نقد انديشه ترقي در ايران
نويسنده: موسي نجفي
در اين گفتار انديشه ترقي در ايران مورد نقد و بررسي قرار ميگيرد. در ابتدا سخنران ميكوشد در حوزه لغوي، معناي مدرنيته، مدرن، تجدد، پيشرفت و توسعه را از هم متمايز نمايد و سپس به سير تاريخي انديشه مدرن در ايران پرداخته و آن را به چند دوره تقسيم مينمايد و در ادامه ميافزايد كه «ما اين تقسيمبندي كه دو جريان در تاريخ هست يكي انديشه ترقي و توسعه و ديگري انديشهي استبداد را قبول نداريم بلكه قائل به جريان سومي ميباشيم». او افرادي چون شهيد مدرس و شهيد مطهري و امام را از اعضا اين جريان سوم نام ميبرد و به ويژگيهاي اين جريان اشاره مينمايد.
بحثي كه در اين گفتار مورد بررسي قرار ميگيرد «نقد انديشه ترقي در ايران» است. قبل از ورود به بحث چند نكته را عرض كنم:
1ـ در مسايل رايج سياسي، معمولاً يك گروه از موردي دفاع ميكنند و گروه ديگر چون با آنها مخالف هستند، از ضد آن دفاع ميكنند. به عنوان مثال گروهي از مدرنيته دفاع ميكنند و چون ما با آن گروه مخالف هستيم، از ضد آن دفاع ميكنيم. اين گونه بحثها، مباحث مهم علمي هستند و نبايد با درگيريهاي رايج سياسي روز مواجه گردد.
2ـ ملاك علمي و فرهنگي اين گونه بحثها بايد بر بازتاب سياسي آن ارجحيت داشته باشد.
براي آغاز بحث لازم است بدانيم كه ما معمولاً چند واژه را كه شايد در يك حوزه هم قرار بگيرند به جاي هم به كار ميبريم، مانند مدرنيته، مدرن، تجدد، ترقي، توسعه و پيشرفت. بنابراين ابتدا بايد اين لغات را از لحاظ واژهشناسي فرهنگي ـ سياسي تقسيمبندي نماييم و جايگاه مورد بحث اين لغات را مشخص كنيم.
پيشرفت (توسعه) جنبه كمّي دارد و در آن مفهوم عددي نهفته است. مانند اين كه مطرح ميشود لشكر فلان كشور در فلان كشور پيشرفت (توسعه) كرد و يا پيشرفت اقتصادي كه با آمار و ارقام قابل لمس است. اما تكامل، اين گونه نيست و در آن يك مفهوم كيفي و ارتقايي وجود دارد. تكامل براي مكاتب الهي مطرح است. انديشههاي غيرالهي و ماديون كه ريشه الهي ندارند از تفسير تكامل به طور كلي درمانده هستند.
ترجمه مدرنيته، تجدد نيست، اين بحثي است مربوط به دنياي مغرب زمين. اما همان طور كه ما ياد گرفتهايم هر چيزي را كه مربوط به دنياي غرب است معادلسازي فارسي كنيم، در اين مورد نيز همين كار را انجام دادهايم. مدرنيته و مدرن اصلاً مربوط به دوره تاريخ ما نيست مربوط به تاريخ مغرب زمين است و ترجمه تجدد براي آن اشتباه است، چون لفظ جديد و نو در فرهنگ ما بار مثبت دارد. نو بودن و نوانديشي چيز بدي نيست. همچنين، بحث مدرنيته و بحثهاي قبل مباني فلسفي و سير تاريخي خودش را دارد. در صورتي كه اين امر در ترجمه اصلاً نشان داده نميشود و اگر مدرنيته را به معناي تجدد بگيريم، در صورت نقد مدرنيته، بايد بگوييم تجدد را قبول نداريم. بنابراين بعد از تفكيك حوزه لغاتي چون مدرن، پيشرفت، تكامل، تجدد، از لحاظ واژهشناسي، بايد ببينيم بحث توسعه و پيشرفت (نه مدرنيته، چون مدرنيته اصلاً مربوط به تاريخ ما نميشود) كه به صورت يك ايدئولوژي درآمده ـ به نام انديشه ترقي ـ چه ميخواهد بگويد؟ جايگاهش كجاست؟ اگر ما به انديشه ترقي نقد داريم يعني ما مرتجعيم؟ و آيا از ابتداي تاريخ تا امروز فقط دو خط ارتفاع و ترقي جاري است؟ اصلاً ضد ترقي، ارتجاع است؟ براي اين منظور ابتدا سير تاريخي رابطه جهان اسلام و ايران را با غرب بررسي ميكنيم.
حول و حوش قرن 11 ـ 10 ميلادي، ما و غربيها يك شناخت جزئي، نسبت به هم داشتيم. در تاريخ نيز هست كه «شارلمان» كه از پادشاهان بزرگ اروپا بود، با هارون الرشيد مبادله سفير داشت. يعني بيشتر مبادلات تجاري و ديپلماتيك بود و به دليل گسترده نبودن راههاي ارتباطي، شناخت هم خيلي سطحي بود.
در قرن 12 و 13 يعني قبل از شروع رنسانس، غربيها با آثار ابن سينا آشنا شدند و در قرن 12، 50 اثر از ابن سينا توسط غربيها اقتباس شد. اما بعد از اين رشد، ارتباط فرهنگي غربيها با ما قطع شد و حتي تا قرنها فكر ميكردند آخرين فيلسوف مسلمان، «ابن رشد» است. يعني آنها تحولي را كه در فلسفه و فكر ما انجام شد به طور عميق نشناختند و از شناخت فيلسوفاني چون ملاصدرا و بقيه غافل بودند. ديپلماتها و كساني كه در دوره صفوي به مغرب زمين ميرفتند، احساس خود باختگي نميكردند چون اينجا پيشرفتهايي بود كه در آنجا نبود و اين تعامل، تعاملي نبود كه براي ايران حقارتآميز باشد. نامههايي كه از شاه عباس صفوي و يا بعد از آن از شاه سلطان حسين هست، حاكي از همين امر است. سطح اين نامهها كه حاكي از آمدن مهندسان خارجي به ايران است، بسيار عادي است و حتي گاهي بر سر اروپاييان منت هم ميگذارند. تا آن زمان غرب براي مسلمانها بيشتر جنبه مسيحي داشت، اما با توجه به تحولي كه در رنسانس پيش آمد، غرب ماهيت مسيحي خودش را از دست داد. ابتدا پروتستانتيسم در آنجا پيش آمد و بعد سكولاريسم. ميتوان گفت كه تحول جديد مغرب زمين با دوره صفويه همزمان شد. در دوره قاجار قضيه اين گونه نيست، به اين علت كه استقلال و هويت ملي و حاكميت عزتمندي كه ما در دوره صفويه داشتيم، در دوره قاجاريه پيش نيامد. دو جنگ ايران و روس و پيمان گلستان و تركمنچاي، ضربهاي سخت به ايرن زد و قسمتهاي شمالي ايران (17 شهر قفقاز) از ايران جدا شد. اين امر موجب شد كه ضربه روحي و رواني سنگيني به ملت ايران وارد شود. در اين شرايط اشخاص خوشفكر و خوشنيت، مانند عباس ميرزا يا مرحوم قائم مقام به اين فكر افتادند كه چرا ما از روسها شكست خورديم؟ و به اين نتيجه رسيدند كه چون تكنولوژي و سلاح آتشين روسها قويتر بود، ما شكست خودريم. زمان اين حادثه تقريباً حول و حوش پيمان گلستان يعني 200 سال پيش است. اين بود كه كاروان اعزام محصلين به غرب را به راه انداختند تا اينها بروند و علم مهندسي را ياد بگيرند. در آن زمان علم مهندسي، علم طب و نقشهبرداري مطرح بود. اينها علوم اوليهاي بود كه اينان در كنار صنعت چاپ ياد گرفتند. بعضي از اين افراد با زحمت رفتند و اين علوم را آموختند و به ايران آمدند. در همان اواسط جنگ ايران و روس قبل از قرارداد تركمنچاي كه بعضي از اين افراد به ايران برگشتند، (البته نميتوان انتظار عملكرد قوي از اينها داشت)، باعث رونق صنعت چاپ در ايران شدند و اولين چاپخانه را در تبرير راه انداختند. اولين كتابي هم كه چاپ شد، قرآن مجيد بود. بعد زادالمعاد مرحوم مجلسي چاپ شد. كم كم صنعت چاپ شكل گرفت و به رغم تبليغاتي كه نسلهاي بعد محصلين اعزامي به خارج داشتند، مورد انكار متدينين قرار نگرفت. نه فقط در دوره قاجار حتي در دوره صفوي هم كه تلسكوپ به ايران آمد كسي نگفت نجس است يا از آن استفاده نكنيد. اين گونه گفتار زاييده افكاريست كه خواهان القا اين نكته بودهاند هر كس با انديشه ترقي مخالف است، مرتجع است. در صورتي كه صنعت چاپ به راحتي به ايران آمد، هيچ مقاومتي در برابرش صورت نگرفت و قرآن مجيد چاپ شد و كسي نگفت به قرآني كه از چاپخانه آمده است دست نميزند.
