ردّ پاى الحاد و وابستگى در تبار «هويدا»(1)

در حكومت‌هاي استبدادي شاهنشاهي، بررسي روابط خانوادگي يكي از عرصه‌هاي مطالعاتي بسيار مهم مي‌باشد؛ زيرا اساساً بنياد و رشد اين قبيل نظام‌هاي حكومتي بر نسبت‌هاي فاميلي و روابط مشابه استوار است. وابستگي عباس هويدا ــ كه بيش از سيزده‌سال زمام دولت ايران را در دوران پهلوي دوم بر عهده داشت ــ به تشكيلات بهائيت و رابطه او با اين فرقه، در همين چارچوب نيازمند بررسي مي‌باشد. نوشتار
دوشنبه، 23 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ردّ پاى الحاد و وابستگى در تبار «هويدا»(1)
ردّ پاى الحاد و وابستگى در تبار «هويدا» 1
ردّ پاى الحاد و وابستگى در تبار «هويدا»(1)

در حكومت‌هاي استبدادي شاهنشاهي، بررسي روابط خانوادگي يكي از عرصه‌هاي مطالعاتي بسيار مهم مي‌باشد؛ زيرا اساساً بنياد و رشد اين قبيل نظام‌هاي حكومتي بر نسبت‌هاي فاميلي و روابط مشابه استوار است. وابستگي عباس هويدا ــ كه بيش از سيزده‌سال زمام دولت ايران را در دوران پهلوي دوم بر عهده داشت ــ به تشكيلات بهائيت و رابطه او با اين فرقه، در همين چارچوب نيازمند بررسي مي‌باشد. نوشتار زير بر همين اساس تهيه شده است.
عباس هويدا (دولتمرد "بهائى‏تبار" عصر پهلوى) كه بيش از سيزده سال زمام دولت ايران را در زمان سلطنت محمدرضا برعهده داشت، مشهورتر از آن است كه به معرفى نياز داشته باشد.
عده‌اي از مطلعان در مورد اينكه خود وى نيز (همچون پدر و جدّش: عين‌الملك و ميرزا رضا قناد) به مسلك بهائيت پايبند بوده است ترديد كرده و او را فردى اساساً لامذهب شمرده‏اند، اما صرف‌نظر از بحث و داورى در اين باره، ارتباط هويدا با تشكيلات بهائيت، امرى مسلّم است و مى‏دانيم كه حضور وى در رأس دولت، راه را براى هجوم "انبوه" بهائيان به پست‌هاى "كليدى" كشور گشود و اعضاى فرقه‏اى كه از بدو پيدايش تا آن روز، مورد خشم و نفرت عامّه ملت بود با موافقت دربار پهلوى و پشتيبانى امريكا و صهيونيسم، مقامات داراي پست‌هاي حساس سياسى، نظامى، امنيتى، اقتصادى و فرهنگى را در چنگ گرفتند و به قول ارتشبد حسين فردوست، مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه، "در زمان هويدا ديگر كار بهائى‏ها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آن‌ها به راحتى اشغال مى‏شد. "[1]
هويدا از جانب پدر، پسر عين‌الملك (حبيب‌الله هويدا/ آل‏رضا) و نوه ميرزا رضا قناد شيرازى است، و از سوى مادر فرزند افسرالملوك، دختر افسرالسلطنه. افسرالسلطنه نيز فرزند ميرزا يحيى خان مشيرالدوله قزوينى، و همسر ميرزا سليمان‌خان اديب‌السلطنه (فرزند عبدالحسن‌خان كفرى فرزند محمدحسن‌خان سردار فرزند محمدخان قاجار ايروانى) است.

الف) تبار پدرى هويدا

1. محمدرضا قناد شيرازى‏:

تبار هويدا از سوى پدر، نسبتاً معلوم است و تحقيقات پژوهشگران، از ماهيت استعمارى پدر وى (عين‏الملك) به عنوان كاشف و معرّف رضاخان به انگليسي‌ها براى اجراي كودتاى اسفند 1299 كاملاً پرده برداشته است.
پدربزرگ هويدا، ميرزا رضا يا دقيق‌تر بگوييم: ميرزا محمدرضا قناد شيرازى، از بابيان قديمى بود كه گفته مى‏شود پس از آشكار شدن دعاوى ميرزا محمدعلى "باب" در شيراز، به وى گرويد. [2]
وى بعداً در اختلافاتى كه ميان حسينعلى بهاء و برادرش، يحيى صبح ازل، بر سر جانشينى باب و رياست بابيان افتاد، جانب بهاء را گرفت و در جرگه ياران و هواداران وى درآمد، به طورى كه پس از تبعيد بهاء (توسط دولت ايران) به بغداد، به او پيوست و در زمان تبعيد وي توسط دولت عثمانى از بغداد به اسلامبول و سپس ادرنه و عكاى فلسطين نيز، همه‌جا از همراهان و خادمانش بود و پيشاپيش كجاوه‌اش مى‏دويد. [3]
همسرش نيز كه زنى آذرى‌زبان و اهل تبريز بود با ميرزا رضا در سفر ادرنه و عكا همراه بهاء بود. [4]
پس از مرگ بهاء نيز، ميرزا رضا "از حواريون عباس افندى"[5] (يعنى همان سر عبدالبهاء، پسر و جانشين بهاء) محسوب مى‏شد و به قول فاضل مازندرانى (مبلغ و نويسنده مشهور بهائى) "از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت" بود تا درگذشت و در عكا دفن شد. [6] ادوارد براون نوشته است: "محمدرضا شيرازى يكى از چند تن رازدار بهاء‌الله است كه پس از وى عهده‌دار حفاظت رسالت اسرار بهائيت مى‏شود. "[7] وى‏ يكى از نٌه تن بهائيانى بود كه عباس افندى، دو روز پس از مرگ پدرش بهاء، وصيت‌نامه (دست‌كارى‌شده) پدر را در حضور آنان گشود و امر به خواندن آن كرد. [8]

2. حبيب‌الله عين الملك/بهاء‌السلطان:

پيوستگى و تقرّب خاص ميرزا رضا قناد به دستگاه رهبرى بهائيت، به بزرگ‌ترين فرزندش، عين‏الملك، امكان داد كه مدتى در جوانى، منشى، كاتب آثار و مباشر عبدالبهاء باشد. وى بر اثر تمريناتى كه كرده بود، خطى نزديك به خط عباس افندى داشت. [9] فاضل مازندرانى نوشته است: "ديگر آقا محمد رضا قناد سابق الوصف از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت شد تا وفات نمود. مدفنش در قبرستان عكا [مركز سابق بهائيت در فلسطين اشغالى] است و از پسرانش: ميرزا حبيب‌الله عين‏الملك كه به پرتو تأييد و تربيت آن حضرت صاحب حسن خط و كمال شد و همى سعى كرده و كوشيد كه شبيه به رسم خط مبارك نوشت و در سنين اوليه نزد آن حضرت كاتب آثار و مباشر خدمات گرديد، بعداً شغل دولتى و مأموريت در وزارت خارجه ايران يافت. و پسر ديگرش ميرزا جليل خياط در عكا، و هم از دخترش كه در شام شوهر نمود، مآل باسعادت و رضايتى بروز نكرد"![10]
يادداشت كوتاهى از عباس افندى در دست مي‌باشد كه طى آن از پيروانش در تهران خواسته است كه براى عين‌الملك كارى دست و پا كنند: "در خصوص جناب ميرزا حبيب‏الله اين سليل آقا رضاى جليل است. هر قسم باشد، همتى نمايند با ساير ياران كه بلكه ان‌شاء‌الله مسئوليتى از براى او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسأله اهميتى دارد نظر به محبتى كه به آقا رضا دارم. "[11] ظاهراً با همين سفارش‌ها و حمايت‌هاست كه عين‌الملك "وارد كادر وزارت خارجه" مي‌گردد و "مدت مديدى" در كشورهاى عربى (سوريه، لبنان و عربستان) "عهده‏دار مقام كنسولگرى مى‏شود و تا سال‌هاى پيش از جنگ جهانى (دوم) فعالانه به اين كار ادامه مى‏دهد. و در عين حال "به او مأموريت داده مى‏شود كه در كشورهاى عربى به گسترش و تبليغ بهائيت بپردازد. " لقب او "بهاء‌السلطان" نيز شاهدى ديگر بر وابستگى او به اين فرقه‏ (بهائيت) است. [12] با اين بستگى و پيوستگى، صحت شايعاتى نظير اينكه: نام فرزند عين‏الملك (امير عباس هويدا) را عباس افندى برگزيده و حتى نام وى در اصل غلام عباس، بوده است، چندان دور از ذهن به نظر نمى‏رسد. [13]
عين الملك تحصيل‌كرده "مدرسه امريكايى‏هاى بيروت" بود كه "همان‌جا زبان‌هاى عربى، انگليسى و فرانسه را آموخت" و "تركيبى غريب از آثار گوناگون ــ از نوشته‏هاى خليل جبران گرفته تا رمان‌هاى باسمه‏اى فرانسوى ميشل زواگو ــ را به فارسى برگرداند. "[14] پس از پايان تحصيلاتش در بيروت، راهى پاريس شد و در آنجا سردار اسعد بختيارى را كه از سرداران سكولار مشروطه بود ملاقات كرد. پس از چندى معلم فرزندان اسعد شد و به دستيارى او از احمدشاه لقب عين‏الملكى گرفت، نيز به توصيه همين اسعد بود كه بعضى از داستان‌هاى دنباله‌دار و پرخواننده پانسن دوتاريل را، كه شخصيت مرموز راكومبول قهرمان اصلي‌اش بود، به فارسى برگرداند. چندى پس از آن تاريخ، در آستانه كودتاى "انگليسى" اسفند 1299، عين‌الملك اقدام تاريخى خود را (كه به زيان اسلام و ايران، و سود استعمار بود) انجام داد: كشف و معرّفى رضاخان به كارگزاران استعمار بريتانيا براى رهبرى نظامى كودتا.
مرحوم محمدرضا آشتيانى‏زاده، وكيل پراطلاع مجلس شوراى ملى در عصر پهلوى، چنين گفته كه "حبيب‏الله رشيديان (مستخدم سفارت انگليس، و عامل مشهور بريتانيا در ايران) برايم نقل كرده است كه: چند سال قبل از كودتاى 1299، به دستور كلنل فريزر انگليسى، بيشتر روزهاى هفته صبح به "منزل عين‌الملك كه از متنفذين و كُمَّلين فرقه بهائيه بود و با وى سوابق دوستى و صحبت داشتم" مى‏رفتم. در آنجا با اردشير جى آشنا شدم و اردشير جى روزى به عين‌الملك گفت: "از شما خواهشمندم كه با محفل بهائيان به مشورت بنشينيد و از آن‌ها بخواهيد تا صاحب‌منصبى بلندقامت و خوش‌قيافه پيدا كنند و به شما معرفى نمايند و شما آن صاحب‌منصب را با من آشنا كنيد، اما به دو شرط: اولاً اينكه آن صاحب‌منصب نبايد صاحب‌منصب ژاندارم باشد و حتماً بايد صاحب‌منصب قزاق باشد. ثانياً شيعه اثنى‌عشرى خالص نباشد" ــ كه ارباب اردشير جى، مخصوصاً جمله اخير را باز تكرار كرد و براى بار دوم گفت كه "آن صاحب‌‌منصب نبايد شيعه اثنى‌عشرى خالص باشد. " رشيديان گفت: "پس از آن ملاقات، عين‏الملك، رضاخان را با ارباب اردشير جى آشنا كرد و اردشير وسيله آشنايى رضاخان با فريزر مى‏شود و فريزر او را به ديگر انگليسى‏هاى دست‏اندركار كودتا، چون هاوارد، اسمايس و گاردنر ــ كنسول انگليس در بوشهر ــ معرفى مى‏نمايد. "[15]
