گفت وگو با احمد نفيسي شهردار پيشين تهران در زمان طاغوت
گفت وگو: مرتضی رسولی پور
احمد نفيسي متولد 1298 از مديران پيشين سازمان برنامه و شهردار تهران در زمان نخستوزيري علي اميني و اسدالله علم و از كارگردانان اصلي گنگرة جنجالي آزادزنان و آزادمردان بود وي به اصرار شاه به سمت شهردار تهران منصوب شد، اما در آذر ماه 1342 بازداشت شد و در محافل سياسي و مطبوعاتي علت اين موضوع اختلاف نظر بين او و پيراسته ــ وزير كشور ــ قلمداد گرديد. البه اين ظاهر قضيه بود و تا اندازه أي با واقعيت فاصله داشت.
در اين گفت وگو موضوعاتي چون خاندان نفيسي، تشكيلات سازمان برنامه و بودجه و نارساييهاي آن، كارخانه ذوب آهن ايران، شهرداري تهران در دولت اميني و علم، انجمنهاي شهري، كنگره آزادزنان و آزادمردان، اختلاف شهرداري با خرم، اصلاحات ارضي در ايران، واقعة 15 خرداد، كانون مترقي، ترور منصور، اختلاف پيراسته با نفيسي و… طرح و بررسي شده است.
… روزي آقاي اميني مرا براي معرفي نزد شاه به پارك خيام كه بالاتر از ادارة برق در ميدان شهدا بود برد. قرار بود شاه آنجا بيايد و مقدمات انقلاب سفيد را بذرپاشي كند. در آنجا وقتي شاه مرا ديد و گفت: چطور اينجا آمديد؟ جواب دادم: آقاي نخستوزير مرا به شهرداري آوردند و به دستور ايشان اينجا آمدم. شاه گفت: بسيار كار خوبي شده و ما با شهرداري خيلي كار داريم. وقتي بازديد تمام شد شاه به اميني گفت: سري هم به پارك شهر برنيم. آنجا خلوت است و راحت تر صحبت ميكنيم. شما با شهردار، روحاني و شجاع ملايري برويد. فلاني (يعني ما) با من مي آيد. آنجا شاه گفت: ما برنامه هايي در سر داريم و قبلاً انتظار داشتيم نخستوزيران سابق اجرا كنند و حالا قدم اول را آقاي اميني براي اصلاحات ارضي برداشتند. براي اجراي بهتر اين برنامهها به نيروهاي جوان احتياج داريم و من مايلم براي رسيدن به اين اهداف نيروهاي جوان كمك كنند. بعد به من رو كرد و گفت: بايد ترتيبي براي ملاقات بيشتر بدهيد، دستورات بعدي را ما اعلام خواهيم كرد. اين مطالب را گفت و رفت. من آهسته به دكتر اميني گفتم: اميدوارم آقاي نصر از اين ملاقات ناراحتي نداشته باشد. اميني گفت: چيز مهمي نيست و هيچ نگران نباش اما دكتر نصر چند روزي با من سرسنگين بود.
بعد از سه چهار ماه كه در شهرداري مشغول بودم روزي احمد نامدار به من اطلاع داد كه شاه به اميني گفته كه نصر در شهرداري كارش تمام است و بايد برود. شما فردا به نخستوزيري بياييد.
فردا صبح به نخستوزيري رفتم. ابتدا اميرعزيزي ــ وزير كشور ــ آمد و گفت: سه چهار قبل شاه به من گفت: اين جوان را كه آورديد و معاون شهردار قرار داديد بهتر است شهردار باشد. و من به شاه گفتم: نخستوزير نسبت به نصر رودرواسي دارد ولي تمام احتياجات او را به نفيسي داديم.