البته هنگام ورود هر چيز نويي، اندكي مقاومت موجود است. مثلاً وقتي طب جديد آمد ابتدا مردم همان حكيمها را بيشتر ميپسنديدند، ولي اواسط دوره قاجاريه مردم هر دو را پذيرفته و تلفيقي از هر دو را قبول داشتند. حالا اين كه ميگويند گروه مؤمنين و متدينين از اول با همه موارد غربي و علوم وارداتي مخالف بودهاند، اين طور نيست.
بايد ببينيم مخالفت، كجا ابراز شده است؟ چرا ابراز شده است؟ اصلاً مخالفت جاي ديگري است. اين جاي ديگر كجاست و آيا موضع ما نيز ميتواند همين باشد يا نه؟ بايد ببينيم سردمداران اوليه چه كساني هستند؟ نظرات نسل بعد به چه صورت است؟
انديشه ترقي را به دو دوره تقسيم ميكنيم:
1ـ قبل از مشروطه كه از جنگهاي ايران و روس شروع و به مشروطه منتهي ميشود حدوداً 80 ـ 70 سال طول ميكشد.
2ـ از مشروطه تا انقلاب اسلامي و پس از پيروزي انقلاب تاكنون.
علت اين كه مشروطه را مطرح ميكنيم اين است كه مشروطه، اوج ورود انديشه ترقي و پيشرفت به حاكميت ايران و روابط اجتماعي ـ سياسي ايران است. در واقع اين قضيه (پيشرفت و ترقي) صرفاً در حوزه نخبگان خاص و فرنگ رفتگان مطرح ميشد، ليكن بعد از مشروطه به صورت جدي وارد عرصه مردمي شد.
انديشه ترقي يك دوره فكري دارد. يك دوره جهش انقلابي و سياسي پيدا كرده و به وسيله مشروطه، به صورت خط فكري و شبه ايدئولوژي و شبه شريعت در بطن جامعه ايران شكل گرفته است.
ما به اين بخش نقد داريم؛ بخشي كه به هر حال بايدها و نبايدهاي خودش را داشته و ميخواهد جنبههاي مثبت و منفي خودش را به جامعه ارائه كند. سردمداران انديشه ترقي يا توسعه، سه گروهند؛
1ـ يك گروه كه جنبه فرهنگيشان غلبه دارد. در رأس آنها هم ميرزا صالح شيرازي است. او كسي است كه با زحمت زياد، فن چاپ و روزنامهنگاري را ياد گرفته و در خاطراتش نقل ميكند كه «از يك استاد انگليسي كه خيلي هم خسيس بود و خيلي به سختي ياد ميداد با مكافات، مركب درست كردن را ياد گرفتم!»
2ـ گروه دوم سياسيوني هستند كه در تماس با غرب، جنبه سياسيشان به جنبه فرهنگيشان غلبه دارد. در رأس اين گروه ميتوان از ميرزا ابوالحسن خان ايلچي نام برد كه نماينده ايران در كشورهاي خارجي بود.
3ـ گروه سوم، گروهي هستند كه هم فرهنگياند و هم سياسي. در رأسشان هم ميرزا ملكم خان است كه در تاريخ منورالفكري ايران بسيار نقش دارد، در واقع هم روزنامهنگار برجستهاي است و هم رسالههايش دستمايه نسل بعدي روشنفكران ايران قرار گرفت.
نكتهاي كه بايد نقد شود اين است كه متأسفانه هر سه گروه، وارد لژهاي فراماسونري شدند و خودشان هم به اين قضيه اعتراف كردهاند. ميرزا ملكم اولين كسي است كه فراماسونري را وارد ايران كرده و به قول خودش، ميخواسته عقل اروپايي را با مذهب آسيايي آشتي بدهد. او سفير ناصرالدين شاه در انگلستان بود، لكن به دليل كلاهبرداري، او را عزل كردند. از آن به بعد، شروع به نوشتن مطلب عليه دستگاه قاجار كرد.
منورالفكرهاي نسل بعدي، نسبتاً ايدئولوژيكتر ميشوند. بعضي درس خواندن و حتي اميركبير از بعضي از اينها به عنوان استاد دارالفنون استفاده كرد و اتفاقاً اينها كار ابزاري و علميشان را ادامه دادند، اما گروهي از اين افراد، وارد جريانات ايدئولوژيك شده و حتي به گروههايي، مثل بابي و بهايي نزديك شدند. از چهرههاي سرشناس اين گروه، ميرزا آقاخان كرماني و شيح احمد روحي كه دو نفر از آدمهاي بدنام بابي مذهب هستند و در مطبوعات خارج از كشور هم مطلب، چاپ ميكردند، را ميتوان نام برد. نسل بعد از دوره مشروطه، امثال تقي زاده و فروغياند، كه اينها هم فرهنگي هستند و هم سياسي. جمله معروف مصدق راجع به تقيزاده كه «مادر روزگار چنين خائني را به دنيا نياورده است»، تعريف كاملي از اين گروه است.
به هر حال، او يك عنصر فرهنگي است، به او علامه تقيزاده هم ميگفتند. وي، رئيس مجلس سناي ايران هم بود. فروغي نيز يك اديب و متفكر برجسته و در عين حال، اهل سياست و نخستوزير دوره رضاشاه بود. وقتي رضاشاه تاج به سر ميگذارد، فروغي ميگويد: «اعلي حضرت، وقتي تاج را به سر گذارديد، يك نوري از سر شما تلالؤ كرد» او هم فراماسونر بود.
ين جريان در مشروطه بخشي از حاكميت را در دست گرفت. حضور اينها در دروه پهلوي، بيشتر شد. از چهرههاي شاخص اين جريان سيد ضياء بود كه روزنامه رعد را داشت. وي عامل كودتاي سياه بود.
آنهايي كه در غرب درس خواندند و خيرشان به مملكت رسيد دست مريزاد دارند، اما آنهايي كه وارد لژهاي فراماسونري شدند كار فرهنگيشان ـ آن هم در فرهنگ غربيشان ـ به هويت ملي ضربه زد. انتقاد ما اين است كه آموختن مهندسي و طب، چه ارتباطي با ورود به لژ فراماسونري داشت؟
نكته ديگر اينكه ما اين تقسيمبندي را كه معتقد است دو جريان در تاريخ هست، يك جريان انديشه ترقي يا انديشه توسعه و پيشرفت يك جريان هم استبداد، اصلاً قبول نداريم. ميگويند ارتجاع اين است و مظهر ارتجاع را هم معمولاً روحانيت ميدانند، ميگويند اين دو تا در كنار هم بودهاند. پس اگر اين طور است شهيد مدرس چه ميشود، نميتواند بگويد مدرس يك روشنفكر تحصيلكرده غرب است يا يك محصل دارالفنون. ميرزاي شيرازي، صاحب فتواي تحريم تنباكو را كه با استبداد قاجار، به مقابله برخاسته جزو كدام گروه حساب كنيم؟ خود اميركبير كجا قرار ميگيرد؟ نه در جناح استبداد است نه تحصيلكرده غرب بسياري از اين بزرگان ما، از جمله امام (از همه مهمتر) كجا قرار ميگيرند؟ ما اين تقسيمبندي را انكار ميكنيم. اگر انديشه ترقي پيشرفت، توسعه، آزادي، مردم سالاري و … را ميخواهد در اين حرفي نيست. اما در اين جا بزرگاني هستند كه در انديشه ترقي قرار نميگيرند، ما آنها را چه بناميم؟ بحث تكامل شهيد مطهري در اين جا كاربرد دارد. اگر پيشرفت و توسعه را جزو لاينفك انديشه ترقي قرار دهيم و تكامل را جزو لاينفك انديشه تعالي، ميخواهيم با ديدگاه انديشه تعالي، انديشه ترقي را نقد كنيم و خودمان را هم اينجا قرار ميدهيم. يعني خودمان را جزو استبداد قرار نميدهيم و پيشرفت را هم قبول داريم.