گفتنى است: عين‏الملك، كه زمان نخست‌وزيرى سيدضياء، جنرال‌قنسول ايران در شامات بود، روز 6 فروردين 1300. ش (يعنى دوازده روز پس از كودتا) با روزنامه لسان‌العرب (شامات، 16 رجب 1339. ق) مصاحبه‏اى انجام داد و ضمن ستايش كودتا، از سيدضياء به عنوان يكى از "رجال بزرگ و كارى" ايران ياد كرد كه "براى احياى روح تاريخى ايران و ترقى‏دادن ايرانيان... نهايت كفايت را دارا مى‏باشد" و افزود كه با وى سابقه رفاقت و معاشرتى "دوازده ساله" دارد (يعنى از آغاز مشروطه دوم، با سيدضياء دوست و معاشر است). [16] اشاره عين‌الملك در جمله اخير، مى‏تواند از جمله به همكارى با سيد ضياء در روزنامه مشهور وى، رعد، باشد كه در مشروطه دوم منتشر مى‏شد و در سال‌هاى جنگ جهانى اول، از سياست روس و انگليس در ايران جانب‌دارى مى‏كرد، و پس از پايان جنگ نيز تريبونى براى تبليغ و ترويج سياست انگليس در ايران، و قرارداد 1919 ايران و انگليس قلمداد مى‏گشت. [17]
در خور ذكر است كه افراد وطن‌خواه و مبارز با انگليس در سال‌هاى پايانى حكومت قاجار، همگى با ديده‏اى منفى به سيد ضياء مي‌نگريستند و او را از عمّال بريتانيا در ايران قلمداد مى‏كردند. مستشارالدوله صادق، از آزادى‌خواهان و رؤساى مجلس شورا در صدر مشروطه، و از مخالفان قرارداد 1919 وثوق‌الدوله ــ كاكس است كه به جرم مخالفت با كابينه قرارداد، به كاشان تبعيد شد. وى سيد ضياء را "از عاملين معروف" انگلستان شمرده است كه اهداف استعمارى بريتانيا در قرارداد 1919 را در پوشش كودتاى 1299 و لغو نمايشى اين قرارداد تحقق بخشيد. [18] عبداللَّه مستوفى از سيد ضياء به عنوان "كارچاق‌كن" وثوق‌الدوله و "مزدور علنى و بيّن انگليسي‌ها" ياد كرده است. [19] ا. س. مليكف، محقق روسى، نيز سيد ضياء را در رديف نصرت‌الدوله، وزيرخارجه كابينه قرارداد، "از سرسپردگان سرسخت انگلستان" شمرده است. [20]
على دشتى كه در بحبوحه انعقاد قرارداد 1919 و كودتاى 1299 به زندان افتاد[21] در سرمقاله‏هاى مستدل خود در بهار 1302. ش در روزنامه "شفق سرخ"، به‏ تفصيل از وابستگى سيد ضياء از دوران پيش از كودتا به انگليسي‌ها و منفوريت وى نزد روشنفكران سخن گفته است. [22]
جناب عين‌الملك، با چنين آنگلوفيل تمام‌عيارى (يعنى سيد ضياء) از دوازده سال پيش از كودتاى 1299، صميمي بود و همكارى داشت. نامه تملق‏آميز و خاكسارانه وى نيز به تيمورتاش (وزيردربار مقتدر و سفّاك رضاخان) در آستانه نوروز 1307 گوياى "عبوديت و جان‌نثارى" او نسبت به دستگاه ديكتاتورى پهلوى است: "قربان حضور مباركت شوم. مدتى قبل... يك جعبه... شيرينى، كار شام و باقلواى بيروت تقديم حضور مبارك نمودم. اگرچه تا به حال كه چند ماه مى‏گذرد هنوز از وصول آن اطلاعى ندارم، لكن به مناسبت نزديكى عيد نوروز اينك... يك صندوق امانت محتوى دو قوتى [كذا] راحت‌الحلقوم مغز پسته و بادام و دو قوطى شيرينى متنوع كار شام و دو قوطى راحت‌الحلقوم بى‏مغز تقديم آستان مباركت مى‏نمايم كه نوش جان فرماييد.
به احساسات رعيت‌پرورى و مرحمت‌گسترى حضرت اشرف عالى اعتماد كامل دارم كه غمض عين از حقارت تقديمى اين حقير فرموده، به صرف لطف و عنايت و ذره‏پرورى مقبول حضور مبارك خواهد آمد. زيرا هديه اگرچه حقير و قابل حضور مباركت نيست، اما تقديم‌كننده را دل و جان سرشار به احساسات عبوديت و جان‌نثارى به آن وجود مقدس است و لهذا چاره ندارد مگر آنكه عرض كند:
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد
در خاتمه، مى‏خواستم راجع به امور خودم چند كلمه به ساحت مقدست معروض دارم، لكن به قلب الهام رسيد: آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است؛ ننوشته مى‏خوانند و نگفته مى‏دانند و نطلبيده مى‏دهند. اين است كه در مقابل امر و اراده مباركت تفويض صرف هستم.
چاكر [امضا: حبيب‌الله هويدا]. "[23]
شايان ذكر است كه يحيى‌خان اديب‌السلطنه رادسر، رئيس شهربانى سفاك رضاخان، نيز كه ترور مشهور و نافرجام شهيد مدرس در اوايل سلطنت رضاخان را منتسب به او دانسته‏اند، برادر افسرالملوك سردارى، يعنى برادرزن همين جناب عين‏الملك، و دايى عباس هويدا مى‏شود. [24]
رفع يك شبهه تاريخى‏