يك ماه بعد شاه به من گفت: اين ]نفيسي[ كه همة كارها را بلد است چرا كسي را بالاي سرش گذاشته ايد مجدداً همين جواب را به ايشان دادم. پريروز باز مرا خواستند و گفتند من نميخواهم اين ]دكتر نصر[ شهردار باشد، بايد فلاني ]نفيسي[ را شهردار كنيد. مطلب را به نخستوزير گفتم و ايشان هم خيلي ناراحت شد و ميگويد حالا من با دكتر نصر چه كار كنم؟ من هم به ايشان گفتم: آقا اگر تو دكتر نصر را ميخواهي استعفا بده و اگر مايلي نخستوزير باشي اين قدر شاه را ناراحت نكن. تو كه وزيران خودت را اين جور انتخاب كردي و بيشتر آنان را نميشناختي حالا چه اصراري نسبت به نصر داري؟
در اين بين آقاي دكتر اميني وارد شد و خطاب به من گفت: از دست تو روز و شب ندارم. گفتم: عجب من چوب دو سر طلا شدم. عنوان مال ديگري است و زحمتش مال من، تازه بدهكارم. دكتر اميني گفت: حقيقتش من براي دكتر نصر ناراحتم. به ايشان گفتم: اجازه ميدهيد من پيشنهاد بكنم؟ گفت: بگو. گفتم: شما و دكتر نصر و آقاي اشتري كه وزير مشاور شماست هر سه براي موعظه خوب هستيد به طوري كه به هر كسي صحبت كنيد، طرف پس از تعظيم، حق را به شما ميدهد. دكتر نصر را هم به عنوان وزير مشاور معرفي كنيد. اين كار براي ايشان خيلي بهتر و راحتتر از كار شهرداري است و ميدان وسيعي براي صحبت ايشان فراهم ميكند. اميرعزيزي بلافاصله بلند شد و مرا بوسيد. دكتر اميني گفت: پيشنهادت عالي است و فوري گوشي تلفن را برداشت. و از وزير دربار خواست كه از شاه پنج دقيقه وقت بگيرد براي يك كار فوري و مثل برق عازم دربار شد. فوري هم برگشت. عزيزي از او پرسيد: چي شد؟ اميني گفت: وقتي اين پيشنهاد رابه شاه گفتم، گفتند: چرا ده دقيقه قبل كه اينجا بودي نگفتي؟ جواب دادم كه اين پيشنهاد را احمد نفيسي داد. شاه گفت: اينكه عقلش ميرسد هم تو را خوشحال و هم شرّ اين مرد را از سر من كوتاه كند چرا زودتر او را سر كار نياوردي؟ خلاصه آقاي دكتر نصر وزير مشاور شد. اما دكتر اميني هنوز حاضر نبود مرا به عنوان شهردار معرفي كند و به اميرعزيزي گفت: فلاني را براي معرفي نزد شاه ببريد به عنوان كفيل شهرداري.
روزي كه با عزيزي به كاخ سعدآباد رفتيم وزير كشور خطاب به شاه گفت: به شرف عرض اعليحضرت ميرسانم كه برحسب دستور آقاي نخستوزير، احمد نفيسي را به عنوان كفيل شهرداري معرفي ميكنم. شاه گفت: باز هم كه شهردار نشد. عزيزي گفت: قربان، به نظر آقاي نخستوزير ايشان براي اين كار خيلي جوانند. شاه گفت: نخير، بايد شهردار تهران باشد…
احمد نفيسي متولد 1298 از مديران پيشين سازمان برنامه و شهردار تهران در زمان نخستوزيري علي اميني و اسدالله علم و از كارگردانان اصلي گنگرة جنجالي آزادزنان و آزادمردان بود وي به اصرار شاه به سمت شهردار تهران منصوب شد، اما در آذر ماه 1342 بازداشت شد و در محافل سياسي و مطبوعاتي علت اين موضوع اختلاف نظر بين او و پيراسته ــ وزير كشور ــ قلمداد گرديد. البه اين ظاهر قضيه بود و تا اندازه أي با واقعيت فاصله داشت.
در اين گفت وگو موضوعاتي چون خاندان نفيسي، تشكيلات سازمان برنامه و بودجه و نارساييهاي آن، كارخانه ذوب آهن ايران، شهرداري تهران در دولت اميني و علم، انجمنهاي شهري، كنگره آزادزنان و آزادمردان، اختلاف شهرداري با خرم، اصلاحات ارضي در ايران، واقعة 15 خرداد، كانون مترقي، ترور منصور، اختلاف پيراسته با نفيسي و… طرح و بررسي شده است.
… روزي آقاي اميني مرا براي معرفي نزد شاه به پارك خيام كه بالاتر از ادارة برق در ميدان شهدا بود برد. قرار بود شاه آنجا بيايد و مقدمات انقلاب سفيد را بذرپاشي كند. در آنجا وقتي شاه مرا ديد و گفت: چطور اينجا آمديد؟ جواب دادم: آقاي نخستوزير مرا به شهرداري آوردند و به دستور ايشان اينجا آمدم. شاه گفت: بسيار كار خوبي شده و ما با شهرداري خيلي كار داريم. وقتي بازديد تمام شد شاه به اميني گفت: سري هم به پارك شهر برنيم. آنجا خلوت است و راحت تر صحبت ميكنيم. شما با شهردار، روحاني و شجاع ملايري برويد. فلاني (يعني ما) با من مي آيد. آنجا شاه گفت: ما برنامه هايي در سر داريم و قبلاً انتظار داشتيم نخستوزيران سابق اجرا كنند و حالا قدم اول را آقاي اميني براي اصلاحات ارضي برداشتند. براي اجراي بهتر اين برنامهها به نيروهاي جوان احتياج داريم و من مايلم براي رسيدن به اين اهداف نيروهاي جوان كمك كنند. بعد به من رو كرد و گفت: بايد ترتيبي براي ملاقات بيشتر بدهيد، دستورات بعدي را ما اعلام خواهيم كرد. اين مطالب را گفت و رفت. من آهسته به دكتر اميني گفتم: اميدوارم آقاي نصر از اين ملاقات ناراحتي نداشته باشد. اميني گفت: چيز مهمي نيست و هيچ نگران نباش اما دكتر نصر چند روزي با من سرسنگين بود.