هر سه جريان ياد شده دست خارجي را به همراه داشتهاند و عضو لژهاي فراماسونري بودهاند، مگر اينكه بگوييم لژ فراماسونري، ارزشي ملي است، كه اين حرف مسخرهاي است. اثبات شده است كه اين لژها كه در كشور ما هم به لطف حضور نسل غربزده درست شدهاند، نه تنها در جهت منافع ملي نبوده بلكه در جهت منافع بيگانه فعاليت ميكرده است.
ما با موضع انديشه تعالي ـ نه از موضع استبداد و نه از موضع ارتجاع ـ انديشه ترقي را نقد ميكنيم. انديشه ترقي بستر وسيعي دارد، بحث كمي نيست. مگر اينكه گروههايي بگويند ما ارتباط ما با اين انديشه ترقي كه شما ادعا ميكنيد، قطع شده است. زماني هم كه بحث از توسعه و پيشرفت ميكنيم، منظورمان مباني ايدئولوژيك موضوع نيست. ما خودمان را شاخهاي از انديشه تعالي ميدانيم و تكامل جامعه و نه رشد كمي كه رشد كيفي جامعه برايمان ارجحيت دارد.
نقد ديگري كه به اين اهل تجدد وارد است، اين است كه كارواني كه به خارج از كشور رفت، بيشتر محاسن مغرب زمين را ديد. علتش هم اين بود كه همراه با محاسن غربيها، با فلسفه غربي و روح مغرب زمين آشنا نشدند. نخست با وسايل تكنيكي آشنا شدند و به اين علت دهههاي متمادي از شناخت درست غرب عاجز بوديم. اينها بيشتر محاسن غرب را ديدند، به همين دليل اولين رسالههايي كه ارايه ميدهند بيشتر حيرتنامه است. سفرنامههاي اين دوره بيشتر حكايت حيرت اين گروههاست. مثلاً اگر خاطرات حاجي واشنگتن كه اولين سفير ايران در آمريكا و اتفاقاً آدم متديني است را مطالعه كنيد، سرشار از اين موارد است.
نكته ديگر اين كه چرا اين كاروانهاي محصل كه به غرب رفتند و عهدنامههاي ننگين عليه منافع ملت را مشاهده كردند و اين ننگها را ديدند، آنها را براي مردم بازگو نكردند و نگفتند كه طب، مهندسي و نقشهكشي غرب، خوب است، لكن اين معايب را هم دارا است؟ هيچ وقت اين آگاهي ملي را به مردم ندادند، زيرا آن نمايندگاني كه بايد ميرفتند و از منابع ملي ما محافظت ميكردند، به لژهاي فراماسونري رفته و از تأمين كنندهي منافع انگلستان بودند، نه ايران. امروز، ولي وقتي به نقشه ايران نگاه كرده و به شهرهاي از دست رفته، با ديدي تاريخي نظر ميكنيم، نقش تفكر اين گروهها در گذشته و آينده بارزتر ميشود. اين نگاه نقد بخش ايدئولوژيك انديشه ترقي است و نه بخش تكنولوژيك اين انديشه. آن بخشي كه بيشتر سياسي، فكري و حتي شبه ديني است، ميكوشد بايدها و نبايدها را به جامعه تحميل كند.
اينها نه فقط غرب را خوب شناختند، بلكه خود ما را هم خوب نشناختند. يعني از تحليل دست انحطاط ايران هم عاجز بودند. وقتي دوره قاجار و پهلوي را تحليل ميكنيم بايد تمام خصوصيتهاي آن را با شناخت كافي بيان كنيم. علاوه بر اين ناآگاهي، حتي در برخي موارد پا را جلوتر گذارده و ادعا ميكنند كه ايران فقط در دوره ساسانيها، پيشرفت داشته است. اينها بدون در نظر گرفتن تأثيرات اسلام، فقط از مدرنيته دفاع ميكنند. حمله اينها نه به روحانيت و حوزهها و مراجع، بلكه به خود دين است.
اينها نه فقط غرب را به خوبي نشناختند، بلكه از ابراز هويت ملي هم غافل شدند. در ضمن همين طور كه درد را خوب نشناختند، درمان را هم خوب تشخيص ندادند. به خصوص در دوره پهلوي كه پردهها كنار رفت و چكمه رضاخان سر كار آمد، پرده تزوير و انكار گذاردند و گفتند ممالك غربي به اين علت پيشرفت كردند كه بانوانشان حجاب را كنار گذاشتند. اين گروه در توصيه درمان هم اشتباه ميكردند. آفت ديگر اين كه از غرب كليشهبرداري كردند و اين تقليد كوركورانه هنوز هم ادامه دارد. (آخوند ـ كشيش، مسجد ـ كليسا) اين كليشهبرداري حتي در نحوه اداره كشور يعني حكومتداري نيز ديده ميشود. سلطنت ايران، يك مشروعيت كاملاً دروني (ملي) دارد. سلطنتش سلطنت صوفيه است و با آنچه در غرب مطرح است، تفاوت دارد. به همين خاطر «شاه سلطان حسين» اين گونه خوانده ميشود، در صورتي كه در دوره قاجاريه تحت تأثير تفكر تجددگرا اين جنبه صوفيانه در هم ميشكند، القاب ميشود «احمدشاه»، «رضاشاه» و … كه اينها ديگر جنبه مذهبي ندارد.
جالب آنجاست كه از نقاشيها و آثار معماري موجود در دوره صفويه ميتوان رفاه مردم، آزادي و تمدن را در اين دوره تا حدودي حدس زد، در حالي كه در دوره قاجار شرايط متفاوت است و اين از اسناد هم برميآيد. اين كليشهبرداري كاملاً اشتباه است و اين اشتباه تاريخي همين طور ادامه پيدا كرد. گفتند فرنگيها مشروطه دارند، ما هم ميخواهيم مشروطه برقرار كنيم تا پيشرفت كنيم. آنها مدرن شدند، ما هم ميخواهيم مدرن شويم. حتي اين الگو را در نهضتها هم پياده كردند. انديشههاي چپ (ماركسيستي) هم يك بخش از انديشه ترقي شد، منتهي شاخه ماركسيستي و روسياش. آنها در انقلاب ايران نيز به همان شكل ـ يعني كليشهبرداري ـ عمل كردند.
بحث طبقه كارگر، طبقه پرولتاريا، كشاورز و طبقه محروم با همين رويكرد در انقلاب شكل گرفت و اگر انديشه امام در تفسير الهي انقلاب نبود، شايد تا مدتها انقلاب در كشور ما پا نميگرفت. ماركسيستها خودشان را انقلابيون اصيل ميدانستند، ولي اين امام بود كه نه فقط در سطح ايران و جهان اسلام، بلكه در سطح دنيا، انقلاب و نهضت را با مفهوم الهي عرضه كرد، يعني با برداشتي غير از مفهوم ماركسيستياش.
انديشه تعالي با امام و نهضت تكاملي اسلام آمده و مدرنيته را هم در شاخه چپ و هم در شاخه راست در هم شكسته است. اين موضعگيري انديشه ترقي در رويارويي با انديشه تعالي هم در داخل و هم در سطح جهاني شكسته شد. ميتوان انقلابي بود، ولي ماركسيست نبود، ميتوان نهضتها را پذيرفت ولي چپ نبود. ميتوانيم آزاديخواه باشيم، توسعه را قبول داشته باشيم، تكنولوژي را بپذيريم، ولي ليبرال و اسير انديشه غرب نباشيم. در انديشه تعالي نهضت هست، در انديشه ترقي هم نهضت هست، فرقش چيست؟ تفاوت در صورت مسأله است يكي درد است و ديگري درمان.
اصلاً كدام نهضت را نهضت اصلاح طلبي بدانيم ملاك اصلاحي را چه بدانيم؟ ميتوانيم يكي از آنها را استبداد پهلوي و قاجار بدانيم و در مقابل آن جريان استقلال طلبي را مطرح كنيم؟ آيا فقط انديشه ضد استبدادي كفايت ميكند؟ پس تكليف استعمار چه ميشود؟ حتي اگر بپذيريم كه انديشه ترقي، ضد استبداد است ـ كه من اين را خيلي قبول ندارم، چرا كه به قول مرحوم ميراحمد بيشتر اينها به خاطر پول نفت و رفاه زندگيشان، چه در دوران قاجار، چه در دوران پهلوي، طرف دستگاه حكومتي را گرفتهاند ـ پس تكليف استعمار چه ميشود. كشور ما يك كشور استعمارزده بود و اين واقعيت است. قراردادهايي كه از عصر بيخبري تا دوره رضاشاه و دورههاي بعد استعمار در ايران بسته شد، جاي پاي سنگيني دارد.