اخيراً بهائيان، براى آنكه ننگ همكارى هويدا و پدرش (عين‌الملك) با رژيم وابسته و فاسد پهلوى را از چهره بهائيت پاك سازند، به انكار وابستگى هويدا به بهائيت دست زده‌اند و حتى مى‏كوشند عين‏الملك را نيز از مسلك بهائيت خارج شمرند! و اين در حالى است كه اولاً چنان‌كه فوقاً به تفصيل ديديم، عين‌الملك، گذشته از اينكه پدرش از مريدان خاصّ حسينعلى بهاء و اصحاب سرّ فرزندش عبدالبهاء بود، خود نيز پرورش‌يافته عباس افندى و مدتى منشى و كاتب او بود و لقب بهائي (بهاءالسلطان) داشت. زمانى كه در 1314 در سن 64 سالگى از دنيا رفت، در كنار پدرش ــ ميرزا رضا قناد ــ در عكا دفن شد. [25] ثانياً علاوه بر اشاره‏اى كه در مجله چهره‌نما (شماره 29، رمضان 1350. ق) به تبليغ بهائيت توسط عين‌الملك در سال‌هاى آخر عمر وى در كشورهاى عربى شده (و قبلاً از آن ياد كرديم) گزارش شاهدان عينى نيز از تكاپوى جدّى و بى‏پرواى وى براى تبليغ اين مسلك، و حتى تبديل كنسولگرى ايران در شام به مركزى براى اين امر، حكايت دارد. صديقه دولت آبادى، از بانوان فعال عصر قاجار و پهلوى در حوزه مطبوعات و فرهنگ، در سفرى كه در آن سال‌ها به دمشق كرده به اين نكته تصريح نموده است: "از بغداد گذشتم، به حلب رسيدم. دو روز ماندم. روز سيم عازم شام بودم. شب در هتل با جمعى از اعراب و نظاميان توى سالون نشسته بوديم، پرسيدم: "قونسولخانه ايران كجاست و قونسول ايران كيست"؟ يك‌مرتبه از اطراف صداى خنده بلند و نگاه‌هاى مسخره‏آميز به طرف من متوجه شد. مدير هتل (شخص نصرانى) گفت: "اگر با آنجا كار نداشته باشيد بهتر است، يعنى راحت‏تر خواهيد بود. " به طور تعجب گفتم: "چرا؟" شخص عرب گفت: "ايران اينجا قونسولخانه ندارد. جنرال‌قونسول شام يك مرد پول‌دوستى است، ابراهيم نامى را كه چايى فروش است، مقدارى پول از او گرفته و او را قونسول ايران در حلب نموده است. ابراهيم هم نصف دكان چايى‌فروشى را ميز گذاشته، هفت تذكره ايران و كاغذهاى مارك ايران را روى آن ريخته است. هركس تذكره بخواهد مبلغى از او مى‏گيرد و مى‏دهد. هركس تذكره بدهد امضا كند، اگر بفهمد پولدار است وجه مفتى از او اخذ كرده و بعد از چند روزى معطلى به او رد مى‏كند. اين است قونسولخانه ايران. " ديدم ديگران به نوبت خود مستعدند هركدام حكايت مسخره‌آميزى از قونسولگرى ايران براى زينت مجلس اظهار كنند و آنچه گذشته بود براى كسالت يك هفته من، كافى بود؛ ديگر طاقت شنيدن ندارم. از حضار عذر خواسته، از سالون خارج شدم.
جوان نظامى فرانسه كه عرب و مسلمان بود و به واسطه مجالست دوسه روزه در سالون هتل با من آشنا شده بود و مى‏دانست كه ايرانى هستم از عقب من آمد و گفت: "ميل داريد به اتفاق به گردش برويم؟" قبول كردم. در بين راه گفت: "فهميدم شما از مذاكرات راجع به قونسولگرى ايران كسل شديد و چون شما را ايرانى اصيل شناختم اجازه مى‏خواهم اطلاعات خودم را از شام به شما بگويم كه مطلع باشيد، در آن صورت به شما خوش خواهد گذشت. " تعجب كردم و گفتم: "به چه مناسبت؟" گفت: "چون كه عين‌الملك، جنرال‏قونسول شما در شام، مبلّغ دين بهائى است و علناً در قونسولخانه مردم را تبليغ مى‏كند. هركس بهائى نباشد در آنجا دچار زحمت مى‏شود. اگر بفهمد پولدار است به عناوين مختلف مبلغ گزافى از او اخذ مى‏كند. اگر ندهد براى امضاى تذكره چندين روز معطلش مى‏نمايد. من مدتى مأمور شام بودم، خوب آگاهم. به طورى عين‌الملك در تبليغ، بى‏پرواست كه مردم شام خيال مى‏كردند مذهب رسمى ايراني‌ها، بهائى است كه مأمور دولتى اين قسم علناً اظهار عقيده مى‏كند و بر ضدّ اسلام قيام مى‏نمايد. حتى خودم همين‌طور تصور مى‏كردم تا وقتى از چند ايرانى مسلمان پرسيدم كه مذهب رسمى ايران چيست؟ گفتند: اسلام. گفتم: پس مأمور رسمى شما چه مى‏گويد؟ ديدم آن بيچاره‏ها هم دل پردرد از دست عين‌الملك داشتند و چند روز بى‏جهت وقت آن‌ها را تلف كرده بود. از هر جهت بهتر است كه شام نرويد و يكسره به بيروت برويد.... از نظامى تشكر كردم و به منزلم مراجعت نمودم. "[26]
در مورد عباس هويدا نيز، بايد گفت كه شواهد و دلايل متعددى در مورد ارتباط و تعامل ‏وى با تشكيلات بهائيت وجود دارد. نخست آنكه، چنان‌كه گذشت، جد و پدرش (عين‌الملك و ميرزا رضا قناد) از بهائيان شاخص بودند و در دستگاه بهائيت، موقعيتى مهم داشتند. ديگر آنكه، نخست‌وزيرى هويدا، عملاً زمينه را براى حضور و فعاليت تعداد چشمگيرى از بهائيان در كابينه و نهادهاى گوناگون تحت فرمان وى فراهم ساخت، و به قول ارتشبد فردوست (مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه): "در زمان هويدا ديگر كار بهائى‏ها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آن‌ها به راحتى اشغال مى‏شد. "[27]
جز اين‌ها، اسناد و مدارك متعددى وجود دارد كه از پيوند و همكارى هويدا با فرقه ضاله پرده برمى‏دارد. [28]

