معنا، تعهد، ارزش ها و باورها در جامعه ي سرمايه داري سرايت کرده است. بنابراين هابرماس به جامعه ي ايدئال که در آن کنشگر بتواند با ديگران به سادگي ارتباط برقرار کند، پرداخته است.
هابرماس در اين زمينه به طرح دو نظريه ( نظريه ي معرفت و نظريه ي جامعه ) در دو کتاب مستقل پرداخته است. نظريه ي معرفت او به چهار عنصر نياز، منافع، دانش و نوع ارتباط برمي گردد.
معرفت تجربي مبتني بر منفعت تکنيکي و نيازهاي مادي است که باعث مي شود کنشگران از طريق کار با يکديگر مرتبط شوند. معرفت تاريخي و تفهمي مبتني بر منفعت عملي در فهم ارتباط بين افراد در درون گروه هاي اجتماعي يا بين گروه هاي اجتماعي است که موجب مي شود کنشگران از طريق ارتباط زباني با يکديگر مرتبط شوند. معرفت انتقادي بر نياز برتر انساني که همان آزادي و رهايي از محدوديت هاست، بنا شده است و عاملي در تمايز بخشي بين کنش ها و کشنگران است که در اثر ارتباط مبتني بر قدرت و سلطه با يکديگر سازگار مي گردند. در نوع اول، معرفت براساس رابطه ي تکنيکي و در نوع دوم، ارتباط لفظي و در نوع سوم، ارتباط سياسي و سازماني است.
نظريه ي جامع او در کتاب کنش ارتباطي بيان شده است. علت اصلي طرح اين نظريه به وجود بحران مشروعيت در جامعه ي سرمايه داري برمي گردد. از نظر هابرماس، جامعه ي سرمايه داري با تسلط ابزار و تکنولوژي بر کنشگران و سيستم، امکان ارتباط بين افراد را از بين برده و موجب افزايش بحران گرديده است. از طرفي او در تفسير جامعه ي سرمايه داري با چند سؤال اساسي روبه رو بوده است.
1- با وجود شرايط جديد چگونه نظريه ي آرماني مارکس ( تسلط طبقه ي کارگر ) امکان پذيراست؟
2- چگونه نظريه ي عقلانيت وبر که مبتني بر بدبيني نسبت به آينده است، قابل تفسير است؟
3- چه راهي براي ايجاد ارتباط بين نظريه ي ماترياليسم مارکس و ذهنيت گرايي لوکاچ مي توان يافت؟
هابرماس براي بيان پاسخي مناسب به اين سؤالات از انديشه ي ماکس وبر، دورکيم، ميد، گافمن، لوکاچ هورکهايمر و ... در طرح نظريه ي ترکيبي اش بهره گرفته است. او بخشي از نظريه اش را در جلد اول کتاب کنش ارتباطي و بخشي را نيز در جلد دوم آن به بحث گذاشته است.
وي در کنش ارتباطي در جهت جهاني کردن تز معرفتي اش گام برمي دارد. او در مقدمه به ديدگاه کلي خود اشاره دارد که مبتني بر چند اصل است: 1- مفهوم عقلانيت که اشاره به ديدگاه انقلابي از درک جوامع جهاني دارد، 2- نشان ارتباط دروني بين نظريه ي عقلانيت و نيروي جامعه در يک ديدگاه روش شناسانه و ايجاد نظريه ي جامعه با نگاهي فلسفي، در اين تئوري اساس کار توضيح تنوع برداشت در عقلانيت و نوگرايي است.
در جلد اول، نظريه ي عقلانيت ماکس وبر به طور وسيعي مورد آزمايش قرار داده شد، سپس توسط کارهاي بعد از ماکس وبر، از قبيل لوکاچ، تا هورکهايمر و آدورنو نظريه ي عقل ابزاري دنبال شده است. در جلد اول تأکيد اصلي بر کنش عقلاني است. زيرا توجه به ذهنيت و آگاهي فرد به جريان کنش متقابل است.
در جلد دوم، هابرماس به نقد عقل کارکردي پرداخته است که تحت تأثيرکارهاي ميد و دورکيم تحت عنوان تفسير تأويلي دنياي زندگي مطرح شده و در نظريه ي سيستم هاي تالکوت پارسنز به کار رفته است. او سپس مدعي است که لازمه ي طرح نظريه ي انتقادي جامعه دنبال کردن آراي پارسنز، وبر و مارکس مي باشد. جلد دوم شامل ديدگاه کلان اوست که در آن مفهوم سيستم و نحوه ي ارتباط کنشگران و تعلقات فردي به سيستم مورد بحث قرار گرفته است.
ديدگاه هابرماس بر روند تحول مکتب فرانکفورت اثر گذاشته است: 1- او در عين حال که منتقد اثبات گرايي بوده، ولي کمتر به ضديت با دانش و تکنولوژي پرداخته است. 2- ديدگاه هاي کانت را در کنار انديشه ي هگل وارد نظريه ي انتقادي کرده است. 3- او در پي تفاوت گذاري بين حقيقت (11) و صداقت (12) بوده است. او مدعي بود که با طرح ديدگاه مباحثه (13) مي توان به نوعي وحدت و ارتباط بين اين دو مفهوم دست يافت.
ديدگاه هابرماس از چند نظر مورد نقد قرار گرفته است: 1- غيرتاريخي است، 2- بر نقد جوامع جديد متمرکز است و 3- تحليل اقتصادي را ناديده گرفته است.

ارزيابي نظريه ي انتقادي

نظريه ي انتقادي با طرح مفاهيمي چون « ذهنيت » و « ديالکتيک » فضاي ذهني و فرهنگي جديدي در جامعه شناسي ايجاد کرد. در اين نظريه ي ذهنيت معارض با عينيت تلقي نگرديده است، بلکه با تکيه بر نظريه ي ديالکتيکي هر دو در يک جريان واحد و در مسير عمل و نظر مؤثر مي باشند. به عنوان مثال مي توان از ديدگاه هورکهايمر و يا جهت گيري هابرماس در بيان رابطه ي منافع انساني و نيازها با معرفت ياد کرد.
نظريه ي انتقادي به لحاظ غفلت از مباحث اقتصادي و تاريخي و نظريه ي طبقه ي کارگر، مورد نقد قرارگرفته است و به اين دليل عده اي اين نظريه ي را غيرمارکسي قلمداد کرده اند.

پي‌نوشت‌ها:

1. Korthals.
2. Hegemony.
3. Horkheimer.
4. Traitional and Critical Theory.
5. Aesthetic.
6. Negative Dialectic.
7. Post Frankfurt.
8. Knowledge and Human Interests.
9. Communication and the Evolution of Society.
10. Theories of Communicative Action.
11. Truth.
12. Truthness.
13. Discourse.

منبع مقاله :
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.