پس نهضتي، اصلاحي است كه غير از اين كه به استبداد توجه دارد، به استعمار و به غرب هم توجه دقيق داشته باشد. از نهضتهاي اصلاح طلبانه ميتوان به تنباكو و مشروطه اشاره كرد. بعد از آن نيز نهضت اصلاحي مدرس است كه به اين دو وجه استعمارستيزي و استبدادستيزي توجه دارد. وظيفه نهضت اصلاحي، شبيه وظيفهي آن ارتوپد يا شكستهبندي است كه دست شكسته را جا مياندازد. البته، رهبران نهضت بايد آن را درست جا بيندازند. كاري كه رهبران نهضتهاي اصلاحي مانند ميرزاي شيرازي، شيخ فضل الله نوري، مدرس، آخوند خراساني و اگر بزرگان تاكنون داشتند، جا انداختن اين دست شكسته است. نه اين كه يك طرف را جا بيندازند و طرف ديگر را بشكنند. سخن انديشه تعالي اين است كه استعمار، بد است، ترقي براي كشور لازم است، اما با اين نهضتهايي كه هويت ملي ما را حفظ كنند.
طرفداران انديشه ترقي با افراطي كه در انديشه تجددمآبي داشتند باعث شدند هويت ملي ما ضربه جدي بخورد. به فرض اينكه شما خواهان اخد تكنولوژي بوديد ـ كه كمتر اخذ كرديد ـ پس تكليف هويت و فرهنگ ملي چه ميشود. اتفاقاً به اين اخذ تكنولوژي هم نقد وارد است. دويست سال براي اين گروه هزينه شده، چقدر توانستهاند دستاوردهاي تكنيكي و پيشرفتهاي غرب را به اين كشور برسانند.
اين قدر كه چيزهاي زايد غرب به ايران رسيده است، موارد ضرورياش كسب نشده است. البته نقد انديشه ترقي چيزي نيست كه مربوط به دوران ما باشد، بلكه سابقهاش، در دوره مشروطه است. برخي از انسانهاي آگاه و فرزانه متوجه اين نكته شدهاند، كه اين گروهي كه در آن زمان شكل ميگيرد، طبقه جديدي است كه در حال تولد است و ايرادي نميبيند كه با سلطنت همراه باشد. حرفهايي كه ميزند، حرفهايي نيست كه ايران را نجات دهد. در نوشتههاي مرحوم نائيني به وضوح اين نقد ديده ميشود. در بسط انديشه ترقي در عرصههاي گوناگون توجه نكردند كه جوهريات اروپايي، آب و هواي قطبي و دريايي با مزاج ايراني ضديت نام دارد و جز مسموم شدن مملكت، اثري ندارد.
بايد به ايران، داروي ايراني داد. بايد ايران را ايراني نگاه دارد و ايراني هم بايد ايران را بخواهد و نگاه دارد.
در نقد انديشه ترقي و تبيين انديشه تعالي بايد چند نكته را در نظر گرفت. نكته اول كه يك سري كتابهاي تاريخي به شدت تحريف ميشوند و مسايل تاريخي كه در انقلاب و بعد از انقلاب بوده دچار تحريف شده است. عدهاي ميكوشند نهضت امام خميني (ره) را با يك سري تحليلهاي كمونيسي ارائه دهند. جالب آن كه سعي در تكثير و گسترش اين تحليلها هم ميشود. مثلاً ده نويسنده آن را تكرار ميكنند. كساني كه ميخواهند تحقيق كنند، با اين منابع و اسناد تحريف شده دچار مشكل ميشوند.
البته اين فقط به انقلاب مربوط نميشود ميتوان نسبت به مشروطه نيز اين را گفت: جريان مشروطه مذهبي موفق نشد. شيخ فضل الله نوري را به دار كشيدند و خيلي از مذهبيون هم بعدها كنار رفتند. جريان ديني دوره رضا شاه زمين خورد. ببينيم آيا اين هشداري كه ميدهند ميتواند باعث يأس ما از تاريخ پژوهي بشود يا نه! با آن همه كارهاي تبليغاتي و آن همه روزنامههاي تجددمآبانه. وقتي كه اميركبير را در حمام كشتند فرد مشهوري نبود و يا وقتي كه مدرس را در خانه كشتند اصلاً كسي فكر نميكرد يك روز اسم مدرس سر زبانها قرار گيرد يا حتي اسمش روي پولها چاپ شود، به همين مقدار اعتقاد داشته باشيد كه خورشيد پشت ابر باقي نميماند. تحريف، ذات تاريخ نيست، حقيقت ذات تاريخ است. آن زمان كه حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را در صحراي كربلا شهيد كردند چه تبليغاتي عليه ايشان بود؟ آيا اين طور ماند؟ پس كثرت نوشتهها دليلي جز اين ندارد كه حقيقت را بپوشانند. البته اين دليل سهلانگاريها نميشود. به هر حال معتقديم كه حق پيروز است. اصولاً حقايق تاريخ اصلاً قابل تحريف نيست. نميتوانند منكر شوند كه امام، رهبر اين انقلاب بود؛ نميتوانند منكر شوند كه انقلاب، شاه را بيرون كرد. اين نكته هم قابل توجه است كه بعضي از وقايع اين طور نيست كه همين الان بتوان آن را مشخص كرد، به خاطر اينكه عوامل تاريخي تحريف در آن هست. مثلاً ممكن است مورخي باشد كه به او پول داده باشند يا مورخي حب و بغض داشته باشد. مثلاً نظرات تقيزاده در مشروطه قابل استناد نيست. چون خودش در مشروطه درگير است. اما جاهايي همين نظرات قابل استناد است چون خودش نزديك به صحنه حوادث است. بعضي مواقع، وقايع تاريخي را از ديدگاه افرادي كه قبولشان نداريم نيز نقل ميكنيم، حتي وقايع اسلام و احاديث را. اگر قرار بود تاريخ به طور كامل تحريف بشود و باطل بتواند با كثرت نوشته آن را بپوشاند، آيا ممكن بود كه در تاريخ معاصر مدرس قهرمان حساب شود؟
نكته ديگر، ضرورت شناخت و مطالعه در اموال برخي خاندانهاي معروف تاريخ ايران است. خاندانهايي كه چندين سال در اقتصاد و سياست جهاني حضور داشتهاند. بايد تاريخ فراماسونري و انجمن سري را مطالعه كنيد. ورود اينها با انجمنهاي سري است، در مشروطه هم آمدند. اين گروه در دوره كابينه سياه و آمدن رضاشاه به ايران نقش به سزايي دارند. در يك مقطعي در كودتاي 28 مرداد هم دخيلاند. اينجا خيلي شديدتر است. ميتوان از آن تحت عنوان تئوري توطئه خارجي ياد كرد؛ اما اينكه همه تاريخ ايران را هم اين گونه نگاه كنيم من نميپسندم. البته به استعمار هم اعتقاد دارم، اما جنبشهاي خودآگاهانه مردم نيز وجود دارد و اگر فقط اين گونه نگاه كنيم همه تاريخ ميشود رشوه، جاسوسي، فساد و ارتباط با خارج. همهي تاريخ ايران واقعاً اين طور نيست.
اخيراً كتب متعددي تحت عنوان خاطرات عوامل رژيم گذشته مانند شعبان جعفري، هويدا، فرح ديبا چاپ شده و به طور گسترده در بازار پخش شده است. تا چه اندازه ميتوان به اينها اعتماد كرد؟ بعضي از كتابها كه امروز نوشته ميشود، مخصوصاً كتاب پهلويها، به نظر ميآيد در آن فقط خاطرهنويسي مدنظر نيست. در دل همين كتابها هم بعضي وقتها ميتوان تناقضهايي پيدا كرد. توصيه ميكنم اين كتابها را نخوانيد و اگر ميخواهيد دوره پهلوي را مورد بررسي قرار دهيد نخست ماهيت دوره پهلوي را خوب بشناسيد و ماهيت هويداي رژيم را خوب بشناسيد بعد اين كتابها را بخوانيد، به هر حال روشنفكري و آگاهي خواهند داد.