ب‌) تبار مادرى هويدا

هويدا چند نياى مادرى دارد: محمدخان قاجار، محمدحسن‌خان سردار و ميرزا يحيى‌خان مشيرالدوله، كه تاريخ، هر سه را افرادي وابسته به روسيه مى‏شمارد. كارنامه بقيه نيز از فساد فكرى و اخلاقى و سياسى خالى نيست. در ذيل اوصاف و خصوصيات رجال مربوط به تبار مادرى هويدا، يكان‌يكان، از بالا به پايين بررسى شده است:

1. محمدخان قاجار ايروانى:

محمدخان قاجار ايروانى (جدّ سوم مادرى هويدا) در دوران جنگ‌هاى ايران و روس تزارى در زمان فتحعلى‌شاه، حاكم منطقه استراتژيك ايروان در قفقاز بود. وى در خلال نبرد، چندين‌بار (برضدّ استقلال و تماميت ارضى ايران اسلامى) با روس‌هاى مهاجم ساخت‌وپاخت كرد و آنان را به فتح ايروان تحريك نمود و با افشاى اين خيانت، از سوى فتحعلى‌شاه و فرزندش (عباس‌ميرزا، فرمانده كل قواى ايران در جنگ با ارتش تزارى)، مغضوب و از سمت خويش بركنار گرديد. پس از آن، با اظهار عجز و ندامت، و تقديم هداياى بسيار، بخشيده و به پست سابق خود منصوب شد، اما مجدداً خيانت نمود و از كار بركنار شد، تا اينكه "عباس‌ميرزا كه از تذبذب و نفاق و دورويى محمدخان ايروانى به ستوه آمده بود، وى را تحت نظر محمدعلى‌خان شام بياتى به تهران فرستاد" و براى هميشه دستش را از حكومت آن ديار قطع كرد. [29]
پس از ختم اين جنگ‌ها (كه به دلايلى، از جمله همين نوع خيانت‌ها، به تجزيه هفده شهر از شهرهاى آباد ايران اسلامى انجاميد) محمدخان مدتى بيكار بود و سرانجام به "واسطه انتساب به خانواده سلطنت"[30] عفو گرديد و در باقى ايام سلطنت فتحعلى‌شاه و نيز عصر سلطنت جانشينش، محمدشاه، به بعضي از مأموريت‌هاى سياسى و نظامى اعزام شد و نهايتاً در 1255. ق درگذشت و مقام و منصب وى به پسرش، محمدحسن‌خان (مشهور به خان‌باباخان سردار)، واگذار شد. [31]

2. محمدحسن خان‌سردار (باباخان سردار):

