ردّ پاى الحاد و وابستگى در تبار «هويدا»(1)
در حكومتهاي استبدادي شاهنشاهي، بررسي روابط خانوادگي يكي از عرصههاي مطالعاتي بسيار مهم ميباشد؛ زيرا اساساً بنياد و رشد اين قبيل نظامهاي حكومتي بر نسبتهاي فاميلي و روابط مشابه استوار است. وابستگي عباس هويدا ــ كه بيش از سيزدهسال زمام دولت ايران را در دوران پهلوي دوم بر عهده داشت ــ به تشكيلات بهائيت و رابطه او با اين فرقه، در همين چارچوب نيازمند بررسي ميباشد. نوشتار زير بر همين اساس تهيه شده است.
عباس هويدا (دولتمرد "بهائىتبار" عصر پهلوى) كه بيش از سيزده سال زمام دولت ايران را در زمان سلطنت محمدرضا برعهده داشت، مشهورتر از آن است كه به معرفى نياز داشته باشد.
عدهاي از مطلعان در مورد اينكه خود وى نيز (همچون پدر و جدّش: عينالملك و ميرزا رضا قناد) به مسلك بهائيت پايبند بوده است ترديد كرده و او را فردى اساساً لامذهب شمردهاند، اما صرفنظر از بحث و داورى در اين باره، ارتباط هويدا با تشكيلات بهائيت، امرى مسلّم است و مىدانيم كه حضور وى در رأس دولت، راه را براى هجوم "انبوه" بهائيان به پستهاى "كليدى" كشور گشود و اعضاى فرقهاى كه از بدو پيدايش تا آن روز، مورد خشم و نفرت عامّه ملت بود با موافقت دربار پهلوى و پشتيبانى امريكا و صهيونيسم، مقامات داراي پستهاي حساس سياسى، نظامى، امنيتى، اقتصادى و فرهنگى را در چنگ گرفتند و به قول ارتشبد حسين فردوست، مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه، "در زمان هويدا ديگر كار بهائىها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آنها به راحتى اشغال مىشد. "[1]
هويدا از جانب پدر، پسر عينالملك (حبيبالله هويدا/ آلرضا) و نوه ميرزا رضا قناد شيرازى است، و از سوى مادر فرزند افسرالملوك، دختر افسرالسلطنه. افسرالسلطنه نيز فرزند ميرزا يحيى خان مشيرالدوله قزوينى، و همسر ميرزا سليمانخان اديبالسلطنه (فرزند عبدالحسنخان كفرى فرزند محمدحسنخان سردار فرزند محمدخان قاجار ايروانى) است.
پدربزرگ هويدا، ميرزا رضا يا دقيقتر بگوييم: ميرزا محمدرضا قناد شيرازى، از بابيان قديمى بود كه گفته مىشود پس از آشكار شدن دعاوى ميرزا محمدعلى "باب" در شيراز، به وى گرويد. [2]
وى بعداً در اختلافاتى كه ميان حسينعلى بهاء و برادرش، يحيى صبح ازل، بر سر جانشينى باب و رياست بابيان افتاد، جانب بهاء را گرفت و در جرگه ياران و هواداران وى درآمد، به طورى كه پس از تبعيد بهاء (توسط دولت ايران) به بغداد، به او پيوست و در زمان تبعيد وي توسط دولت عثمانى از بغداد به اسلامبول و سپس ادرنه و عكاى فلسطين نيز، همهجا از همراهان و خادمانش بود و پيشاپيش كجاوهاش مىدويد. [3]
همسرش نيز كه زنى آذرىزبان و اهل تبريز بود با ميرزا رضا در سفر ادرنه و عكا همراه بهاء بود. [4]
پس از مرگ بهاء نيز، ميرزا رضا "از حواريون عباس افندى"[5] (يعنى همان سر عبدالبهاء، پسر و جانشين بهاء) محسوب مىشد و به قول فاضل مازندرانى (مبلغ و نويسنده مشهور بهائى) "از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت" بود تا درگذشت و در عكا دفن شد. [6] ادوارد براون نوشته است: "محمدرضا شيرازى يكى از چند تن رازدار بهاءالله است كه پس از وى عهدهدار حفاظت رسالت اسرار بهائيت مىشود. "[7] وى يكى از نٌه تن بهائيانى بود كه عباس افندى، دو روز پس از مرگ پدرش بهاء، وصيتنامه (دستكارىشده) پدر را در حضور آنان گشود و امر به خواندن آن كرد. [8]
يادداشت كوتاهى از عباس افندى در دست ميباشد كه طى آن از پيروانش در تهران خواسته است كه براى عينالملك كارى دست و پا كنند: "در خصوص جناب ميرزا حبيبالله اين سليل آقا رضاى جليل است. هر قسم باشد، همتى نمايند با ساير ياران كه بلكه انشاءالله مسئوليتى از براى او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسأله اهميتى دارد نظر به محبتى كه به آقا رضا دارم. "[11] ظاهراً با همين سفارشها و حمايتهاست كه عينالملك "وارد كادر وزارت خارجه" ميگردد و "مدت مديدى" در كشورهاى عربى (سوريه، لبنان و عربستان) "عهدهدار مقام كنسولگرى مىشود و تا سالهاى پيش از جنگ جهانى (دوم) فعالانه به اين كار ادامه مىدهد. و در عين حال "به او مأموريت داده مىشود كه در كشورهاى عربى به گسترش و تبليغ بهائيت بپردازد. " لقب او "بهاءالسلطان" نيز شاهدى ديگر بر وابستگى او به اين فرقه (بهائيت) است. [12] با اين بستگى و پيوستگى، صحت شايعاتى نظير اينكه: نام فرزند عينالملك (امير عباس هويدا) را عباس افندى برگزيده و حتى نام وى در اصل غلام عباس، بوده است، چندان دور از ذهن به نظر نمىرسد. [13]
عين الملك تحصيلكرده "مدرسه امريكايىهاى بيروت" بود كه "همانجا زبانهاى عربى، انگليسى و فرانسه را آموخت" و "تركيبى غريب از آثار گوناگون ــ از نوشتههاى خليل جبران گرفته تا رمانهاى باسمهاى فرانسوى ميشل زواگو ــ را به فارسى برگرداند. "[14] پس از پايان تحصيلاتش در بيروت، راهى پاريس شد و در آنجا سردار اسعد بختيارى را كه از سرداران سكولار مشروطه بود ملاقات كرد. پس از چندى معلم فرزندان اسعد شد و به دستيارى او از احمدشاه لقب عينالملكى گرفت، نيز به توصيه همين اسعد بود كه بعضى از داستانهاى دنبالهدار و پرخواننده پانسن دوتاريل را، كه شخصيت مرموز راكومبول قهرمان اصلياش بود، به فارسى برگرداند. چندى پس از آن تاريخ، در آستانه كودتاى "انگليسى" اسفند 1299، عينالملك اقدام تاريخى خود را (كه به زيان اسلام و ايران، و سود استعمار بود) انجام داد: كشف و معرّفى رضاخان به كارگزاران استعمار بريتانيا براى رهبرى نظامى كودتا.