سرانجام اينكه در بيان رابطه جريانهاي تجددگرا در انقلاب و بعد از آن در تشكيل اركان حكومت اسلامي با جريانهاي طرفدار انديشه تعالي بايد به اين امر توجه داشت كه اگر جريان تجددگرا، يك جريان تكنولوژيك و صرفاً ابزاري است ميتواند در انقلاب اسلامي حل شود و به انقلاب خدمت كند، همانگونه كه الان عمل ميشود. اما اگر جريان ايدئولوژيك باشد تمام نقدهايي كه ارائه شد بايد مورد دقت قرار گيرد تا بتوان از آثار سوء اين جريان كاست.
منبع: کتاب اسلام و مدرنيته
بحثي كه در اين گفتار مورد بررسي قرار ميگيرد «نقد انديشه ترقي در ايران» است. قبل از ورود به بحث چند نكته را عرض كنم:
1ـ در مسايل رايج سياسي، معمولاً يك گروه از موردي دفاع ميكنند و گروه ديگر چون با آنها مخالف هستند، از ضد آن دفاع ميكنند. به عنوان مثال گروهي از مدرنيته دفاع ميكنند و چون ما با آن گروه مخالف هستيم، از ضد آن دفاع ميكنيم. اين گونه بحثها، مباحث مهم علمي هستند و نبايد با درگيريهاي رايج سياسي روز مواجه گردد.
2ـ ملاك علمي و فرهنگي اين گونه بحثها بايد بر بازتاب سياسي آن ارجحيت داشته باشد.
براي آغاز بحث لازم است بدانيم كه ما معمولاً چند واژه را كه شايد در يك حوزه هم قرار بگيرند به جاي هم به كار ميبريم، مانند مدرنيته، مدرن، تجدد، ترقي، توسعه و پيشرفت. بنابراين ابتدا بايد اين لغات را از لحاظ واژهشناسي فرهنگي ـ سياسي تقسيمبندي نماييم و جايگاه مورد بحث اين لغات را مشخص كنيم.
پيشرفت (توسعه) جنبه كمّي دارد و در آن مفهوم عددي نهفته است. مانند اين كه مطرح ميشود لشكر فلان كشور در فلان كشور پيشرفت (توسعه) كرد و يا پيشرفت اقتصادي كه با آمار و ارقام قابل لمس است. اما تكامل، اين گونه نيست و در آن يك مفهوم كيفي و ارتقايي وجود دارد. تكامل براي مكاتب الهي مطرح است. انديشههاي غيرالهي و ماديون كه ريشه الهي ندارند از تفسير تكامل به طور كلي درمانده هستند.
ترجمه مدرنيته، تجدد نيست، اين بحثي است مربوط به دنياي مغرب زمين. اما همان طور كه ما ياد گرفتهايم هر چيزي را كه مربوط به دنياي غرب است معادلسازي فارسي كنيم، در اين مورد نيز همين كار را انجام دادهايم. مدرنيته و مدرن اصلاً مربوط به دوره تاريخ ما نيست مربوط به تاريخ مغرب زمين است و ترجمه تجدد براي آن اشتباه است، چون لفظ جديد و نو در فرهنگ ما بار مثبت دارد. نو بودن و نوانديشي چيز بدي نيست. همچنين، بحث مدرنيته و بحثهاي قبل مباني فلسفي و سير تاريخي خودش را دارد. در صورتي كه اين امر در ترجمه اصلاً نشان داده نميشود و اگر مدرنيته را به معناي تجدد بگيريم، در صورت نقد مدرنيته، بايد بگوييم تجدد را قبول نداريم. بنابراين بعد از تفكيك حوزه لغاتي چون مدرن، پيشرفت، تكامل، تجدد، از لحاظ واژهشناسي، بايد ببينيم بحث توسعه و پيشرفت (نه مدرنيته، چون مدرنيته اصلاً مربوط به تاريخ ما نميشود) كه به صورت يك ايدئولوژي درآمده ـ به نام انديشه ترقي ـ چه ميخواهد بگويد؟ جايگاهش كجاست؟ اگر ما به انديشه ترقي نقد داريم يعني ما مرتجعيم؟ و آيا از ابتداي تاريخ تا امروز فقط دو خط ارتفاع و ترقي جاري است؟ اصلاً ضد ترقي، ارتجاع است؟ براي اين منظور ابتدا سير تاريخي رابطه جهان اسلام و ايران را با غرب بررسي ميكنيم.
حول و حوش قرن 11 ـ 10 ميلادي، ما و غربيها يك شناخت جزئي، نسبت به هم داشتيم. در تاريخ نيز هست كه «شارلمان» كه از پادشاهان بزرگ اروپا بود، با هارون الرشيد مبادله سفير داشت. يعني بيشتر مبادلات تجاري و ديپلماتيك بود و به دليل گسترده نبودن راههاي ارتباطي، شناخت هم خيلي سطحي بود.
در قرن 12 و 13 يعني قبل از شروع رنسانس، غربيها با آثار ابن سينا آشنا شدند و در قرن 12، 50 اثر از ابن سينا توسط غربيها اقتباس شد. اما بعد از اين رشد، ارتباط فرهنگي غربيها با ما قطع شد و حتي تا قرنها فكر ميكردند آخرين فيلسوف مسلمان، «ابن رشد» است. يعني آنها تحولي را كه در فلسفه و فكر ما انجام شد به طور عميق نشناختند و از شناخت فيلسوفاني چون ملاصدرا و بقيه غافل بودند. ديپلماتها و كساني كه در دوره صفوي به مغرب زمين ميرفتند، احساس خود باختگي نميكردند چون اينجا پيشرفتهايي بود كه در آنجا نبود و اين تعامل، تعاملي نبود كه براي ايران حقارتآميز باشد. نامههايي كه از شاه عباس صفوي و يا بعد از آن از شاه سلطان حسين هست، حاكي از همين امر است. سطح اين نامهها كه حاكي از آمدن مهندسان خارجي به ايران است، بسيار عادي است و حتي گاهي بر سر اروپاييان منت هم ميگذارند. تا آن زمان غرب براي مسلمانها بيشتر جنبه مسيحي داشت، اما با توجه به تحولي كه در رنسانس پيش آمد، غرب ماهيت مسيحي خودش را از دست داد. ابتدا پروتستانتيسم در آنجا پيش آمد و بعد سكولاريسم. ميتوان گفت كه تحول جديد مغرب زمين با دوره صفويه همزمان شد. در دوره قاجار قضيه اين گونه نيست، به اين علت كه استقلال و هويت ملي و حاكميت عزتمندي كه ما در دوره صفويه داشتيم، در دوره قاجاريه پيش نيامد. دو جنگ ايران و روس و پيمان گلستان و تركمنچاي، ضربهاي سخت به ايرن زد و قسمتهاي شمالي ايران (17 شهر قفقاز) از ايران جدا شد. اين امر موجب شد كه ضربه روحي و رواني سنگيني به ملت ايران وارد شود. در اين شرايط اشخاص خوشفكر و خوشنيت، مانند عباس ميرزا يا مرحوم قائم مقام به اين فكر افتادند كه چرا ما از روسها شكست خورديم؟ و به اين نتيجه رسيدند كه چون تكنولوژي و سلاح آتشين روسها قويتر بود، ما شكست خودريم. زمان اين حادثه تقريباً حول و حوش پيمان گلستان يعني 200 سال پيش است. اين بود كه كاروان اعزام محصلين به غرب را به راه انداختند تا اينها بروند و علم مهندسي را ياد بگيرند. در آن زمان علم مهندسي، علم طب و نقشهبرداري مطرح بود. اينها علوم اوليهاي بود كه اينان در كنار صنعت چاپ ياد گرفتند. بعضي از اين افراد با زحمت رفتند و اين علوم را آموختند و به ايران آمدند. در همان اواسط جنگ ايران و روس قبل از قرارداد تركمنچاي كه بعضي از اين افراد به ايران برگشتند، (البته نميتوان انتظار عملكرد قوي از اينها داشت)، باعث رونق صنعت چاپ در ايران شدند و اولين چاپخانه را در تبرير راه انداختند. اولين كتابي هم كه چاپ شد، قرآن مجيد بود. بعد زادالمعاد مرحوم مجلسي چاپ شد. كم كم صنعت چاپ شكل گرفت و به رغم تبليغاتي كه نسلهاي بعد محصلين اعزامي به خارج داشتند، مورد انكار متدينين قرار نگرفت. نه فقط در دوره قاجار حتي در دوره صفوي هم كه تلسكوپ به ايران آمد كسي نگفت نجس است يا از آن استفاده نكنيد. اين گونه گفتار زاييده افكاريست كه خواهان القا اين نكته بودهاند هر كس با انديشه ترقي مخالف است، مرتجع است. در صورتي كه صنعت چاپ به راحتي به ايران آمد، هيچ مقاومتي در برابرش صورت نگرفت و قرآن مجيد چاپ شد و كسي نگفت به قرآني كه از چاپخانه آمده است دست نميزند.