كارنامه محمدحسن‌خان سردار (جدّ دوم مادرى هويدا) نيز، همچون پدر، از نقطه‏هاى سياه خالى نيست. مثلاً به‌رغم حقّ بسيارى كه حاجى‌ميرزا آقاسى (صدراعظم محمدشاه) بر گردن وى و پدرش داشت و موجبات بقاى اعتبار بلكه ترقى آن دو را در زمان صدارت خود فراهم ساخت، زمانى كه محمدشاه درگذشت و آقاسى هدف حمله مخالفان خود قرار گرفت، محمدحسن‌خان نيز با مخالفان همدست و هم‏سوگند شد و حتى براى عزل آقاسى با سفارتخانه‏هاى خارجى تماس گرفت. افزون بر اين، به سنگ‏اندازى در كارِ آمدن ناصرالدين‏شاه و اميركبير به تهران، و لذا با تشر شديد شاه جوان روبه‌رو شد و پس از تاجگذارى شاه و صدارت امير، ناگزير "به كنج خانه خزيد". [32] ولى اميركبير وساطت كرد و شاه بر گذشته او خط اغماض كشيد و دوباره به مسئوليت‌هاى مهم دولتى گمارده شد و امير حتى در برخى سفرهاى مهم خود و شاه (همچون سفر اصفهان) وى را به همراه برد. [33] بااين‌همه، وى با امير نيز راه خيانت پيمود و با دشمنان او (نظير ميرزا آقاخان نورى، تحت‌الحمايه انگليس) عقد اتحاد بست. [34]
فريدون آدميت، محمدحسن‌خان سردار را ــ در كنار مهد عليا (مادر ناصرالدين‌شاه) و ميرزا آقاخان نورى (صدراعظم انگلوفيل ايران پس از امير) ــ "از عوامل اصلى توطئه" قتل امير شمرده است. [35] استناد آدميت، به اظهارات كلنل شيل (وزير مختار انگليس در ايران) است كه خود با توطئه‏چيان همدست بود و در گزارش به وزيرخارجه بريتانيا (ژانويه 1852. م) صراحتاً نوشت: "محركان اصلى عبارت‌اند از: مهد عليا كه گناهش از همه بيشتر است، برادر مهد عليا، فراشباشى [حاجى‌على‌خان حاجب‏الدوله‏]، و سردار محمدحسن‌خان ايروانى كه تبعه روس است و داماد محمدشاه.... "[36]
محمدحسن‌خان، در راه پيشبرد مطامعش، حتى ابا نداشت كه با صدراعظم انگلوفيل و سران وقت بابيه (از جمله: حسينعلى بهاء) در توطئه ترور ناصرالدين‌شاه همكارى كند. [37] به گزارش سفير انگليس (16 اوت 1852)، شاه، محمدحسن‌خان را در ترور خود مقصر مى‏شمرد. [38]
از همدستى محمدحسن‌خان سردار با حسينعلى بهاء در ترور مخدوم تاجدار خويش، چندان نبايد تعجب كرد. ميرزا عباس نورى موسوم به ميرزا بزرگ (پدر حسينعلى بهاء) در دستگاه شاهزاده امام‏وردى‌ميرزا (پسر فتحعلى‌شاه) كار مى‏كرد و منشى و وزير او بود. [39] امام‌وردى كسى بود كه پس از مرگ پدر با جانشين وى (محمدشاه قاجار) درافتاد و وقتى كارش به بن‏بست رسيد به "چادر ايلچى روس" پناهنده شد و پس از چندى نيز از حبس شاه، به روسيه گريخت تا از الطاف و عنايات تزار بهره‏مند گردد. [40] آن وقت، اين امام‏وردى‌ميرزا (مخدوم پدر بهاء) داماد محمدخان قاجار، يعنى شوهر خواهر همين جناب محمدحسن خان سردار، بود![41]
همدستى با حسن‌خان سالار در آشوب مشهد، اتهام ديگرى است كه تاريخ در پرونده محمدحسن‌خان ثبت كرده است. حسن‌خان سالار (كه محمدحسن‌خان، باجناقِ برادرش مى‏شد) در اوايل سلطنت ناصرالدين‌شاه، با تحريك انگليسي‌ها، مدت‌ها منطقه خراسان را در موجى از آشوب و اغتشاش فروبرد و اگر مرحوم اميركبير، با درايت و قاطعيت ويژه‏اش، به فتنه وى پايان نداده بود، بى‏گمان اين بخش زرخيز و استراتژيك از پيكر ايران اسلامى جدا مى‏شد. [42] آنگاه محمدحسن‌خان متهم بود كه با سران چنين غائله‏اى، به طور نهانى، در پيوند بوده است. توضيح آنكه: در ذى‏حجه 1271 محمدحسن‌خان در يك فرسنگى كرمان درگذشت و مرگ او، چنان‌كه نوشته‏اند، مشكوك بود: "مى‏گويند نامه‏هايى به دست ناصرالدين‌شاه مى‏افتد و ثابت مى‏شود كه وى در بحبوحه فتنه خراسان با حسن‌خان سالار... مكاتبه داشته است. " حسين سعادت نورى، محقق پراطلاع تاريخ قاجاريه، با نقل اين خبر افزوده است: "محمدحسن سردار، خواهر ابوينى محمدشاه را به زوجيت داشت و چون يكى از خواهران اعيانى" محمدشاه "نيز همسر ميرزا محمدخان برادر [حسن‌خان‏] سالار بود، شايعه ارتباط او با سران غائله خراسان ممكن است واقعيت داشته باشد. كما اينكه در زمان محمدشاه هم بهمن‏ميرزا برادر اعيانى او رضاقلى خان اردلان والى كردستان، كه از طرف مادر نوه فتحعلى‌شاه بود و يكى از خواهران پشت و كالبدى محمدشاه را به حباله نكاح داشت، به همين جرم از كار بركنار شد و به ظنّ قريب‌به‌يقين وساطت اميركبير از محمدحسن‌خان سردار در اوايل سلطنت ناصرالدين‌شاه و بعداً همراه بردن او با شاه به اصفهان... از نظر حزم و احتياط بوده و اميركبير به اين تدبير مى‏خواسته است از اقدامات احتمالى او در غياب شاه جلوگيرى به عمل آورد. منتها در آن تاريخ، مسأله ارتباط سردار و سالار به مرحله تحقق و ثبوت نرسيده بوده و امير سند قاطعى در اين موضوع به‌دست نداشته" است. [43]
پرونده محمدحسن‌خان از فساد اخلاقى و مالى نيز خالى نيست. وى "اهل ساده و باده" بود و در ايام حكومتش بر كرمان "اغلب اوقات را با جوانان غير ملتحى در باغ سعيدى كرمان به عيش و عشرت مى‏گذرانيد. " افزون بر اين، متهم به "اختلاس" بود. [44]
نوشته‏اند: از جمله مشكلاتى كه اميركبير در آغاز صدارت خود با آن روبه‌رو بود، به‌هم‏خوردن موازنه دخل و خرج حكومت، و كسرى چشمگير بودجه دولت بود، كه آن، خود از علل و عوامل مختلف ناشي شده بود از آن جمله: صورت‌سازى و تقلب عده‌اي از مسئولان دولتى مثلاً محمدحسن‌خان سردار ايروانى "كه منصب اميرتومانى و حكومت عراق را داشت، همه‌ساله صورت لشكر را به تهران مى‏فرستاد، مواجب آنان را مى‏گرفت، اما به سربازان نم پس نمى‏داد، و به زور از آنان قبض رسيد دريافت مى‏كرد. "[45] در سفر شاه و امير به اصفهان (كه محمدحسن‌خان سردار، همراهشان بود) "اسب قيمتى" سردار به مزرعه رعيت تجاوز كرد و صاحب مزرعه به امير شكايت برد. ازآنجاكه امير، "محض آسايش رعايا حكم" كرده بود "كه خيل و مركب هركس داخل در مزرعه‏اى شود و به چمن مردم اذيت و ضرر رساند، صاحب آن را سياست خواهم كرد"، سردار تملّكش بر اسب را از جارچيان امير پوشيده نگه داشت و در نتيجه: "تا سه روز آن اسب بى‏صاحب بود، آخرالامر امير آن را به همان صاحب مزرعه بخشيد" و محمدحسن‌خان پس از مرگ امير اين موضوع را فاش ساخت. [46]