بعد از سه چهار ماه كه در شهرداري مشغول بودم روزي احمد نامدار به من اطلاع داد كه شاه به اميني گفته كه نصر در شهرداري كارش تمام است و بايد برود. شما فردا به نخستوزيري بياييد.
فردا صبح به نخستوزيري رفتم. ابتدا اميرعزيزي ــ وزير كشور ــ آمد و گفت: سه چهار قبل شاه به من گفت: اين جوان را كه آورديد و معاون شهردار قرار داديد بهتر است شهردار باشد. و من به شاه گفتم: نخستوزير نسبت به نصر رودرواسي دارد ولي تمام احتياجات او را به نفيسي داديم.
يك ماه بعد شاه به من گفت: اين ]نفيسي[ كه همة كارها را بلد است چرا كسي را بالاي سرش گذاشته ايد مجدداً همين جواب را به ايشان دادم. پريروز باز مرا خواستند و گفتند من نميخواهم اين ]دكتر نصر[ شهردار باشد، بايد فلاني ]نفيسي[ را شهردار كنيد. مطلب را به نخستوزير گفتم و ايشان هم خيلي ناراحت شد و ميگويد حالا من با دكتر نصر چه كار كنم؟ من هم به ايشان گفتم: آقا اگر تو دكتر نصر را ميخواهي استعفا بده و اگر مايلي نخستوزير باشي اين قدر شاه را ناراحت نكن. تو كه وزيران خودت را اين جور انتخاب كردي و بيشتر آنان را نميشناختي حالا چه اصراري نسبت به نصر داري؟
در اين بين آقاي دكتر اميني وارد شد و خطاب به من گفت: از دست تو روز و شب ندارم. گفتم: عجب من چوب دو سر طلا شدم. عنوان مال ديگري است و زحمتش مال من، تازه بدهكارم. دكتر اميني گفت: حقيقتش من براي دكتر نصر ناراحتم. به ايشان گفتم: اجازه ميدهيد من پيشنهاد بكنم؟ گفت: بگو. گفتم: شما و دكتر نصر و آقاي اشتري كه وزير مشاور شماست هر سه براي موعظه خوب هستيد به طوري كه به هر كسي صحبت كنيد، طرف پس از تعظيم، حق را به شما ميدهد. دكتر نصر را هم به عنوان وزير مشاور معرفي كنيد. اين كار براي ايشان خيلي بهتر و راحتتر از كار شهرداري است و ميدان وسيعي براي صحبت ايشان فراهم ميكند. اميرعزيزي بلافاصله بلند شد و مرا بوسيد. دكتر اميني گفت: پيشنهادت عالي است و فوري گوشي تلفن را برداشت. و از وزير دربار خواست كه از شاه پنج دقيقه وقت بگيرد براي يك كار فوري و مثل برق عازم دربار شد. فوري هم برگشت. عزيزي از او پرسيد: چي شد؟ اميني گفت: وقتي اين پيشنهاد رابه شاه گفتم، گفتند: چرا ده دقيقه قبل كه اينجا بودي نگفتي؟ جواب دادم كه اين پيشنهاد را احمد نفيسي داد. شاه گفت: اينكه عقلش ميرسد هم تو را خوشحال و هم شرّ اين مرد را از سر من كوتاه كند چرا زودتر او را سر كار نياوردي؟ خلاصه آقاي دكتر نصر وزير مشاور شد. اما دكتر اميني هنوز حاضر نبود مرا به عنوان شهردار معرفي كند و به اميرعزيزي گفت: فلاني را براي معرفي نزد شاه ببريد به عنوان كفيل شهرداري.
روزي كه با عزيزي به كاخ سعدآباد رفتيم وزير كشور خطاب به شاه گفت: به شرف عرض اعليحضرت ميرسانم كه برحسب دستور آقاي نخستوزير، احمد نفيسي را به عنوان كفيل شهرداري معرفي ميكنم. شاه گفت: باز هم كه شهردار نشد. عزيزي گفت: قربان، به نظر آقاي نخستوزير ايشان براي اين كار خيلي جوانند. شاه گفت: نخير، بايد شهردار تهران باشد…