البته هنگام ورود هر چيز نويي، اندكي مقاومت موجود است. مثلاً وقتي طب جديد آمد ابتدا مردم همان حكيمها را بيشتر ميپسنديدند، ولي اواسط دوره قاجاريه مردم هر دو را پذيرفته و تلفيقي از هر دو را قبول داشتند. حالا اين كه ميگويند گروه مؤمنين و متدينين از اول با همه موارد غربي و علوم وارداتي مخالف بودهاند، اين طور نيست.
بايد ببينيم مخالفت، كجا ابراز شده است؟ چرا ابراز شده است؟ اصلاً مخالفت جاي ديگري است. اين جاي ديگر كجاست و آيا موضع ما نيز ميتواند همين باشد يا نه؟ بايد ببينيم سردمداران اوليه چه كساني هستند؟ نظرات نسل بعد به چه صورت است؟
انديشه ترقي را به دو دوره تقسيم ميكنيم:
1ـ قبل از مشروطه كه از جنگهاي ايران و روس شروع و به مشروطه منتهي ميشود حدوداً 80 ـ 70 سال طول ميكشد.
2ـ از مشروطه تا انقلاب اسلامي و پس از پيروزي انقلاب تاكنون.
علت اين كه مشروطه را مطرح ميكنيم اين است كه مشروطه، اوج ورود انديشه ترقي و پيشرفت به حاكميت ايران و روابط اجتماعي ـ سياسي ايران است. در واقع اين قضيه (پيشرفت و ترقي) صرفاً در حوزه نخبگان خاص و فرنگ رفتگان مطرح ميشد، ليكن بعد از مشروطه به صورت جدي وارد عرصه مردمي شد.
انديشه ترقي يك دوره فكري دارد. يك دوره جهش انقلابي و سياسي پيدا كرده و به وسيله مشروطه، به صورت خط فكري و شبه ايدئولوژي و شبه شريعت در بطن جامعه ايران شكل گرفته است.
ما به اين بخش نقد داريم؛ بخشي كه به هر حال بايدها و نبايدهاي خودش را داشته و ميخواهد جنبههاي مثبت و منفي خودش را به جامعه ارائه كند. سردمداران انديشه ترقي يا توسعه، سه گروهند؛
1ـ يك گروه كه جنبه فرهنگيشان غلبه دارد. در رأس آنها هم ميرزا صالح شيرازي است. او كسي است كه با زحمت زياد، فن چاپ و روزنامهنگاري را ياد گرفته و در خاطراتش نقل ميكند كه «از يك استاد انگليسي كه خيلي هم خسيس بود و خيلي به سختي ياد ميداد با مكافات، مركب درست كردن را ياد گرفتم!»
2ـ گروه دوم سياسيوني هستند كه در تماس با غرب، جنبه سياسيشان به جنبه فرهنگيشان غلبه دارد. در رأس اين گروه ميتوان از ميرزا ابوالحسن خان ايلچي نام برد كه نماينده ايران در كشورهاي خارجي بود.
3ـ گروه سوم، گروهي هستند كه هم فرهنگياند و هم سياسي. در رأسشان هم ميرزا ملكم خان است كه در تاريخ منورالفكري ايران بسيار نقش دارد، در واقع هم روزنامهنگار برجستهاي است و هم رسالههايش دستمايه نسل بعدي روشنفكران ايران قرار گرفت.
نكتهاي كه بايد نقد شود اين است كه متأسفانه هر سه گروه، وارد لژهاي فراماسونري شدند و خودشان هم به اين قضيه اعتراف كردهاند. ميرزا ملكم اولين كسي است كه فراماسونري را وارد ايران كرده و به قول خودش، ميخواسته عقل اروپايي را با مذهب آسيايي آشتي بدهد. او سفير ناصرالدين شاه در انگلستان بود، لكن به دليل كلاهبرداري، او را عزل كردند. از آن به بعد، شروع به نوشتن مطلب عليه دستگاه قاجار كرد.
منورالفكرهاي نسل بعدي، نسبتاً ايدئولوژيكتر ميشوند. بعضي درس خواندن و حتي اميركبير از بعضي از اينها به عنوان استاد دارالفنون استفاده كرد و اتفاقاً اينها كار ابزاري و علميشان را ادامه دادند، اما گروهي از اين افراد، وارد جريانات ايدئولوژيك شده و حتي به گروههايي، مثل بابي و بهايي نزديك شدند. از چهرههاي سرشناس اين گروه، ميرزا آقاخان كرماني و شيح احمد روحي كه دو نفر از آدمهاي بدنام بابي مذهب هستند و در مطبوعات خارج از كشور هم مطلب، چاپ ميكردند، را ميتوان نام برد. نسل بعد از دوره مشروطه، امثال تقي زاده و فروغياند، كه اينها هم فرهنگي هستند و هم سياسي. جمله معروف مصدق راجع به تقيزاده كه «مادر روزگار چنين خائني را به دنيا نياورده است»، تعريف كاملي از اين گروه است.
به هر حال، او يك عنصر فرهنگي است، به او علامه تقيزاده هم ميگفتند. وي، رئيس مجلس سناي ايران هم بود. فروغي نيز يك اديب و متفكر برجسته و در عين حال، اهل سياست و نخستوزير دوره رضاشاه بود. وقتي رضاشاه تاج به سر ميگذارد، فروغي ميگويد: «اعلي حضرت، وقتي تاج را به سر گذارديد، يك نوري از سر شما تلالؤ كرد» او هم فراماسونر بود.
ين جريان در مشروطه بخشي از حاكميت را در دست گرفت. حضور اينها در دروه پهلوي، بيشتر شد. از چهرههاي شاخص اين جريان سيد ضياء بود كه روزنامه رعد را داشت. وي عامل كودتاي سياه بود.
آنهايي كه در غرب درس خواندند و خيرشان به مملكت رسيد دست مريزاد دارند، اما آنهايي كه وارد لژهاي فراماسونري شدند كار فرهنگيشان ـ آن هم در فرهنگ غربيشان ـ به هويت ملي ضربه زد. انتقاد ما اين است كه آموختن مهندسي و طب، چه ارتباطي با ورود به لژ فراماسونري داشت؟
نكته ديگر اينكه ما اين تقسيمبندي را كه معتقد است دو جريان در تاريخ هست، يك جريان انديشه ترقي يا انديشه توسعه و پيشرفت يك جريان هم استبداد، اصلاً قبول نداريم. ميگويند ارتجاع اين است و مظهر ارتجاع را هم معمولاً روحانيت ميدانند، ميگويند اين دو تا در كنار هم بودهاند. پس اگر اين طور است شهيد مدرس چه ميشود، نميتواند بگويد مدرس يك روشنفكر تحصيلكرده غرب است يا يك محصل دارالفنون. ميرزاي شيرازي، صاحب فتواي تحريم تنباكو را كه با استبداد قاجار، به مقابله برخاسته جزو كدام گروه حساب كنيم؟ خود اميركبير كجا قرار ميگيرد؟ نه در جناح استبداد است نه تحصيلكرده غرب بسياري از اين بزرگان ما، از جمله امام (از همه مهمتر) كجا قرار ميگيرند؟ ما اين تقسيمبندي را انكار ميكنيم. اگر انديشه ترقي پيشرفت، توسعه، آزادي، مردم سالاري و … را ميخواهد در اين حرفي نيست. اما در اين جا بزرگاني هستند كه در انديشه ترقي قرار نميگيرند، ما آنها را چه بناميم؟ بحث تكامل شهيد مطهري در اين جا كاربرد دارد. اگر پيشرفت و توسعه را جزو لاينفك انديشه ترقي قرار دهيم و تكامل را جزو لاينفك انديشه تعالي، ميخواهيم با ديدگاه انديشه تعالي، انديشه ترقي را نقد كنيم و خودمان را هم اينجا قرار ميدهيم. يعني خودمان را جزو استبداد قرار نميدهيم و پيشرفت را هم قبول داريم.
هر سه جريان ياد شده دست خارجي را به همراه داشتهاند و عضو لژهاي فراماسونري بودهاند، مگر اينكه بگوييم لژ فراماسونري، ارزشي ملي است، كه اين حرف مسخرهاي است. اثبات شده است كه اين لژها كه در كشور ما هم به لطف حضور نسل غربزده درست شدهاند، نه تنها در جهت منافع ملي نبوده بلكه در جهت منافع بيگانه فعاليت ميكرده است.
ما با موضع انديشه تعالي ـ نه از موضع استبداد و نه از موضع ارتجاع ـ انديشه ترقي را نقد ميكنيم. انديشه ترقي بستر وسيعي دارد، بحث كمي نيست. مگر اينكه گروههايي بگويند ما ارتباط ما با اين انديشه ترقي كه شما ادعا ميكنيد، قطع شده است. زماني هم كه بحث از توسعه و پيشرفت ميكنيم، منظورمان مباني ايدئولوژيك موضوع نيست. ما خودمان را شاخهاي از انديشه تعالي ميدانيم و تكامل جامعه و نه رشد كمي كه رشد كيفي جامعه برايمان ارجحيت دارد.
نقد ديگري كه به اين اهل تجدد وارد است، اين است كه كارواني كه به خارج از كشور رفت، بيشتر محاسن مغرب زمين را ديد. علتش هم اين بود كه همراه با محاسن غربيها، با فلسفه غربي و روح مغرب زمين آشنا نشدند. نخست با وسايل تكنيكي آشنا شدند و به اين علت دهههاي متمادي از شناخت درست غرب عاجز بوديم. اينها بيشتر محاسن غرب را ديدند، به همين دليل اولين رسالههايي كه ارايه ميدهند بيشتر حيرتنامه است. سفرنامههاي اين دوره بيشتر حكايت حيرت اين گروههاست. مثلاً اگر خاطرات حاجي واشنگتن كه اولين سفير ايران در آمريكا و اتفاقاً آدم متديني است را مطالعه كنيد، سرشار از اين موارد است.
نكته ديگر اين كه چرا اين كاروانهاي محصل كه به غرب رفتند و عهدنامههاي ننگين عليه منافع ملت را مشاهده كردند و اين ننگها را ديدند، آنها را براي مردم بازگو نكردند و نگفتند كه طب، مهندسي و نقشهكشي غرب، خوب است، لكن اين معايب را هم دارا است؟ هيچ وقت اين آگاهي ملي را به مردم ندادند، زيرا آن نمايندگاني كه بايد ميرفتند و از منابع ملي ما محافظت ميكردند، به لژهاي فراماسونري رفته و از تأمين كنندهي منافع انگلستان بودند، نه ايران. امروز، ولي وقتي به نقشه ايران نگاه كرده و به شهرهاي از دست رفته، با ديدي تاريخي نظر ميكنيم، نقش تفكر اين گروهها در گذشته و آينده بارزتر ميشود. اين نگاه نقد بخش ايدئولوژيك انديشه ترقي است و نه بخش تكنولوژيك اين انديشه. آن بخشي كه بيشتر سياسي، فكري و حتي شبه ديني است، ميكوشد بايدها و نبايدها را به جامعه تحميل كند.
اينها نه فقط غرب را خوب شناختند، بلكه خود ما را هم خوب نشناختند. يعني از تحليل دست انحطاط ايران هم عاجز بودند. وقتي دوره قاجار و پهلوي را تحليل ميكنيم بايد تمام خصوصيتهاي آن را با شناخت كافي بيان كنيم. علاوه بر اين ناآگاهي، حتي در برخي موارد پا را جلوتر گذارده و ادعا ميكنند كه ايران فقط در دوره ساسانيها، پيشرفت داشته است. اينها بدون در نظر گرفتن تأثيرات اسلام، فقط از مدرنيته دفاع ميكنند. حمله اينها نه به روحانيت و حوزهها و مراجع، بلكه به خود دين است.
اينها نه فقط غرب را به خوبي نشناختند، بلكه از ابراز هويت ملي هم غافل شدند. در ضمن همين طور كه درد را خوب نشناختند، درمان را هم خوب تشخيص ندادند. به خصوص در دوره پهلوي كه پردهها كنار رفت و چكمه رضاخان سر كار آمد، پرده تزوير و انكار گذاردند و گفتند ممالك غربي به اين علت پيشرفت كردند كه بانوانشان حجاب را كنار گذاشتند. اين گروه در توصيه درمان هم اشتباه ميكردند. آفت ديگر اين كه از غرب كليشهبرداري كردند و اين تقليد كوركورانه هنوز هم ادامه دارد. (آخوند ـ كشيش، مسجد ـ كليسا) اين كليشهبرداري حتي در نحوه اداره كشور يعني حكومتداري نيز ديده ميشود. سلطنت ايران، يك مشروعيت كاملاً دروني (ملي) دارد. سلطنتش سلطنت صوفيه است و با آنچه در غرب مطرح است، تفاوت دارد. به همين خاطر «شاه سلطان حسين» اين گونه خوانده ميشود، در صورتي كه در دوره قاجاريه تحت تأثير تفكر تجددگرا اين جنبه صوفيانه در هم ميشكند، القاب ميشود «احمدشاه»، «رضاشاه» و … كه اينها ديگر جنبه مذهبي ندارد.
جالب آنجاست كه از نقاشيها و آثار معماري موجود در دوره صفويه ميتوان رفاه مردم، آزادي و تمدن را در اين دوره تا حدودي حدس زد، در حالي كه در دوره قاجار شرايط متفاوت است و اين از اسناد هم برميآيد. اين كليشهبرداري كاملاً اشتباه است و اين اشتباه تاريخي همين طور ادامه پيدا كرد. گفتند فرنگيها مشروطه دارند، ما هم ميخواهيم مشروطه برقرار كنيم تا پيشرفت كنيم. آنها مدرن شدند، ما هم ميخواهيم مدرن شويم. حتي اين الگو را در نهضتها هم پياده كردند. انديشههاي چپ (ماركسيستي) هم يك بخش از انديشه ترقي شد، منتهي شاخه ماركسيستي و روسياش. آنها در انقلاب ايران نيز به همان شكل ـ يعني كليشهبرداري ـ عمل كردند.
بحث طبقه كارگر، طبقه پرولتاريا، كشاورز و طبقه محروم با همين رويكرد در انقلاب شكل گرفت و اگر انديشه امام در تفسير الهي انقلاب نبود، شايد تا مدتها انقلاب در كشور ما پا نميگرفت. ماركسيستها خودشان را انقلابيون اصيل ميدانستند، ولي اين امام بود كه نه فقط در سطح ايران و جهان اسلام، بلكه در سطح دنيا، انقلاب و نهضت را با مفهوم الهي عرضه كرد، يعني با برداشتي غير از مفهوم ماركسيستياش.
انديشه تعالي با امام و نهضت تكاملي اسلام آمده و مدرنيته را هم در شاخه چپ و هم در شاخه راست در هم شكسته است. اين موضعگيري انديشه ترقي در رويارويي با انديشه تعالي هم در داخل و هم در سطح جهاني شكسته شد. ميتوان انقلابي بود، ولي ماركسيست نبود، ميتوان نهضتها را پذيرفت ولي چپ نبود. ميتوانيم آزاديخواه باشيم، توسعه را قبول داشته باشيم، تكنولوژي را بپذيريم، ولي ليبرال و اسير انديشه غرب نباشيم. در انديشه تعالي نهضت هست، در انديشه ترقي هم نهضت هست، فرقش چيست؟ تفاوت در صورت مسأله است يكي درد است و ديگري درمان.
اصلاً كدام نهضت را نهضت اصلاح طلبي بدانيم ملاك اصلاحي را چه بدانيم؟ ميتوانيم يكي از آنها را استبداد پهلوي و قاجار بدانيم و در مقابل آن جريان استقلال طلبي را مطرح كنيم؟ آيا فقط انديشه ضد استبدادي كفايت ميكند؟ پس تكليف استعمار چه ميشود؟ حتي اگر بپذيريم كه انديشه ترقي، ضد استبداد است ـ كه من اين را خيلي قبول ندارم، چرا كه به قول مرحوم ميراحمد بيشتر اينها به خاطر پول نفت و رفاه زندگيشان، چه در دوران قاجار، چه در دوران پهلوي، طرف دستگاه حكومتي را گرفتهاند ـ پس تكليف استعمار چه ميشود. كشور ما يك كشور استعمارزده بود و اين واقعيت است. قراردادهايي كه از عصر بيخبري تا دوره رضاشاه و دورههاي بعد استعمار در ايران بسته شد، جاي پاي سنگيني دارد.
پس نهضتي، اصلاحي است كه غير از اين كه به استبداد توجه دارد، به استعمار و به غرب هم توجه دقيق داشته باشد. از نهضتهاي اصلاح طلبانه ميتوان به تنباكو و مشروطه اشاره كرد. بعد از آن نيز نهضت اصلاحي مدرس است كه به اين دو وجه استعمارستيزي و استبدادستيزي توجه دارد. وظيفه نهضت اصلاحي، شبيه وظيفهي آن ارتوپد يا شكستهبندي است كه دست شكسته را جا مياندازد. البته، رهبران نهضت بايد آن را درست جا بيندازند. كاري كه رهبران نهضتهاي اصلاحي مانند ميرزاي شيرازي، شيخ فضل الله نوري، مدرس، آخوند خراساني و اگر بزرگان تاكنون داشتند، جا انداختن اين دست شكسته است. نه اين كه يك طرف را جا بيندازند و طرف ديگر را بشكنند. سخن انديشه تعالي اين است كه استعمار، بد است، ترقي براي كشور لازم است، اما با اين نهضتهايي كه هويت ملي ما را حفظ كنند.
طرفداران انديشه ترقي با افراطي كه در انديشه تجددمآبي داشتند باعث شدند هويت ملي ما ضربه جدي بخورد. به فرض اينكه شما خواهان اخد تكنولوژي بوديد ـ كه كمتر اخذ كرديد ـ پس تكليف هويت و فرهنگ ملي چه ميشود. اتفاقاً به اين اخذ تكنولوژي هم نقد وارد است. دويست سال براي اين گروه هزينه شده، چقدر توانستهاند دستاوردهاي تكنيكي و پيشرفتهاي غرب را به اين كشور برسانند.
اين قدر كه چيزهاي زايد غرب به ايران رسيده است، موارد ضرورياش كسب نشده است. البته نقد انديشه ترقي چيزي نيست كه مربوط به دوران ما باشد، بلكه سابقهاش، در دوره مشروطه است. برخي از انسانهاي آگاه و فرزانه متوجه اين نكته شدهاند، كه اين گروهي كه در آن زمان شكل ميگيرد، طبقه جديدي است كه در حال تولد است و ايرادي نميبيند كه با سلطنت همراه باشد. حرفهايي كه ميزند، حرفهايي نيست كه ايران را نجات دهد. در نوشتههاي مرحوم نائيني به وضوح اين نقد ديده ميشود. در بسط انديشه ترقي در عرصههاي گوناگون توجه نكردند كه جوهريات اروپايي، آب و هواي قطبي و دريايي با مزاج ايراني ضديت نام دارد و جز مسموم شدن مملكت، اثري ندارد.
بايد به ايران، داروي ايراني داد. بايد ايران را ايراني نگاه دارد و ايراني هم بايد ايران را بخواهد و نگاه دارد.
در نقد انديشه ترقي و تبيين انديشه تعالي بايد چند نكته را در نظر گرفت. نكته اول كه يك سري كتابهاي تاريخي به شدت تحريف ميشوند و مسايل تاريخي كه در انقلاب و بعد از انقلاب بوده دچار تحريف شده است. عدهاي ميكوشند نهضت امام خميني (ره) را با يك سري تحليلهاي كمونيسي ارائه دهند. جالب آن كه سعي در تكثير و گسترش اين تحليلها هم ميشود. مثلاً ده نويسنده آن را تكرار ميكنند. كساني كه ميخواهند تحقيق كنند، با اين منابع و اسناد تحريف شده دچار مشكل ميشوند.
البته اين فقط به انقلاب مربوط نميشود ميتوان نسبت به مشروطه نيز اين را گفت: جريان مشروطه مذهبي موفق نشد. شيخ فضل الله نوري را به دار كشيدند و خيلي از مذهبيون هم بعدها كنار رفتند. جريان ديني دوره رضا شاه زمين خورد. ببينيم آيا اين هشداري كه ميدهند ميتواند باعث يأس ما از تاريخ پژوهي بشود يا نه! با آن همه كارهاي تبليغاتي و آن همه روزنامههاي تجددمآبانه. وقتي كه اميركبير را در حمام كشتند فرد مشهوري نبود و يا وقتي كه مدرس را در خانه كشتند اصلاً كسي فكر نميكرد يك روز اسم مدرس سر زبانها قرار گيرد يا حتي اسمش روي پولها چاپ شود، به همين مقدار اعتقاد داشته باشيد كه خورشيد پشت ابر باقي نميماند. تحريف، ذات تاريخ نيست، حقيقت ذات تاريخ است. آن زمان كه حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام را در صحراي كربلا شهيد كردند چه تبليغاتي عليه ايشان بود؟ آيا اين طور ماند؟ پس كثرت نوشتهها دليلي جز اين ندارد كه حقيقت را بپوشانند. البته اين دليل سهلانگاريها نميشود. به هر حال معتقديم كه حق پيروز است. اصولاً حقايق تاريخ اصلاً قابل تحريف نيست. نميتوانند منكر شوند كه امام، رهبر اين انقلاب بود؛ نميتوانند منكر شوند كه انقلاب، شاه را بيرون كرد. اين نكته هم قابل توجه است كه بعضي از وقايع اين طور نيست كه همين الان بتوان آن را مشخص كرد، به خاطر اينكه عوامل تاريخي تحريف در آن هست. مثلاً ممكن است مورخي باشد كه به او پول داده باشند يا مورخي حب و بغض داشته باشد. مثلاً نظرات تقيزاده در مشروطه قابل استناد نيست. چون خودش در مشروطه درگير است. اما جاهايي همين نظرات قابل استناد است چون خودش نزديك به صحنه حوادث است. بعضي مواقع، وقايع تاريخي را از ديدگاه افرادي كه قبولشان نداريم نيز نقل ميكنيم، حتي وقايع اسلام و احاديث را. اگر قرار بود تاريخ به طور كامل تحريف بشود و باطل بتواند با كثرت نوشته آن را بپوشاند، آيا ممكن بود كه در تاريخ معاصر مدرس قهرمان حساب شود؟
نكته ديگر، ضرورت شناخت و مطالعه در اموال برخي خاندانهاي معروف تاريخ ايران است. خاندانهايي كه چندين سال در اقتصاد و سياست جهاني حضور داشتهاند. بايد تاريخ فراماسونري و انجمن سري را مطالعه كنيد. ورود اينها با انجمنهاي سري است، در مشروطه هم آمدند. اين گروه در دوره كابينه سياه و آمدن رضاشاه به ايران نقش به سزايي دارند. در يك مقطعي در كودتاي 28 مرداد هم دخيلاند. اينجا خيلي شديدتر است. ميتوان از آن تحت عنوان تئوري توطئه خارجي ياد كرد؛ اما اينكه همه تاريخ ايران را هم اين گونه نگاه كنيم من نميپسندم. البته به استعمار هم اعتقاد دارم، اما جنبشهاي خودآگاهانه مردم نيز وجود دارد و اگر فقط اين گونه نگاه كنيم همه تاريخ ميشود رشوه، جاسوسي، فساد و ارتباط با خارج. همهي تاريخ ايران واقعاً اين طور نيست.
اخيراً كتب متعددي تحت عنوان خاطرات عوامل رژيم گذشته مانند شعبان جعفري، هويدا، فرح ديبا چاپ شده و به طور گسترده در بازار پخش شده است. تا چه اندازه ميتوان به اينها اعتماد كرد؟ بعضي از كتابها كه امروز نوشته ميشود، مخصوصاً كتاب پهلويها، به نظر ميآيد در آن فقط خاطرهنويسي مدنظر نيست. در دل همين كتابها هم بعضي وقتها ميتوان تناقضهايي پيدا كرد. توصيه ميكنم اين كتابها را نخوانيد و اگر ميخواهيد دوره پهلوي را مورد بررسي قرار دهيد نخست ماهيت دوره پهلوي را خوب بشناسيد و ماهيت هويداي رژيم را خوب بشناسيد بعد اين كتابها را بخوانيد، به هر حال روشنفكري و آگاهي خواهند داد.
سرانجام اينكه در بيان رابطه جريانهاي تجددگرا در انقلاب و بعد از آن در تشكيل اركان حكومت اسلامي با جريانهاي طرفدار انديشه تعالي بايد به اين امر توجه داشت كه اگر جريان تجددگرا، يك جريان تكنولوژيك و صرفاً ابزاري است ميتواند در انقلاب اسلامي حل شود و به انقلاب خدمت كند، همانگونه كه الان عمل ميشود. اما اگر جريان ايدئولوژيك باشد تمام نقدهايي كه ارائه شد بايد مورد دقت قرار گيرد تا بتوان از آثار سوء اين جريان كاست.
منبع: کتاب اسلام و مدرنيته