تحت‌الحمايگى روسيه، ارثى است كه محمدحسن‌خان از پدر يافت و به فرزندان خود نيز منتقل ساخت. حسين سعادت نورى نوشته است: "محمدحسن‌خان سردار پيوسته اوقات از خوان نعمت ايران متنعم بود و مشاغل و مناصب مهمى داشت و حتى در زمان محمدشاه در سلام عام سپر و دبوس به‌دست مى‏گرفت و در صف جلو دوشادوش شاهزادگان و رجال اول مى‏ايستاد. با اين وصف به پيروى از پدرش به همسايه شمالى تمايل وافر داشت و خود را تحت‌الحمايه روسيه تزارى معرفى مى‏نمود. "[47]
عباس امانت (مورخ بهائى) از محمدحسن‌خان سردار با عنوان "يكى از تحت‌الحمايگان جاه‌طلب روسيه" ياد ‏كرده است و با اشاره به مشكلاتى كه افرادى چون او (با حمايت بيگانگان) براى حكومت ايران پيش مى‏آوردند، چنين نوشته است: "اقدام روسيه در زمينه اعطاى تحت‌الحمايگى، هرچند نه به كثرت انگلستان ولى بر همان منوال، [ناصرالدين‏]شاه را آزار مى‏داد و حيثيت تاج و تختش را به خطر مى‏انداخت. كشمكشى با دالگوروكى [سفير روسيه در ايران‏] بر سر محمدحسن‌خان سردار، عضو بانفوذ مهاجرين ايروانى در پايتخت، مثالى به مورد است. سردار سالخورده در سال 1243. ق هنگام تهاجم قواى روس اجباراً وطنش را ترك كرده بود، ولى به او اجازه داده بودند تبعيت روسى گزيند و حتى در ارتش روسيه، رتبه سرگردى نيز احراز كند. مع‌ذلك وقتى سردار بى‏هيچ محابا به منصب سابق اميركبير در قشون چشم دوخته بود و مى‏خواست اميرنظام كل قواى ايران گردد، وزيرمختار روسيه با نهايت خوشوقتى به حمايت او برخاست. دالگوروكى ترجيح داد از ياد ببرد كه اين شخص در قتل مردى [اميركبير] دست داشت كه وى با چنان حرارتى به كشتنش اعتراض كرده بود. مقام اميرنظام هنوز به كسى اعطا نشده بود و سردار تهديد كرده بود چنانچه وى را به اين سمت نگمارند، به روسيه مى‏رود و ادعاى دويست‌‌هزار تومان طلب از دولت ايران مى‏كند. تهديد ديگرش اين بود كه املاك خود را در مرز آذربايجان ايران به روسيه وامى‏گذارد.
سردار از پشتيبانى افراد پرقدرتى برخوردار بود، بااين‌حال شاه تقاضاى اورا نپذيرفت. شاه مردّد بود كه چنين مقام حساسى را به مردى كه نسبت به وفاداريش يقين نداشت بسپارد، و در شرفيابى خصوصىِ شيل [سفير انگليس‏] به وى اطمينان داد كه سردار را فرمانده "حتى يك سرباز [هم نمى‏كند] مگر به زور و تحت فشار مطالبه مذكور"... تا بدانجا كه روزنامه وقايع اتفاقيه حتى گزارش داد كه سردار به مقام رياست افواج آذربايجان منصوب شده است. ولى شاه راضى نشد حتى بر اين ارتقاى رتبه صحه بگذارد.... " [48]
امانت، در ادامه، با اشاره به حمايت مادر شاه و ميرزا آقاخان نورى در آن ماجرا از محمدحسن‌خان سردار، و خوشحالى سفير انگليس از "ايستادگى" شاه جوان در برابر آن‌ها، از وقوع مشكلى در آن وانفسا ياد كرده است كه شاه ايران را در تنگناي شديد قرار داد و مجبور ساخت (براى رفع غائله) حكومت كرمان را نيز بر سياهه مناصب سردار بيفزايد. آن مشكل، پيدا شدن سر و كله بهمن‏ميرزا (كانديداى سلطنت روس‌ها بر ايران) در مرزهاى شمالى ايران بود كه مى‏توانست با امارت سردار بر چهار فوج از افواج زبده آذربايجان، خطرساز باشد. امانت نوشته است: "مع‌الوصف خطر عاجلى كه شيل احساس مى‏كرد بى‏مورد نبود. با حضور بهمن‌ميرزا در نزديكى مرز و با چهار فوج از زبده‏ترين افواج آذربايجان زيردست سردار ايروانى، "ناتوانى شاه ترحم‌برانگيز" بود. شاه صد درصد با شيل موافق بود كه حتى اگر هم سردار تبعه روس نمى‏بود، مصلحت آن بود كه جلو قدرتش گرفته شود. سردار از خوانين متنفذ بود، مدعى تبعيت روسيه بود، در آذربايجان پايگاه داشت و درآمدى سالانه بالغ بر چهل‌هزار تومان مى‏اندوخت، كه ساليانى چند در سمت حاكم غايب يزد بر روى هم انباشته بود. فى‏الواقع فقط يك احمق نمى‏توانست خطر برگماردن چنين كسى را به امارت نظام بفهمد. سرانجام هم ناصرالدين‌شاه ناچار شد با افزودن ولايت كرمان و بلوچستان به حوزه حكمرانى پرمنفعت يزد، سردار را منصرف سازد. اين رشوه چنان مايه‏دار بود كه سردار پير حاضر شد جاه‏طلبى نظامى خود را در آذربايجان با حرص مالى در صفحات جنوب شرقى سودا كند. چند هفته بعد، [ميرزا آقاخان‏] نورى از "بى‏ثباتى خلق و خوى شاه" شكوه سرداد، شايد براى آنكه شاه خواست‌هايش برنياورده بود. ولى شيل با تعجب شاه را "نسبت به مسأله سردار بى‏اعتنا" ديد. اين بدان سبب بود كه دالگوروكى كه از اين جريان خشمگين بود، شاه را مجبور ساخت به او كتباً قول بدهد هيچ‌گاه سردار را از سر كار برندارد مگر آنكه اين دست‌پرورده روسى جرمى مرتكب شود. شاه لابد وقتى اجباراً چنين تضمينى داد، سن و سال سردار را به حساب مى‏آورد. دالگوروكى در پاسخ خود به شاه آشكارا گفت كه همواره در برابر اتهامات نادرست در حق سردار خواهد ايستاد، منتها هرگز چنين فرصتى نيافت. سردار در سال 1271. ق در همان منصب حكومت يزد مرد. "[49]
از گفتار فوق، ضمناً مي‌توان به راز مرگ "مشكوك" سردار "تحت‏الحمايه روس" كه قبلاً بدان اشاره شد، پي برد.
"بستگى به روسيه" در بين، دسته‌اي از بازماندگان محمدحسن‌خان نيز ديده شده است. لسان‏الملك سپهر و رضاقلى هدايت در "ناسخ‌التواريخ" و "روضه الصفاى ناصرى"، ضمن اشاره به بستگى محمدخان‌سردار و فرزندان وى (محمدحسين‌خان و... ) به روس‌ها، و شلتاق‌هاى آنان در برابر دولت ايران به اعتبار اين وابستگى، مدّعي‌اند كه ميرزاآقاخان پس از مرگ محمدخان‌سردار، با تدبير خويش، فرزندان وى را از تحت‌الحمايگى روسيه بيرون آورد و در شمار رعيت ايران قرار داد. سعادت نورى، اين ادعا را خلاف واقع شمرده و معتقد است كه آن دو مورخ دربارى، اين مطلب را براى خوش‏آمد صدراعظم نوشته‏اند. به نوشته وى: "فرزندان و نوادگان خان‌باباخان سردار [= محمدحسين‌خان سردار] تا زمانى كه اوضاع مملكت حسين‌قلى‌خانى و بلبشو بود، به پشتيبانى روس‌هاى تزارى و به عنوان تحت‏الحمايگى، به حقوق ملت و دولت ايران تجاوز مى‏كردند و گاهى هم به اين وسيله از تعرض دولت‌هاى زورگوى خارجى مصون مى‏ماندند. اين مدعا شواهد بسيار دارد. "[50] براى نمونه، عبدالله مستوفى و خان‌ملك ساسانى در آثار خود به دو مورد از استظهار و التجاى پسران محمدحسن‌خان سردار (ابوالفتح‌خان صارم‏الدوله و حاج‌عبدالله‌خان) به روس‌ها، و حمايت روس‌ها از آن‌ها، تصريح كرده‌اند. [51]
از محمدحسن‌خان سردار پنج پسر باقى ماند كه يكى از آنان، عبدالحسين‌خان فخرالملك (نخستين جد مادرى هويدا) بود.