مرحوم محمدرضا آشتيانىزاده، وكيل پراطلاع مجلس شوراى ملى در عصر پهلوى، چنين گفته كه "حبيبالله رشيديان (مستخدم سفارت انگليس، و عامل مشهور بريتانيا در ايران) برايم نقل كرده است كه: چند سال قبل از كودتاى 1299، به دستور كلنل فريزر انگليسى، بيشتر روزهاى هفته صبح به "منزل عينالملك كه از متنفذين و كُمَّلين فرقه بهائيه بود و با وى سوابق دوستى و صحبت داشتم" مىرفتم. در آنجا با اردشير جى آشنا شدم و اردشير جى روزى به عينالملك گفت: "از شما خواهشمندم كه با محفل بهائيان به مشورت بنشينيد و از آنها بخواهيد تا صاحبمنصبى بلندقامت و خوشقيافه پيدا كنند و به شما معرفى نمايند و شما آن صاحبمنصب را با من آشنا كنيد، اما به دو شرط: اولاً اينكه آن صاحبمنصب نبايد صاحبمنصب ژاندارم باشد و حتماً بايد صاحبمنصب قزاق باشد. ثانياً شيعه اثنىعشرى خالص نباشد" ــ كه ارباب اردشير جى، مخصوصاً جمله اخير را باز تكرار كرد و براى بار دوم گفت كه "آن صاحبمنصب نبايد شيعه اثنىعشرى خالص باشد. " رشيديان گفت: "پس از آن ملاقات، عينالملك، رضاخان را با ارباب اردشير جى آشنا كرد و اردشير وسيله آشنايى رضاخان با فريزر مىشود و فريزر او را به ديگر انگليسىهاى دستاندركار كودتا، چون هاوارد، اسمايس و گاردنر ــ كنسول انگليس در بوشهر ــ معرفى مىنمايد. "[15]
گفتنى است: عينالملك، كه زمان نخستوزيرى سيدضياء، جنرالقنسول ايران در شامات بود، روز 6 فروردين 1300. ش (يعنى دوازده روز پس از كودتا) با روزنامه لسانالعرب (شامات، 16 رجب 1339. ق) مصاحبهاى انجام داد و ضمن ستايش كودتا، از سيدضياء به عنوان يكى از "رجال بزرگ و كارى" ايران ياد كرد كه "براى احياى روح تاريخى ايران و ترقىدادن ايرانيان... نهايت كفايت را دارا مىباشد" و افزود كه با وى سابقه رفاقت و معاشرتى "دوازده ساله" دارد (يعنى از آغاز مشروطه دوم، با سيدضياء دوست و معاشر است). [16] اشاره عينالملك در جمله اخير، مىتواند از جمله به همكارى با سيد ضياء در روزنامه مشهور وى، رعد، باشد كه در مشروطه دوم منتشر مىشد و در سالهاى جنگ جهانى اول، از سياست روس و انگليس در ايران جانبدارى مىكرد، و پس از پايان جنگ نيز تريبونى براى تبليغ و ترويج سياست انگليس در ايران، و قرارداد 1919 ايران و انگليس قلمداد مىگشت. [17]
در خور ذكر است كه افراد وطنخواه و مبارز با انگليس در سالهاى پايانى حكومت قاجار، همگى با ديدهاى منفى به سيد ضياء مينگريستند و او را از عمّال بريتانيا در ايران قلمداد مىكردند. مستشارالدوله صادق، از آزادىخواهان و رؤساى مجلس شورا در صدر مشروطه، و از مخالفان قرارداد 1919 وثوقالدوله ــ كاكس است كه به جرم مخالفت با كابينه قرارداد، به كاشان تبعيد شد. وى سيد ضياء را "از عاملين معروف" انگلستان شمرده است كه اهداف استعمارى بريتانيا در قرارداد 1919 را در پوشش كودتاى 1299 و لغو نمايشى اين قرارداد تحقق بخشيد. [18] عبداللَّه مستوفى از سيد ضياء به عنوان "كارچاقكن" وثوقالدوله و "مزدور علنى و بيّن انگليسيها" ياد كرده است. [19] ا. س. مليكف، محقق روسى، نيز سيد ضياء را در رديف نصرتالدوله، وزيرخارجه كابينه قرارداد، "از سرسپردگان سرسخت انگلستان" شمرده است. [20]
على دشتى كه در بحبوحه انعقاد قرارداد 1919 و كودتاى 1299 به زندان افتاد[21] در سرمقالههاى مستدل خود در بهار 1302. ش در روزنامه "شفق سرخ"، به تفصيل از وابستگى سيد ضياء از دوران پيش از كودتا به انگليسيها و منفوريت وى نزد روشنفكران سخن گفته است. [22]
جناب عينالملك، با چنين آنگلوفيل تمامعيارى (يعنى سيد ضياء) از دوازده سال پيش از كودتاى 1299، صميمي بود و همكارى داشت. نامه تملقآميز و خاكسارانه وى نيز به تيمورتاش (وزيردربار مقتدر و سفّاك رضاخان) در آستانه نوروز 1307 گوياى "عبوديت و جاننثارى" او نسبت به دستگاه ديكتاتورى پهلوى است: "قربان حضور مباركت شوم. مدتى قبل... يك جعبه... شيرينى، كار شام و باقلواى بيروت تقديم حضور مبارك نمودم. اگرچه تا به حال كه چند ماه مىگذرد هنوز از وصول آن اطلاعى ندارم، لكن به مناسبت نزديكى عيد نوروز اينك... يك صندوق امانت محتوى دو قوتى [كذا] راحتالحلقوم مغز پسته و بادام و دو قوطى شيرينى متنوع كار شام و دو قوطى راحتالحلقوم بىمغز تقديم آستان مباركت مىنمايم كه نوش جان فرماييد.
به احساسات رعيتپرورى و مرحمتگسترى حضرت اشرف عالى اعتماد كامل دارم كه غمض عين از حقارت تقديمى اين حقير فرموده، به صرف لطف و عنايت و ذرهپرورى مقبول حضور مبارك خواهد آمد. زيرا هديه اگرچه حقير و قابل حضور مباركت نيست، اما تقديمكننده را دل و جان سرشار به احساسات عبوديت و جاننثارى به آن وجود مقدس است و لهذا چاره ندارد مگر آنكه عرض كند:
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد
در خاتمه، مىخواستم راجع به امور خودم چند كلمه به ساحت مقدست معروض دارم، لكن به قلب الهام رسيد: آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است؛ ننوشته مىخوانند و نگفته مىدانند و نطلبيده مىدهند. اين است كه در مقابل امر و اراده مباركت تفويض صرف هستم.
چاكر [امضا: حبيبالله هويدا]. "[23]
شايان ذكر است كه يحيىخان اديبالسلطنه رادسر، رئيس شهربانى سفاك رضاخان، نيز كه ترور مشهور و نافرجام شهيد مدرس در اوايل سلطنت رضاخان را منتسب به او دانستهاند، برادر افسرالملوك سردارى، يعنى برادرزن همين جناب عينالملك، و دايى عباس هويدا مىشود. [24]
رفع يك شبهه تاريخى
اخيراً بهائيان، براى آنكه ننگ همكارى هويدا و پدرش (عينالملك) با رژيم وابسته و فاسد پهلوى را از چهره بهائيت پاك سازند، به انكار وابستگى هويدا به بهائيت دست زدهاند و حتى مىكوشند عينالملك را نيز از مسلك بهائيت خارج شمرند! و اين در حالى است كه اولاً چنانكه فوقاً به تفصيل ديديم، عينالملك، گذشته از اينكه پدرش از مريدان خاصّ حسينعلى بهاء و اصحاب سرّ فرزندش عبدالبهاء بود، خود نيز پرورشيافته عباس افندى و مدتى منشى و كاتب او بود و لقب بهائي (بهاءالسلطان) داشت. زمانى كه در 1314 در سن 64 سالگى از دنيا رفت، در كنار پدرش ــ ميرزا رضا قناد ــ در عكا دفن شد. [25] ثانياً علاوه بر اشارهاى كه در مجله چهرهنما (شماره 29، رمضان 1350. ق) به تبليغ بهائيت توسط عينالملك در سالهاى آخر عمر وى در كشورهاى عربى شده (و قبلاً از آن ياد كرديم) گزارش شاهدان عينى نيز از تكاپوى جدّى و بىپرواى وى براى تبليغ اين مسلك، و حتى تبديل كنسولگرى ايران در شام به مركزى براى اين امر، حكايت دارد. صديقه دولت آبادى، از بانوان فعال عصر قاجار و پهلوى در حوزه مطبوعات و فرهنگ، در سفرى كه در آن سالها به دمشق كرده به اين نكته تصريح نموده است: "از بغداد گذشتم، به حلب رسيدم. دو روز ماندم. روز سيم عازم شام بودم. شب در هتل با جمعى از اعراب و نظاميان توى سالون نشسته بوديم، پرسيدم: "قونسولخانه ايران كجاست و قونسول ايران كيست"؟ يكمرتبه از اطراف صداى خنده بلند و نگاههاى مسخرهآميز به طرف من متوجه شد. مدير هتل (شخص نصرانى) گفت: "اگر با آنجا كار نداشته باشيد بهتر است، يعنى راحتتر خواهيد بود. " به طور تعجب گفتم: "چرا؟" شخص عرب گفت: "ايران اينجا قونسولخانه ندارد. جنرالقونسول شام يك مرد پولدوستى است، ابراهيم نامى را كه چايى فروش است، مقدارى پول از او گرفته و او را قونسول ايران در حلب نموده است. ابراهيم هم نصف دكان چايىفروشى را ميز گذاشته، هفت تذكره ايران و كاغذهاى مارك ايران را روى آن ريخته است. هركس تذكره بخواهد مبلغى از او مىگيرد و مىدهد. هركس تذكره بدهد امضا كند، اگر بفهمد پولدار است وجه مفتى از او اخذ كرده و بعد از چند روزى معطلى به او رد مىكند. اين است قونسولخانه ايران. " ديدم ديگران به نوبت خود مستعدند هركدام حكايت مسخرهآميزى از قونسولگرى ايران براى زينت مجلس اظهار كنند و آنچه گذشته بود براى كسالت يك هفته من، كافى بود؛ ديگر طاقت شنيدن ندارم. از حضار عذر خواسته، از سالون خارج شدم.
جوان نظامى فرانسه كه عرب و مسلمان بود و به واسطه مجالست دوسه روزه در سالون هتل با من آشنا شده بود و مىدانست كه ايرانى هستم از عقب من آمد و گفت: "ميل داريد به اتفاق به گردش برويم؟" قبول كردم. در بين راه گفت: "فهميدم شما از مذاكرات راجع به قونسولگرى ايران كسل شديد و چون شما را ايرانى اصيل شناختم اجازه مىخواهم اطلاعات خودم را از شام به شما بگويم كه مطلع باشيد، در آن صورت به شما خوش خواهد گذشت. " تعجب كردم و گفتم: "به چه مناسبت؟" گفت: "چون كه عينالملك، جنرالقونسول شما در شام، مبلّغ دين بهائى است و علناً در قونسولخانه مردم را تبليغ مىكند. هركس بهائى نباشد در آنجا دچار زحمت مىشود. اگر بفهمد پولدار است به عناوين مختلف مبلغ گزافى از او اخذ مىكند. اگر ندهد براى امضاى تذكره چندين روز معطلش مىنمايد. من مدتى مأمور شام بودم، خوب آگاهم. به طورى عينالملك در تبليغ، بىپرواست كه مردم شام خيال مىكردند مذهب رسمى ايرانيها، بهائى است كه مأمور دولتى اين قسم علناً اظهار عقيده مىكند و بر ضدّ اسلام قيام مىنمايد. حتى خودم همينطور تصور مىكردم تا وقتى از چند ايرانى مسلمان پرسيدم كه مذهب رسمى ايران چيست؟ گفتند: اسلام. گفتم: پس مأمور رسمى شما چه مىگويد؟ ديدم آن بيچارهها هم دل پردرد از دست عينالملك داشتند و چند روز بىجهت وقت آنها را تلف كرده بود. از هر جهت بهتر است كه شام نرويد و يكسره به بيروت برويد.... از نظامى تشكر كردم و به منزلم مراجعت نمودم. "[26]
در مورد عباس هويدا نيز، بايد گفت كه شواهد و دلايل متعددى در مورد ارتباط و تعامل وى با تشكيلات بهائيت وجود دارد. نخست آنكه، چنانكه گذشت، جد و پدرش (عينالملك و ميرزا رضا قناد) از بهائيان شاخص بودند و در دستگاه بهائيت، موقعيتى مهم داشتند. ديگر آنكه، نخستوزيرى هويدا، عملاً زمينه را براى حضور و فعاليت تعداد چشمگيرى از بهائيان در كابينه و نهادهاى گوناگون تحت فرمان وى فراهم ساخت، و به قول ارتشبد فردوست (مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه): "در زمان هويدا ديگر كار بهائىها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آنها به راحتى اشغال مىشد. "[27]
جز اينها، اسناد و مدارك متعددى وجود دارد كه از پيوند و همكارى هويدا با فرقه ضاله پرده برمىدارد. [28]
پس از ختم اين جنگها (كه به دلايلى، از جمله همين نوع خيانتها، به تجزيه هفده شهر از شهرهاى آباد ايران اسلامى انجاميد) محمدخان مدتى بيكار بود و سرانجام به "واسطه انتساب به خانواده سلطنت"[30] عفو گرديد و در باقى ايام سلطنت فتحعلىشاه و نيز عصر سلطنت جانشينش، محمدشاه، به بعضي از مأموريتهاى سياسى و نظامى اعزام شد و نهايتاً در 1255. ق درگذشت و مقام و منصب وى به پسرش، محمدحسنخان (مشهور به خانباباخان سردار)، واگذار شد. [31]
فريدون آدميت، محمدحسنخان سردار را ــ در كنار مهد عليا (مادر ناصرالدينشاه) و ميرزا آقاخان نورى (صدراعظم انگلوفيل ايران پس از امير) ــ "از عوامل اصلى توطئه" قتل امير شمرده است. [35] استناد آدميت، به اظهارات كلنل شيل (وزير مختار انگليس در ايران) است كه خود با توطئهچيان همدست بود و در گزارش به وزيرخارجه بريتانيا (ژانويه 1852. م) صراحتاً نوشت: "محركان اصلى عبارتاند از: مهد عليا كه گناهش از همه بيشتر است، برادر مهد عليا، فراشباشى [حاجىعلىخان حاجبالدوله]، و سردار محمدحسنخان ايروانى كه تبعه روس است و داماد محمدشاه.... "[36]
محمدحسنخان، در راه پيشبرد مطامعش، حتى ابا نداشت كه با صدراعظم انگلوفيل و سران وقت بابيه (از جمله: حسينعلى بهاء) در توطئه ترور ناصرالدينشاه همكارى كند. [37] به گزارش سفير انگليس (16 اوت 1852)، شاه، محمدحسنخان را در ترور خود مقصر مىشمرد. [38]
از همدستى محمدحسنخان سردار با حسينعلى بهاء در ترور مخدوم تاجدار خويش، چندان نبايد تعجب كرد. ميرزا عباس نورى موسوم به ميرزا بزرگ (پدر حسينعلى بهاء) در دستگاه شاهزاده اماموردىميرزا (پسر فتحعلىشاه) كار مىكرد و منشى و وزير او بود. [39] اماموردى كسى بود كه پس از مرگ پدر با جانشين وى (محمدشاه قاجار) درافتاد و وقتى كارش به بنبست رسيد به "چادر ايلچى روس" پناهنده شد و پس از چندى نيز از حبس شاه، به روسيه گريخت تا از الطاف و عنايات تزار بهرهمند گردد. [40] آن وقت، اين اماموردىميرزا (مخدوم پدر بهاء) داماد محمدخان قاجار، يعنى شوهر خواهر همين جناب محمدحسن خان سردار، بود![41]
همدستى با حسنخان سالار در آشوب مشهد، اتهام ديگرى است كه تاريخ در پرونده محمدحسنخان ثبت كرده است. حسنخان سالار (كه محمدحسنخان، باجناقِ برادرش مىشد) در اوايل سلطنت ناصرالدينشاه، با تحريك انگليسيها، مدتها منطقه خراسان را در موجى از آشوب و اغتشاش فروبرد و اگر مرحوم اميركبير، با درايت و قاطعيت ويژهاش، به فتنه وى پايان نداده بود، بىگمان اين بخش زرخيز و استراتژيك از پيكر ايران اسلامى جدا مىشد. [42] آنگاه محمدحسنخان متهم بود كه با سران چنين غائلهاى، به طور نهانى، در پيوند بوده است. توضيح آنكه: در ذىحجه 1271 محمدحسنخان در يك فرسنگى كرمان درگذشت و مرگ او، چنانكه نوشتهاند، مشكوك بود: "مىگويند نامههايى به دست ناصرالدينشاه مىافتد و ثابت مىشود كه وى در بحبوحه فتنه خراسان با حسنخان سالار... مكاتبه داشته است. " حسين سعادت نورى، محقق پراطلاع تاريخ قاجاريه، با نقل اين خبر افزوده است: "محمدحسن سردار، خواهر ابوينى محمدشاه را به زوجيت داشت و چون يكى از خواهران اعيانى" محمدشاه "نيز همسر ميرزا محمدخان برادر [حسنخان] سالار بود، شايعه ارتباط او با سران غائله خراسان ممكن است واقعيت داشته باشد. كما اينكه در زمان محمدشاه هم بهمنميرزا برادر اعيانى او رضاقلى خان اردلان والى كردستان، كه از طرف مادر نوه فتحعلىشاه بود و يكى از خواهران پشت و كالبدى محمدشاه را به حباله نكاح داشت، به همين جرم از كار بركنار شد و به ظنّ قريببهيقين وساطت اميركبير از محمدحسنخان سردار در اوايل سلطنت ناصرالدينشاه و بعداً همراه بردن او با شاه به اصفهان... از نظر حزم و احتياط بوده و اميركبير به اين تدبير مىخواسته است از اقدامات احتمالى او در غياب شاه جلوگيرى به عمل آورد. منتها در آن تاريخ، مسأله ارتباط سردار و سالار به مرحله تحقق و ثبوت نرسيده بوده و امير سند قاطعى در اين موضوع بهدست نداشته" است. [43]
پرونده محمدحسنخان از فساد اخلاقى و مالى نيز خالى نيست. وى "اهل ساده و باده" بود و در ايام حكومتش بر كرمان "اغلب اوقات را با جوانان غير ملتحى در باغ سعيدى كرمان به عيش و عشرت مىگذرانيد. " افزون بر اين، متهم به "اختلاس" بود. [44]
نوشتهاند: از جمله مشكلاتى كه اميركبير در آغاز صدارت خود با آن روبهرو بود، بههمخوردن موازنه دخل و خرج حكومت، و كسرى چشمگير بودجه دولت بود، كه آن، خود از علل و عوامل مختلف ناشي شده بود از آن جمله: صورتسازى و تقلب عدهاي از مسئولان دولتى مثلاً محمدحسنخان سردار ايروانى "كه منصب اميرتومانى و حكومت عراق را داشت، همهساله صورت لشكر را به تهران مىفرستاد، مواجب آنان را مىگرفت، اما به سربازان نم پس نمىداد، و به زور از آنان قبض رسيد دريافت مىكرد. "[45] در سفر شاه و امير به اصفهان (كه محمدحسنخان سردار، همراهشان بود) "اسب قيمتى" سردار به مزرعه رعيت تجاوز كرد و صاحب مزرعه به امير شكايت برد. ازآنجاكه امير، "محض آسايش رعايا حكم" كرده بود "كه خيل و مركب هركس داخل در مزرعهاى شود و به چمن مردم اذيت و ضرر رساند، صاحب آن را سياست خواهم كرد"، سردار تملّكش بر اسب را از جارچيان امير پوشيده نگه داشت و در نتيجه: "تا سه روز آن اسب بىصاحب بود، آخرالامر امير آن را به همان صاحب مزرعه بخشيد" و محمدحسنخان پس از مرگ امير اين موضوع را فاش ساخت. [46]
تحتالحمايگى روسيه، ارثى است كه محمدحسنخان از پدر يافت و به فرزندان خود نيز منتقل ساخت. حسين سعادت نورى نوشته است: "محمدحسنخان سردار پيوسته اوقات از خوان نعمت ايران متنعم بود و مشاغل و مناصب مهمى داشت و حتى در زمان محمدشاه در سلام عام سپر و دبوس بهدست مىگرفت و در صف جلو دوشادوش شاهزادگان و رجال اول مىايستاد. با اين وصف به پيروى از پدرش به همسايه شمالى تمايل وافر داشت و خود را تحتالحمايه روسيه تزارى معرفى مىنمود. "[47]
عباس امانت (مورخ بهائى) از محمدحسنخان سردار با عنوان "يكى از تحتالحمايگان جاهطلب روسيه" ياد كرده است و با اشاره به مشكلاتى كه افرادى چون او (با حمايت بيگانگان) براى حكومت ايران پيش مىآوردند، چنين نوشته است: "اقدام روسيه در زمينه اعطاى تحتالحمايگى، هرچند نه به كثرت انگلستان ولى بر همان منوال، [ناصرالدين]شاه را آزار مىداد و حيثيت تاج و تختش را به خطر مىانداخت. كشمكشى با دالگوروكى [سفير روسيه در ايران] بر سر محمدحسنخان سردار، عضو بانفوذ مهاجرين ايروانى در پايتخت، مثالى به مورد است. سردار سالخورده در سال 1243. ق هنگام تهاجم قواى روس اجباراً وطنش را ترك كرده بود، ولى به او اجازه داده بودند تبعيت روسى گزيند و حتى در ارتش روسيه، رتبه سرگردى نيز احراز كند. معذلك وقتى سردار بىهيچ محابا به منصب سابق اميركبير در قشون چشم دوخته بود و مىخواست اميرنظام كل قواى ايران گردد، وزيرمختار روسيه با نهايت خوشوقتى به حمايت او برخاست. دالگوروكى ترجيح داد از ياد ببرد كه اين شخص در قتل مردى [اميركبير] دست داشت كه وى با چنان حرارتى به كشتنش اعتراض كرده بود. مقام اميرنظام هنوز به كسى اعطا نشده بود و سردار تهديد كرده بود چنانچه وى را به اين سمت نگمارند، به روسيه مىرود و ادعاى دويستهزار تومان طلب از دولت ايران مىكند. تهديد ديگرش اين بود كه املاك خود را در مرز آذربايجان ايران به روسيه وامىگذارد.
سردار از پشتيبانى افراد پرقدرتى برخوردار بود، بااينحال شاه تقاضاى اورا نپذيرفت. شاه مردّد بود كه چنين مقام حساسى را به مردى كه نسبت به وفاداريش يقين نداشت بسپارد، و در شرفيابى خصوصىِ شيل [سفير انگليس] به وى اطمينان داد كه سردار را فرمانده "حتى يك سرباز [هم نمىكند] مگر به زور و تحت فشار مطالبه مذكور"... تا بدانجا كه روزنامه وقايع اتفاقيه حتى گزارش داد كه سردار به مقام رياست افواج آذربايجان منصوب شده است. ولى شاه راضى نشد حتى بر اين ارتقاى رتبه صحه بگذارد.... " [48]
امانت، در ادامه، با اشاره به حمايت مادر شاه و ميرزا آقاخان نورى در آن ماجرا از محمدحسنخان سردار، و خوشحالى سفير انگليس از "ايستادگى" شاه جوان در برابر آنها، از وقوع مشكلى در آن وانفسا ياد كرده است كه شاه ايران را در تنگناي شديد قرار داد و مجبور ساخت (براى رفع غائله) حكومت كرمان را نيز بر سياهه مناصب سردار بيفزايد. آن مشكل، پيدا شدن سر و كله بهمنميرزا (كانديداى سلطنت روسها بر ايران) در مرزهاى شمالى ايران بود كه مىتوانست با امارت سردار بر چهار فوج از افواج زبده آذربايجان، خطرساز باشد. امانت نوشته است: "معالوصف خطر عاجلى كه شيل احساس مىكرد بىمورد نبود. با حضور بهمنميرزا در نزديكى مرز و با چهار فوج از زبدهترين افواج آذربايجان زيردست سردار ايروانى، "ناتوانى شاه ترحمبرانگيز" بود. شاه صد درصد با شيل موافق بود كه حتى اگر هم سردار تبعه روس نمىبود، مصلحت آن بود كه جلو قدرتش گرفته شود. سردار از خوانين متنفذ بود، مدعى تبعيت روسيه بود، در آذربايجان پايگاه داشت و درآمدى سالانه بالغ بر چهلهزار تومان مىاندوخت، كه ساليانى چند در سمت حاكم غايب يزد بر روى هم انباشته بود. فىالواقع فقط يك احمق نمىتوانست خطر برگماردن چنين كسى را به امارت نظام بفهمد. سرانجام هم ناصرالدينشاه ناچار شد با افزودن ولايت كرمان و بلوچستان به حوزه حكمرانى پرمنفعت يزد، سردار را منصرف سازد. اين رشوه چنان مايهدار بود كه سردار پير حاضر شد جاهطلبى نظامى خود را در آذربايجان با حرص مالى در صفحات جنوب شرقى سودا كند. چند هفته بعد، [ميرزا آقاخان] نورى از "بىثباتى خلق و خوى شاه" شكوه سرداد، شايد براى آنكه شاه خواستهايش برنياورده بود. ولى شيل با تعجب شاه را "نسبت به مسأله سردار بىاعتنا" ديد. اين بدان سبب بود كه دالگوروكى كه از اين جريان خشمگين بود، شاه را مجبور ساخت به او كتباً قول بدهد هيچگاه سردار را از سر كار برندارد مگر آنكه اين دستپرورده روسى جرمى مرتكب شود. شاه لابد وقتى اجباراً چنين تضمينى داد، سن و سال سردار را به حساب مىآورد. دالگوروكى در پاسخ خود به شاه آشكارا گفت كه همواره در برابر اتهامات نادرست در حق سردار خواهد ايستاد، منتها هرگز چنين فرصتى نيافت. سردار در سال 1271. ق در همان منصب حكومت يزد مرد. "[49]
از گفتار فوق، ضمناً ميتوان به راز مرگ "مشكوك" سردار "تحتالحمايه روس" كه قبلاً بدان اشاره شد، پي برد.
"بستگى به روسيه" در بين، دستهاي از بازماندگان محمدحسنخان نيز ديده شده است. لسانالملك سپهر و رضاقلى هدايت در "ناسخالتواريخ" و "روضه الصفاى ناصرى"، ضمن اشاره به بستگى محمدخانسردار و فرزندان وى (محمدحسينخان و... ) به روسها، و شلتاقهاى آنان در برابر دولت ايران به اعتبار اين وابستگى، مدّعياند كه ميرزاآقاخان پس از مرگ محمدخانسردار، با تدبير خويش، فرزندان وى را از تحتالحمايگى روسيه بيرون آورد و در شمار رعيت ايران قرار داد. سعادت نورى، اين ادعا را خلاف واقع شمرده و معتقد است كه آن دو مورخ دربارى، اين مطلب را براى خوشآمد صدراعظم نوشتهاند. به نوشته وى: "فرزندان و نوادگان خانباباخان سردار [= محمدحسينخان سردار] تا زمانى كه اوضاع مملكت حسينقلىخانى و بلبشو بود، به پشتيبانى روسهاى تزارى و به عنوان تحتالحمايگى، به حقوق ملت و دولت ايران تجاوز مىكردند و گاهى هم به اين وسيله از تعرض دولتهاى زورگوى خارجى مصون مىماندند. اين مدعا شواهد بسيار دارد. "[50] براى نمونه، عبدالله مستوفى و خانملك ساسانى در آثار خود به دو مورد از استظهار و التجاى پسران محمدحسنخان سردار (ابوالفتحخان صارمالدوله و حاجعبداللهخان) به روسها، و حمايت روسها از آنها، تصريح كردهاند. [51]
از محمدحسنخان سردار پنج پسر باقى ماند كه يكى از آنان، عبدالحسينخان فخرالملك (نخستين جد مادرى هويدا) بود.
جالب است كه ممتحنالدوله، در دوران پختگى و كمال سن، از سيّئات دوران جوانى توبه كرد و از تائبان مشهور زمان خويش گشت، اما از فخرالملك نه تنها توبهاى مشهود نشد، بلكه اخبار موجود، از تشديد فساد اخلاقى در او حكايت مىكند، كه شرح آن را ــ از جمله ــ مىتوان در جاىجاى خاطرات اعتمادالسلطنه ديد. [55]
گفتنى است كه عبدالحسين كفرى، در سفرى كه در دهه 1300. ق به اروپا رفت، زن انگليسى گرفت و هنگام بازگشت، او را با خود به ايران آورد. [56] وى، از اغفال و برداشتن كلاه ديگران (حتى دوستان) نيز رويگردان نبود و دوستعلىخان معيرالممالك، به موردى از آن در خاطرات خويش تصريح كرده است. [57]
مطلب مهمتر درباره عبدالحسينخان، كژانديشى و كفرگويى اوست كه تباهى اخلاق و رفتار وى، و شهرتش به "كفرى" را بايد ناشى از همين امر دانست. از او "كتابى به نظم و نثر به خط خودش" بهدست آمده بود "كه انبياي سلف و خاتم انبيا و ائمه اطهار را نظماً و نثراً" العياذبالله "هجو كرده، بلكه الفاظ متجاسرانه نسبت به آنها داده بود" و به همين علت، "علماى تهران او را تكفير كرده و فتواى وجوب قتل او را نوشته بودند" و او ناچار شد براى مدتى تهران را همراه ميرزا يحيىخان معتمدالملك (مشيرالدوله بعدى و ديگر جدّ مادرى هويدا) به مقصد شيراز ترك گويد. [58] ظلالسلطان، حاكم وقت اصفهان، كه در ميانه راه تهران ــ شيراز با يحيىخان و عبدالحسين ديدار و گفتوگو كرد، نوشته است: "من در عمارت خود خوابيده بودم... كه يكمرتبه درب اتاق من باز شد، يحيىخان معتمدالملك با عبدالحسينخان فخرالملك... كه مشهور بود به عبدالحسينخان كفرى، بسيار پسره متقلّب كثيف لامذهبى بود و... به مضمون: ذرهذره كاندر اين ارض و سماست/جنس خود را همچو كاه و كهرباست/نوريان مر نوريان را طالباند/ناريان مر ناريان را طالباند، انيس و جليس يحيىخان شده، قوّه جذابيت و قوّه همجنسى او را به آن مأنوس كرده، وارد شدند.... "[59]
منبع: ماه نامه زمانه
عباس هويدا (دولتمرد "بهائىتبار" عصر پهلوى) كه بيش از سيزده سال زمام دولت ايران را در زمان سلطنت محمدرضا برعهده داشت، مشهورتر از آن است كه به معرفى نياز داشته باشد.
عدهاي از مطلعان در مورد اينكه خود وى نيز (همچون پدر و جدّش: عينالملك و ميرزا رضا قناد) به مسلك بهائيت پايبند بوده است ترديد كرده و او را فردى اساساً لامذهب شمردهاند، اما صرفنظر از بحث و داورى در اين باره، ارتباط هويدا با تشكيلات بهائيت، امرى مسلّم است و مىدانيم كه حضور وى در رأس دولت، راه را براى هجوم "انبوه" بهائيان به پستهاى "كليدى" كشور گشود و اعضاى فرقهاى كه از بدو پيدايش تا آن روز، مورد خشم و نفرت عامّه ملت بود با موافقت دربار پهلوى و پشتيبانى امريكا و صهيونيسم، مقامات داراي پستهاي حساس سياسى، نظامى، امنيتى، اقتصادى و فرهنگى را در چنگ گرفتند و به قول ارتشبد حسين فردوست، مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه، "در زمان هويدا ديگر كار بهائىها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آنها به راحتى اشغال مىشد. "[1]
هويدا از جانب پدر، پسر عينالملك (حبيبالله هويدا/ آلرضا) و نوه ميرزا رضا قناد شيرازى است، و از سوى مادر فرزند افسرالملوك، دختر افسرالسلطنه. افسرالسلطنه نيز فرزند ميرزا يحيى خان مشيرالدوله قزوينى، و همسر ميرزا سليمانخان اديبالسلطنه (فرزند عبدالحسنخان كفرى فرزند محمدحسنخان سردار فرزند محمدخان قاجار ايروانى) است.
الف) تبار پدرى هويدا
1. محمدرضا قناد شيرازى:
پدربزرگ هويدا، ميرزا رضا يا دقيقتر بگوييم: ميرزا محمدرضا قناد شيرازى، از بابيان قديمى بود كه گفته مىشود پس از آشكار شدن دعاوى ميرزا محمدعلى "باب" در شيراز، به وى گرويد. [2]
وى بعداً در اختلافاتى كه ميان حسينعلى بهاء و برادرش، يحيى صبح ازل، بر سر جانشينى باب و رياست بابيان افتاد، جانب بهاء را گرفت و در جرگه ياران و هواداران وى درآمد، به طورى كه پس از تبعيد بهاء (توسط دولت ايران) به بغداد، به او پيوست و در زمان تبعيد وي توسط دولت عثمانى از بغداد به اسلامبول و سپس ادرنه و عكاى فلسطين نيز، همهجا از همراهان و خادمانش بود و پيشاپيش كجاوهاش مىدويد. [3]
همسرش نيز كه زنى آذرىزبان و اهل تبريز بود با ميرزا رضا در سفر ادرنه و عكا همراه بهاء بود. [4]
پس از مرگ بهاء نيز، ميرزا رضا "از حواريون عباس افندى"[5] (يعنى همان سر عبدالبهاء، پسر و جانشين بهاء) محسوب مىشد و به قول فاضل مازندرانى (مبلغ و نويسنده مشهور بهائى) "از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت" بود تا درگذشت و در عكا دفن شد. [6] ادوارد براون نوشته است: "محمدرضا شيرازى يكى از چند تن رازدار بهاءالله است كه پس از وى عهدهدار حفاظت رسالت اسرار بهائيت مىشود. "[7] وى يكى از نٌه تن بهائيانى بود كه عباس افندى، دو روز پس از مرگ پدرش بهاء، وصيتنامه (دستكارىشده) پدر را در حضور آنان گشود و امر به خواندن آن كرد. [8]
2. حبيبالله عين الملك/بهاءالسلطان:
يادداشت كوتاهى از عباس افندى در دست ميباشد كه طى آن از پيروانش در تهران خواسته است كه براى عينالملك كارى دست و پا كنند: "در خصوص جناب ميرزا حبيبالله اين سليل آقا رضاى جليل است. هر قسم باشد، همتى نمايند با ساير ياران كه بلكه انشاءالله مسئوليتى از براى او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسأله اهميتى دارد نظر به محبتى كه به آقا رضا دارم. "[11] ظاهراً با همين سفارشها و حمايتهاست كه عينالملك "وارد كادر وزارت خارجه" ميگردد و "مدت مديدى" در كشورهاى عربى (سوريه، لبنان و عربستان) "عهدهدار مقام كنسولگرى مىشود و تا سالهاى پيش از جنگ جهانى (دوم) فعالانه به اين كار ادامه مىدهد. و در عين حال "به او مأموريت داده مىشود كه در كشورهاى عربى به گسترش و تبليغ بهائيت بپردازد. " لقب او "بهاءالسلطان" نيز شاهدى ديگر بر وابستگى او به اين فرقه (بهائيت) است. [12] با اين بستگى و پيوستگى، صحت شايعاتى نظير اينكه: نام فرزند عينالملك (امير عباس هويدا) را عباس افندى برگزيده و حتى نام وى در اصل غلام عباس، بوده است، چندان دور از ذهن به نظر نمىرسد. [13]
عين الملك تحصيلكرده "مدرسه امريكايىهاى بيروت" بود كه "همانجا زبانهاى عربى، انگليسى و فرانسه را آموخت" و "تركيبى غريب از آثار گوناگون ــ از نوشتههاى خليل جبران گرفته تا رمانهاى باسمهاى فرانسوى ميشل زواگو ــ را به فارسى برگرداند. "[14] پس از پايان تحصيلاتش در بيروت، راهى پاريس شد و در آنجا سردار اسعد بختيارى را كه از سرداران سكولار مشروطه بود ملاقات كرد. پس از چندى معلم فرزندان اسعد شد و به دستيارى او از احمدشاه لقب عينالملكى گرفت، نيز به توصيه همين اسعد بود كه بعضى از داستانهاى دنبالهدار و پرخواننده پانسن دوتاريل را، كه شخصيت مرموز راكومبول قهرمان اصلياش بود، به فارسى برگرداند. چندى پس از آن تاريخ، در آستانه كودتاى "انگليسى" اسفند 1299، عينالملك اقدام تاريخى خود را (كه به زيان اسلام و ايران، و سود استعمار بود) انجام داد: كشف و معرّفى رضاخان به كارگزاران استعمار بريتانيا براى رهبرى نظامى كودتا.
مرحوم محمدرضا آشتيانىزاده، وكيل پراطلاع مجلس شوراى ملى در عصر پهلوى، چنين گفته كه "حبيبالله رشيديان (مستخدم سفارت انگليس، و عامل مشهور بريتانيا در ايران) برايم نقل كرده است كه: چند سال قبل از كودتاى 1299، به دستور كلنل فريزر انگليسى، بيشتر روزهاى هفته صبح به "منزل عينالملك كه از متنفذين و كُمَّلين فرقه بهائيه بود و با وى سوابق دوستى و صحبت داشتم" مىرفتم. در آنجا با اردشير جى آشنا شدم و اردشير جى روزى به عينالملك گفت: "از شما خواهشمندم كه با محفل بهائيان به مشورت بنشينيد و از آنها بخواهيد تا صاحبمنصبى بلندقامت و خوشقيافه پيدا كنند و به شما معرفى نمايند و شما آن صاحبمنصب را با من آشنا كنيد، اما به دو شرط: اولاً اينكه آن صاحبمنصب نبايد صاحبمنصب ژاندارم باشد و حتماً بايد صاحبمنصب قزاق باشد. ثانياً شيعه اثنىعشرى خالص نباشد" ــ كه ارباب اردشير جى، مخصوصاً جمله اخير را باز تكرار كرد و براى بار دوم گفت كه "آن صاحبمنصب نبايد شيعه اثنىعشرى خالص باشد. " رشيديان گفت: "پس از آن ملاقات، عينالملك، رضاخان را با ارباب اردشير جى آشنا كرد و اردشير وسيله آشنايى رضاخان با فريزر مىشود و فريزر او را به ديگر انگليسىهاى دستاندركار كودتا، چون هاوارد، اسمايس و گاردنر ــ كنسول انگليس در بوشهر ــ معرفى مىنمايد. "[15]
گفتنى است: عينالملك، كه زمان نخستوزيرى سيدضياء، جنرالقنسول ايران در شامات بود، روز 6 فروردين 1300. ش (يعنى دوازده روز پس از كودتا) با روزنامه لسانالعرب (شامات، 16 رجب 1339. ق) مصاحبهاى انجام داد و ضمن ستايش كودتا، از سيدضياء به عنوان يكى از "رجال بزرگ و كارى" ايران ياد كرد كه "براى احياى روح تاريخى ايران و ترقىدادن ايرانيان... نهايت كفايت را دارا مىباشد" و افزود كه با وى سابقه رفاقت و معاشرتى "دوازده ساله" دارد (يعنى از آغاز مشروطه دوم، با سيدضياء دوست و معاشر است). [16] اشاره عينالملك در جمله اخير، مىتواند از جمله به همكارى با سيد ضياء در روزنامه مشهور وى، رعد، باشد كه در مشروطه دوم منتشر مىشد و در سالهاى جنگ جهانى اول، از سياست روس و انگليس در ايران جانبدارى مىكرد، و پس از پايان جنگ نيز تريبونى براى تبليغ و ترويج سياست انگليس در ايران، و قرارداد 1919 ايران و انگليس قلمداد مىگشت. [17]
در خور ذكر است كه افراد وطنخواه و مبارز با انگليس در سالهاى پايانى حكومت قاجار، همگى با ديدهاى منفى به سيد ضياء مينگريستند و او را از عمّال بريتانيا در ايران قلمداد مىكردند. مستشارالدوله صادق، از آزادىخواهان و رؤساى مجلس شورا در صدر مشروطه، و از مخالفان قرارداد 1919 وثوقالدوله ــ كاكس است كه به جرم مخالفت با كابينه قرارداد، به كاشان تبعيد شد. وى سيد ضياء را "از عاملين معروف" انگلستان شمرده است كه اهداف استعمارى بريتانيا در قرارداد 1919 را در پوشش كودتاى 1299 و لغو نمايشى اين قرارداد تحقق بخشيد. [18] عبداللَّه مستوفى از سيد ضياء به عنوان "كارچاقكن" وثوقالدوله و "مزدور علنى و بيّن انگليسيها" ياد كرده است. [19] ا. س. مليكف، محقق روسى، نيز سيد ضياء را در رديف نصرتالدوله، وزيرخارجه كابينه قرارداد، "از سرسپردگان سرسخت انگلستان" شمرده است. [20]
على دشتى كه در بحبوحه انعقاد قرارداد 1919 و كودتاى 1299 به زندان افتاد[21] در سرمقالههاى مستدل خود در بهار 1302. ش در روزنامه "شفق سرخ"، به تفصيل از وابستگى سيد ضياء از دوران پيش از كودتا به انگليسيها و منفوريت وى نزد روشنفكران سخن گفته است. [22]
جناب عينالملك، با چنين آنگلوفيل تمامعيارى (يعنى سيد ضياء) از دوازده سال پيش از كودتاى 1299، صميمي بود و همكارى داشت. نامه تملقآميز و خاكسارانه وى نيز به تيمورتاش (وزيردربار مقتدر و سفّاك رضاخان) در آستانه نوروز 1307 گوياى "عبوديت و جاننثارى" او نسبت به دستگاه ديكتاتورى پهلوى است: "قربان حضور مباركت شوم. مدتى قبل... يك جعبه... شيرينى، كار شام و باقلواى بيروت تقديم حضور مبارك نمودم. اگرچه تا به حال كه چند ماه مىگذرد هنوز از وصول آن اطلاعى ندارم، لكن به مناسبت نزديكى عيد نوروز اينك... يك صندوق امانت محتوى دو قوتى [كذا] راحتالحلقوم مغز پسته و بادام و دو قوطى شيرينى متنوع كار شام و دو قوطى راحتالحلقوم بىمغز تقديم آستان مباركت مىنمايم كه نوش جان فرماييد.
به احساسات رعيتپرورى و مرحمتگسترى حضرت اشرف عالى اعتماد كامل دارم كه غمض عين از حقارت تقديمى اين حقير فرموده، به صرف لطف و عنايت و ذرهپرورى مقبول حضور مبارك خواهد آمد. زيرا هديه اگرچه حقير و قابل حضور مباركت نيست، اما تقديمكننده را دل و جان سرشار به احساسات عبوديت و جاننثارى به آن وجود مقدس است و لهذا چاره ندارد مگر آنكه عرض كند:
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد
در خاتمه، مىخواستم راجع به امور خودم چند كلمه به ساحت مقدست معروض دارم، لكن به قلب الهام رسيد: آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است؛ ننوشته مىخوانند و نگفته مىدانند و نطلبيده مىدهند. اين است كه در مقابل امر و اراده مباركت تفويض صرف هستم.
چاكر [امضا: حبيبالله هويدا]. "[23]
شايان ذكر است كه يحيىخان اديبالسلطنه رادسر، رئيس شهربانى سفاك رضاخان، نيز كه ترور مشهور و نافرجام شهيد مدرس در اوايل سلطنت رضاخان را منتسب به او دانستهاند، برادر افسرالملوك سردارى، يعنى برادرزن همين جناب عينالملك، و دايى عباس هويدا مىشود. [24]
رفع يك شبهه تاريخى
اخيراً بهائيان، براى آنكه ننگ همكارى هويدا و پدرش (عينالملك) با رژيم وابسته و فاسد پهلوى را از چهره بهائيت پاك سازند، به انكار وابستگى هويدا به بهائيت دست زدهاند و حتى مىكوشند عينالملك را نيز از مسلك بهائيت خارج شمرند! و اين در حالى است كه اولاً چنانكه فوقاً به تفصيل ديديم، عينالملك، گذشته از اينكه پدرش از مريدان خاصّ حسينعلى بهاء و اصحاب سرّ فرزندش عبدالبهاء بود، خود نيز پرورشيافته عباس افندى و مدتى منشى و كاتب او بود و لقب بهائي (بهاءالسلطان) داشت. زمانى كه در 1314 در سن 64 سالگى از دنيا رفت، در كنار پدرش ــ ميرزا رضا قناد ــ در عكا دفن شد. [25] ثانياً علاوه بر اشارهاى كه در مجله چهرهنما (شماره 29، رمضان 1350. ق) به تبليغ بهائيت توسط عينالملك در سالهاى آخر عمر وى در كشورهاى عربى شده (و قبلاً از آن ياد كرديم) گزارش شاهدان عينى نيز از تكاپوى جدّى و بىپرواى وى براى تبليغ اين مسلك، و حتى تبديل كنسولگرى ايران در شام به مركزى براى اين امر، حكايت دارد. صديقه دولت آبادى، از بانوان فعال عصر قاجار و پهلوى در حوزه مطبوعات و فرهنگ، در سفرى كه در آن سالها به دمشق كرده به اين نكته تصريح نموده است: "از بغداد گذشتم، به حلب رسيدم. دو روز ماندم. روز سيم عازم شام بودم. شب در هتل با جمعى از اعراب و نظاميان توى سالون نشسته بوديم، پرسيدم: "قونسولخانه ايران كجاست و قونسول ايران كيست"؟ يكمرتبه از اطراف صداى خنده بلند و نگاههاى مسخرهآميز به طرف من متوجه شد. مدير هتل (شخص نصرانى) گفت: "اگر با آنجا كار نداشته باشيد بهتر است، يعنى راحتتر خواهيد بود. " به طور تعجب گفتم: "چرا؟" شخص عرب گفت: "ايران اينجا قونسولخانه ندارد. جنرالقونسول شام يك مرد پولدوستى است، ابراهيم نامى را كه چايى فروش است، مقدارى پول از او گرفته و او را قونسول ايران در حلب نموده است. ابراهيم هم نصف دكان چايىفروشى را ميز گذاشته، هفت تذكره ايران و كاغذهاى مارك ايران را روى آن ريخته است. هركس تذكره بخواهد مبلغى از او مىگيرد و مىدهد. هركس تذكره بدهد امضا كند، اگر بفهمد پولدار است وجه مفتى از او اخذ كرده و بعد از چند روزى معطلى به او رد مىكند. اين است قونسولخانه ايران. " ديدم ديگران به نوبت خود مستعدند هركدام حكايت مسخرهآميزى از قونسولگرى ايران براى زينت مجلس اظهار كنند و آنچه گذشته بود براى كسالت يك هفته من، كافى بود؛ ديگر طاقت شنيدن ندارم. از حضار عذر خواسته، از سالون خارج شدم.
جوان نظامى فرانسه كه عرب و مسلمان بود و به واسطه مجالست دوسه روزه در سالون هتل با من آشنا شده بود و مىدانست كه ايرانى هستم از عقب من آمد و گفت: "ميل داريد به اتفاق به گردش برويم؟" قبول كردم. در بين راه گفت: "فهميدم شما از مذاكرات راجع به قونسولگرى ايران كسل شديد و چون شما را ايرانى اصيل شناختم اجازه مىخواهم اطلاعات خودم را از شام به شما بگويم كه مطلع باشيد، در آن صورت به شما خوش خواهد گذشت. " تعجب كردم و گفتم: "به چه مناسبت؟" گفت: "چون كه عينالملك، جنرالقونسول شما در شام، مبلّغ دين بهائى است و علناً در قونسولخانه مردم را تبليغ مىكند. هركس بهائى نباشد در آنجا دچار زحمت مىشود. اگر بفهمد پولدار است به عناوين مختلف مبلغ گزافى از او اخذ مىكند. اگر ندهد براى امضاى تذكره چندين روز معطلش مىنمايد. من مدتى مأمور شام بودم، خوب آگاهم. به طورى عينالملك در تبليغ، بىپرواست كه مردم شام خيال مىكردند مذهب رسمى ايرانيها، بهائى است كه مأمور دولتى اين قسم علناً اظهار عقيده مىكند و بر ضدّ اسلام قيام مىنمايد. حتى خودم همينطور تصور مىكردم تا وقتى از چند ايرانى مسلمان پرسيدم كه مذهب رسمى ايران چيست؟ گفتند: اسلام. گفتم: پس مأمور رسمى شما چه مىگويد؟ ديدم آن بيچارهها هم دل پردرد از دست عينالملك داشتند و چند روز بىجهت وقت آنها را تلف كرده بود. از هر جهت بهتر است كه شام نرويد و يكسره به بيروت برويد.... از نظامى تشكر كردم و به منزلم مراجعت نمودم. "[26]
در مورد عباس هويدا نيز، بايد گفت كه شواهد و دلايل متعددى در مورد ارتباط و تعامل وى با تشكيلات بهائيت وجود دارد. نخست آنكه، چنانكه گذشت، جد و پدرش (عينالملك و ميرزا رضا قناد) از بهائيان شاخص بودند و در دستگاه بهائيت، موقعيتى مهم داشتند. ديگر آنكه، نخستوزيرى هويدا، عملاً زمينه را براى حضور و فعاليت تعداد چشمگيرى از بهائيان در كابينه و نهادهاى گوناگون تحت فرمان وى فراهم ساخت، و به قول ارتشبد فردوست (مقام اطلاعاتى مهم رژيم شاه): "در زمان هويدا ديگر كار بهائىها تمام بود و مقامات عالى مملكت توسط آنها به راحتى اشغال مىشد. "[27]
جز اينها، اسناد و مدارك متعددى وجود دارد كه از پيوند و همكارى هويدا با فرقه ضاله پرده برمىدارد. [28]
ب) تبار مادرى هويدا
1. محمدخان قاجار ايروانى:
پس از ختم اين جنگها (كه به دلايلى، از جمله همين نوع خيانتها، به تجزيه هفده شهر از شهرهاى آباد ايران اسلامى انجاميد) محمدخان مدتى بيكار بود و سرانجام به "واسطه انتساب به خانواده سلطنت"[30] عفو گرديد و در باقى ايام سلطنت فتحعلىشاه و نيز عصر سلطنت جانشينش، محمدشاه، به بعضي از مأموريتهاى سياسى و نظامى اعزام شد و نهايتاً در 1255. ق درگذشت و مقام و منصب وى به پسرش، محمدحسنخان (مشهور به خانباباخان سردار)، واگذار شد. [31]
2. محمدحسن خانسردار (باباخان سردار):
فريدون آدميت، محمدحسنخان سردار را ــ در كنار مهد عليا (مادر ناصرالدينشاه) و ميرزا آقاخان نورى (صدراعظم انگلوفيل ايران پس از امير) ــ "از عوامل اصلى توطئه" قتل امير شمرده است. [35] استناد آدميت، به اظهارات كلنل شيل (وزير مختار انگليس در ايران) است كه خود با توطئهچيان همدست بود و در گزارش به وزيرخارجه بريتانيا (ژانويه 1852. م) صراحتاً نوشت: "محركان اصلى عبارتاند از: مهد عليا كه گناهش از همه بيشتر است، برادر مهد عليا، فراشباشى [حاجىعلىخان حاجبالدوله]، و سردار محمدحسنخان ايروانى كه تبعه روس است و داماد محمدشاه.... "[36]
محمدحسنخان، در راه پيشبرد مطامعش، حتى ابا نداشت كه با صدراعظم انگلوفيل و سران وقت بابيه (از جمله: حسينعلى بهاء) در توطئه ترور ناصرالدينشاه همكارى كند. [37] به گزارش سفير انگليس (16 اوت 1852)، شاه، محمدحسنخان را در ترور خود مقصر مىشمرد. [38]
از همدستى محمدحسنخان سردار با حسينعلى بهاء در ترور مخدوم تاجدار خويش، چندان نبايد تعجب كرد. ميرزا عباس نورى موسوم به ميرزا بزرگ (پدر حسينعلى بهاء) در دستگاه شاهزاده اماموردىميرزا (پسر فتحعلىشاه) كار مىكرد و منشى و وزير او بود. [39] اماموردى كسى بود كه پس از مرگ پدر با جانشين وى (محمدشاه قاجار) درافتاد و وقتى كارش به بنبست رسيد به "چادر ايلچى روس" پناهنده شد و پس از چندى نيز از حبس شاه، به روسيه گريخت تا از الطاف و عنايات تزار بهرهمند گردد. [40] آن وقت، اين اماموردىميرزا (مخدوم پدر بهاء) داماد محمدخان قاجار، يعنى شوهر خواهر همين جناب محمدحسن خان سردار، بود![41]
همدستى با حسنخان سالار در آشوب مشهد، اتهام ديگرى است كه تاريخ در پرونده محمدحسنخان ثبت كرده است. حسنخان سالار (كه محمدحسنخان، باجناقِ برادرش مىشد) در اوايل سلطنت ناصرالدينشاه، با تحريك انگليسيها، مدتها منطقه خراسان را در موجى از آشوب و اغتشاش فروبرد و اگر مرحوم اميركبير، با درايت و قاطعيت ويژهاش، به فتنه وى پايان نداده بود، بىگمان اين بخش زرخيز و استراتژيك از پيكر ايران اسلامى جدا مىشد. [42] آنگاه محمدحسنخان متهم بود كه با سران چنين غائلهاى، به طور نهانى، در پيوند بوده است. توضيح آنكه: در ذىحجه 1271 محمدحسنخان در يك فرسنگى كرمان درگذشت و مرگ او، چنانكه نوشتهاند، مشكوك بود: "مىگويند نامههايى به دست ناصرالدينشاه مىافتد و ثابت مىشود كه وى در بحبوحه فتنه خراسان با حسنخان سالار... مكاتبه داشته است. " حسين سعادت نورى، محقق پراطلاع تاريخ قاجاريه، با نقل اين خبر افزوده است: "محمدحسن سردار، خواهر ابوينى محمدشاه را به زوجيت داشت و چون يكى از خواهران اعيانى" محمدشاه "نيز همسر ميرزا محمدخان برادر [حسنخان] سالار بود، شايعه ارتباط او با سران غائله خراسان ممكن است واقعيت داشته باشد. كما اينكه در زمان محمدشاه هم بهمنميرزا برادر اعيانى او رضاقلى خان اردلان والى كردستان، كه از طرف مادر نوه فتحعلىشاه بود و يكى از خواهران پشت و كالبدى محمدشاه را به حباله نكاح داشت، به همين جرم از كار بركنار شد و به ظنّ قريببهيقين وساطت اميركبير از محمدحسنخان سردار در اوايل سلطنت ناصرالدينشاه و بعداً همراه بردن او با شاه به اصفهان... از نظر حزم و احتياط بوده و اميركبير به اين تدبير مىخواسته است از اقدامات احتمالى او در غياب شاه جلوگيرى به عمل آورد. منتها در آن تاريخ، مسأله ارتباط سردار و سالار به مرحله تحقق و ثبوت نرسيده بوده و امير سند قاطعى در اين موضوع بهدست نداشته" است. [43]
پرونده محمدحسنخان از فساد اخلاقى و مالى نيز خالى نيست. وى "اهل ساده و باده" بود و در ايام حكومتش بر كرمان "اغلب اوقات را با جوانان غير ملتحى در باغ سعيدى كرمان به عيش و عشرت مىگذرانيد. " افزون بر اين، متهم به "اختلاس" بود. [44]
نوشتهاند: از جمله مشكلاتى كه اميركبير در آغاز صدارت خود با آن روبهرو بود، بههمخوردن موازنه دخل و خرج حكومت، و كسرى چشمگير بودجه دولت بود، كه آن، خود از علل و عوامل مختلف ناشي شده بود از آن جمله: صورتسازى و تقلب عدهاي از مسئولان دولتى مثلاً محمدحسنخان سردار ايروانى "كه منصب اميرتومانى و حكومت عراق را داشت، همهساله صورت لشكر را به تهران مىفرستاد، مواجب آنان را مىگرفت، اما به سربازان نم پس نمىداد، و به زور از آنان قبض رسيد دريافت مىكرد. "[45] در سفر شاه و امير به اصفهان (كه محمدحسنخان سردار، همراهشان بود) "اسب قيمتى" سردار به مزرعه رعيت تجاوز كرد و صاحب مزرعه به امير شكايت برد. ازآنجاكه امير، "محض آسايش رعايا حكم" كرده بود "كه خيل و مركب هركس داخل در مزرعهاى شود و به چمن مردم اذيت و ضرر رساند، صاحب آن را سياست خواهم كرد"، سردار تملّكش بر اسب را از جارچيان امير پوشيده نگه داشت و در نتيجه: "تا سه روز آن اسب بىصاحب بود، آخرالامر امير آن را به همان صاحب مزرعه بخشيد" و محمدحسنخان پس از مرگ امير اين موضوع را فاش ساخت. [46]
تحتالحمايگى روسيه، ارثى است كه محمدحسنخان از پدر يافت و به فرزندان خود نيز منتقل ساخت. حسين سعادت نورى نوشته است: "محمدحسنخان سردار پيوسته اوقات از خوان نعمت ايران متنعم بود و مشاغل و مناصب مهمى داشت و حتى در زمان محمدشاه در سلام عام سپر و دبوس بهدست مىگرفت و در صف جلو دوشادوش شاهزادگان و رجال اول مىايستاد. با اين وصف به پيروى از پدرش به همسايه شمالى تمايل وافر داشت و خود را تحتالحمايه روسيه تزارى معرفى مىنمود. "[47]
عباس امانت (مورخ بهائى) از محمدحسنخان سردار با عنوان "يكى از تحتالحمايگان جاهطلب روسيه" ياد كرده است و با اشاره به مشكلاتى كه افرادى چون او (با حمايت بيگانگان) براى حكومت ايران پيش مىآوردند، چنين نوشته است: "اقدام روسيه در زمينه اعطاى تحتالحمايگى، هرچند نه به كثرت انگلستان ولى بر همان منوال، [ناصرالدين]شاه را آزار مىداد و حيثيت تاج و تختش را به خطر مىانداخت. كشمكشى با دالگوروكى [سفير روسيه در ايران] بر سر محمدحسنخان سردار، عضو بانفوذ مهاجرين ايروانى در پايتخت، مثالى به مورد است. سردار سالخورده در سال 1243. ق هنگام تهاجم قواى روس اجباراً وطنش را ترك كرده بود، ولى به او اجازه داده بودند تبعيت روسى گزيند و حتى در ارتش روسيه، رتبه سرگردى نيز احراز كند. معذلك وقتى سردار بىهيچ محابا به منصب سابق اميركبير در قشون چشم دوخته بود و مىخواست اميرنظام كل قواى ايران گردد، وزيرمختار روسيه با نهايت خوشوقتى به حمايت او برخاست. دالگوروكى ترجيح داد از ياد ببرد كه اين شخص در قتل مردى [اميركبير] دست داشت كه وى با چنان حرارتى به كشتنش اعتراض كرده بود. مقام اميرنظام هنوز به كسى اعطا نشده بود و سردار تهديد كرده بود چنانچه وى را به اين سمت نگمارند، به روسيه مىرود و ادعاى دويستهزار تومان طلب از دولت ايران مىكند. تهديد ديگرش اين بود كه املاك خود را در مرز آذربايجان ايران به روسيه وامىگذارد.
سردار از پشتيبانى افراد پرقدرتى برخوردار بود، بااينحال شاه تقاضاى اورا نپذيرفت. شاه مردّد بود كه چنين مقام حساسى را به مردى كه نسبت به وفاداريش يقين نداشت بسپارد، و در شرفيابى خصوصىِ شيل [سفير انگليس] به وى اطمينان داد كه سردار را فرمانده "حتى يك سرباز [هم نمىكند] مگر به زور و تحت فشار مطالبه مذكور"... تا بدانجا كه روزنامه وقايع اتفاقيه حتى گزارش داد كه سردار به مقام رياست افواج آذربايجان منصوب شده است. ولى شاه راضى نشد حتى بر اين ارتقاى رتبه صحه بگذارد.... " [48]
امانت، در ادامه، با اشاره به حمايت مادر شاه و ميرزا آقاخان نورى در آن ماجرا از محمدحسنخان سردار، و خوشحالى سفير انگليس از "ايستادگى" شاه جوان در برابر آنها، از وقوع مشكلى در آن وانفسا ياد كرده است كه شاه ايران را در تنگناي شديد قرار داد و مجبور ساخت (براى رفع غائله) حكومت كرمان را نيز بر سياهه مناصب سردار بيفزايد. آن مشكل، پيدا شدن سر و كله بهمنميرزا (كانديداى سلطنت روسها بر ايران) در مرزهاى شمالى ايران بود كه مىتوانست با امارت سردار بر چهار فوج از افواج زبده آذربايجان، خطرساز باشد. امانت نوشته است: "معالوصف خطر عاجلى كه شيل احساس مىكرد بىمورد نبود. با حضور بهمنميرزا در نزديكى مرز و با چهار فوج از زبدهترين افواج آذربايجان زيردست سردار ايروانى، "ناتوانى شاه ترحمبرانگيز" بود. شاه صد درصد با شيل موافق بود كه حتى اگر هم سردار تبعه روس نمىبود، مصلحت آن بود كه جلو قدرتش گرفته شود. سردار از خوانين متنفذ بود، مدعى تبعيت روسيه بود، در آذربايجان پايگاه داشت و درآمدى سالانه بالغ بر چهلهزار تومان مىاندوخت، كه ساليانى چند در سمت حاكم غايب يزد بر روى هم انباشته بود. فىالواقع فقط يك احمق نمىتوانست خطر برگماردن چنين كسى را به امارت نظام بفهمد. سرانجام هم ناصرالدينشاه ناچار شد با افزودن ولايت كرمان و بلوچستان به حوزه حكمرانى پرمنفعت يزد، سردار را منصرف سازد. اين رشوه چنان مايهدار بود كه سردار پير حاضر شد جاهطلبى نظامى خود را در آذربايجان با حرص مالى در صفحات جنوب شرقى سودا كند. چند هفته بعد، [ميرزا آقاخان] نورى از "بىثباتى خلق و خوى شاه" شكوه سرداد، شايد براى آنكه شاه خواستهايش برنياورده بود. ولى شيل با تعجب شاه را "نسبت به مسأله سردار بىاعتنا" ديد. اين بدان سبب بود كه دالگوروكى كه از اين جريان خشمگين بود، شاه را مجبور ساخت به او كتباً قول بدهد هيچگاه سردار را از سر كار برندارد مگر آنكه اين دستپرورده روسى جرمى مرتكب شود. شاه لابد وقتى اجباراً چنين تضمينى داد، سن و سال سردار را به حساب مىآورد. دالگوروكى در پاسخ خود به شاه آشكارا گفت كه همواره در برابر اتهامات نادرست در حق سردار خواهد ايستاد، منتها هرگز چنين فرصتى نيافت. سردار در سال 1271. ق در همان منصب حكومت يزد مرد. "[49]
از گفتار فوق، ضمناً ميتوان به راز مرگ "مشكوك" سردار "تحتالحمايه روس" كه قبلاً بدان اشاره شد، پي برد.
"بستگى به روسيه" در بين، دستهاي از بازماندگان محمدحسنخان نيز ديده شده است. لسانالملك سپهر و رضاقلى هدايت در "ناسخالتواريخ" و "روضه الصفاى ناصرى"، ضمن اشاره به بستگى محمدخانسردار و فرزندان وى (محمدحسينخان و... ) به روسها، و شلتاقهاى آنان در برابر دولت ايران به اعتبار اين وابستگى، مدّعياند كه ميرزاآقاخان پس از مرگ محمدخانسردار، با تدبير خويش، فرزندان وى را از تحتالحمايگى روسيه بيرون آورد و در شمار رعيت ايران قرار داد. سعادت نورى، اين ادعا را خلاف واقع شمرده و معتقد است كه آن دو مورخ دربارى، اين مطلب را براى خوشآمد صدراعظم نوشتهاند. به نوشته وى: "فرزندان و نوادگان خانباباخان سردار [= محمدحسينخان سردار] تا زمانى كه اوضاع مملكت حسينقلىخانى و بلبشو بود، به پشتيبانى روسهاى تزارى و به عنوان تحتالحمايگى، به حقوق ملت و دولت ايران تجاوز مىكردند و گاهى هم به اين وسيله از تعرض دولتهاى زورگوى خارجى مصون مىماندند. اين مدعا شواهد بسيار دارد. "[50] براى نمونه، عبدالله مستوفى و خانملك ساسانى در آثار خود به دو مورد از استظهار و التجاى پسران محمدحسنخان سردار (ابوالفتحخان صارمالدوله و حاجعبداللهخان) به روسها، و حمايت روسها از آنها، تصريح كردهاند. [51]
از محمدحسنخان سردار پنج پسر باقى ماند كه يكى از آنان، عبدالحسينخان فخرالملك (نخستين جد مادرى هويدا) بود.
3. عبدالحسينخان كُفرى (مشهور به فخرالملك/ناصرالسلطنه):
جالب است كه ممتحنالدوله، در دوران پختگى و كمال سن، از سيّئات دوران جوانى توبه كرد و از تائبان مشهور زمان خويش گشت، اما از فخرالملك نه تنها توبهاى مشهود نشد، بلكه اخبار موجود، از تشديد فساد اخلاقى در او حكايت مىكند، كه شرح آن را ــ از جمله ــ مىتوان در جاىجاى خاطرات اعتمادالسلطنه ديد. [55]
گفتنى است كه عبدالحسين كفرى، در سفرى كه در دهه 1300. ق به اروپا رفت، زن انگليسى گرفت و هنگام بازگشت، او را با خود به ايران آورد. [56] وى، از اغفال و برداشتن كلاه ديگران (حتى دوستان) نيز رويگردان نبود و دوستعلىخان معيرالممالك، به موردى از آن در خاطرات خويش تصريح كرده است. [57]
مطلب مهمتر درباره عبدالحسينخان، كژانديشى و كفرگويى اوست كه تباهى اخلاق و رفتار وى، و شهرتش به "كفرى" را بايد ناشى از همين امر دانست. از او "كتابى به نظم و نثر به خط خودش" بهدست آمده بود "كه انبياي سلف و خاتم انبيا و ائمه اطهار را نظماً و نثراً" العياذبالله "هجو كرده، بلكه الفاظ متجاسرانه نسبت به آنها داده بود" و به همين علت، "علماى تهران او را تكفير كرده و فتواى وجوب قتل او را نوشته بودند" و او ناچار شد براى مدتى تهران را همراه ميرزا يحيىخان معتمدالملك (مشيرالدوله بعدى و ديگر جدّ مادرى هويدا) به مقصد شيراز ترك گويد. [58] ظلالسلطان، حاكم وقت اصفهان، كه در ميانه راه تهران ــ شيراز با يحيىخان و عبدالحسين ديدار و گفتوگو كرد، نوشته است: "من در عمارت خود خوابيده بودم... كه يكمرتبه درب اتاق من باز شد، يحيىخان معتمدالملك با عبدالحسينخان فخرالملك... كه مشهور بود به عبدالحسينخان كفرى، بسيار پسره متقلّب كثيف لامذهبى بود و... به مضمون: ذرهذره كاندر اين ارض و سماست/جنس خود را همچو كاه و كهرباست/نوريان مر نوريان را طالباند/ناريان مر ناريان را طالباند، انيس و جليس يحيىخان شده، قوّه جذابيت و قوّه همجنسى او را به آن مأنوس كرده، وارد شدند.... "[59]
منبع: ماه نامه زمانه