3. عبدالحسين‌خان كُفرى (مشهور به فخرالملك/ناصرالسلطنه):

پيش از اين، از عشرت‌طلبي و مشروب‌خواري محمدحسن‌خان شتردار در باغ سعيديه كرمان ياد كرديم. بايد بيفزاييم كه پسر محمدحسن‌خان سردار، عبدالحسين‌خان كفرى، نيز مردى "عيّاش" محسوب مى‏شد. [52] ممتحن‏الدوله، از دوستان دوران جوانى عبدالحسين، شرح داده است كه چگونه در ايام جوانى، با جلال‏الدين‌ميرزا (فرزند فتحعلى‌شاه، و نايب فراموشخانه فراماسونرى ملكم‌خان) و همين آقاى فخرالملك كفرى، سه نفره، در ماه رمضان خانه‏اى در محله بين‏الحرمين (جنب مسجد شاه سابق) كرايه كرده و "تقريباً همه‌روزه در مسجد شاه و مسجد جامع و سيد اسماعيل در جستجوى شكار زن‌ها" بودند و "شكارها را به آن خانه" برده "و مشغول عيش و خوشگذرانى" مى‏شدند. [53] سخن از عضويت عبدالحسين كفرى و فرزندش اديب‌السلطنه در فراموشخانه ملكم‌خان نيز رفته است، كه البته چند و چون موضوع نياز به تحقيق دارد. [54]
جالب است كه ممتحن‌الدوله، در دوران پختگى و كمال سن، از سيّئات دوران جوانى توبه كرد و از تائبان مشهور زمان خويش گشت، اما از فخرالملك نه تنها توبه‏اى مشهود نشد، بلكه اخبار موجود، از تشديد فساد اخلاقى در او حكايت مى‏كند، كه شرح آن را ــ از جمله ــ مى‏توان در جاى‌جاى خاطرات اعتمادالسلطنه ديد. [55]
گفتنى است كه عبدالحسين كفرى، در سفرى كه در دهه 1300. ق به اروپا رفت، زن انگليسى گرفت و هنگام بازگشت، او را با خود به ايران آورد. [56] وى، از اغفال و برداشتن كلاه ديگران (حتى دوستان) نيز روي‌گردان نبود و دوستعلى‌خان معيرالممالك، به موردى از آن در خاطرات خويش تصريح كرده است. [57]
مطلب مهم‌تر درباره عبدالحسين‌خان، كژانديشى و كفرگويى اوست كه تباهى اخلاق و رفتار وى، و شهرتش به "كفرى" را بايد ناشى از همين امر دانست. از او "كتابى به نظم و نثر به خط خودش" به‌دست آمده بود "كه انبياي سلف و خاتم انبيا و ائمه اطهار را نظماً و نثراً" العياذبالله "هجو كرده، بلكه الفاظ متجاسرانه نسبت به آن‌ها داده بود" و به همين علت، "علماى تهران او را تكفير كرده و فتواى وجوب قتل او را نوشته بودند" و او ناچار شد براى مدتى تهران را همراه ميرزا يحيى‌خان معتمدالملك (مشيرالدوله بعدى و ديگر جدّ مادرى هويدا) به مقصد شيراز ترك گويد. [58] ظل‏السلطان، حاكم وقت اصفهان، كه در ميانه راه تهران ــ شيراز با يحيى‌خان و عبدالحسين ديدار و گفت‌وگو كرد، نوشته است: "من در عمارت خود خوابيده بودم... كه يك‌مرتبه درب اتاق من باز شد، يحيى‌خان معتمدالملك با عبدالحسين‌خان فخرالملك... كه مشهور بود به عبدالحسين‌خان كفرى، بسيار پسره متقلّب كثيف لامذهبى بود و... به مضمون: ذره‌ذره كاندر اين ارض و سماست/جنس خود را همچو كاه و كهرباست/نوريان مر نوريان را طالب‌اند/ناريان مر ناريان را طالب‌اند، انيس و جليس يحيى‌خان شده، قوّه جذابيت و قوّه همجنسى او را به آن مأنوس كرده، وارد شدند.... "[59]
منبع: ماه نامه زمانه




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط