نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
نفی سوژه
از آنچه در مورد تقدم ساختار بر عاملیّت گفته شد، جایگاه «سوژه» نیز مشخص میشود؛ زیرا توجیه ساختاری اعمال و رویدادها را نه بر حسب ساز و كار سوژه و عامل ارادی، بلكه بر حسب نظامهای بنیادین توضیح میدهد. سوژه، به عنوان فاعل شناسا و عامل ارادی در درون دستگاه نظری ساختارگرایی محو و ناپدید میشود؛ زیرا با سوژه به عنوان جزیی از بدنه ساختار معامله میشود، جزیی كه ساختار از رهگذر او عمل میكند. آنچه پیش از این به سوژه منتسب میگردید، از او گرفته میشود و با نسبتدادن این نقشها، به نظامها و ساختارهای نامریی اما بنیانی، سوژه جایگاه خود را در حكم مركز و منشأ معانی و اثرگذاری از دست میدهد. بدین ترتیب، سوژه انعكاسی از ساختار ونظامهای بنیانی تلقی میگردد كه در مقام تحلیل و توجیه شكلگیری پدیدهها، جای خود را به ساختار میدهد و خود در شعاع پرحرارت ساختار ذوب و استحاله میشود. سوژه برای اینكه اهمیت خود را در كنار ساختار احراز نماید، باید پیش از هرچیزی جایگاه خود را در رابطه با سایر عناصر نظام برجسته سازد. سوژه همانند عناصر زبانی دوسوسور ماهیت رابطهایی دارد. جایگاه سوژه و میزان تأثیرگذاری آن، تنها با اذعان و اشعار به ماهیت رابطهایی آن و یافتن جایگاه واقعی آن در درون شبكهای روابط موجود در درون نظام آشكار میشود. نفی سوژه نه تنها در نزد آن دسته از ساختارگرایانی كه مُلهم از دوسوسور بودند مسلم است، بلكه نزد ماركسیستهای ساختارگرا نیز به امری انكارناپذیر تبدیل شده است. در نزد آن ها اصالت دادن به سوژه، چیزی جز توهم ایدئولوژیك برای تبرئه كردن نظام بورژوازی نیست. به اعتقاد آن ها باور به سوژه خلّاق یا سوژهای كه در مقام كنشگر پدیدهها را میآفریند، سپس تغییر میدهد و آن را سرانجام از بین میبرد، چیزی جز لاطائلات نظام سرمایهداری نیست كه در آن، آنچه را كه به ساختار و نظام بر میگردد، به كنشگران و عاملانی نسبت دهد كه خود در خدمت نظام عمل میكنند. بنابراین، از نظر آن ها همانگونه كه عالم دیگر مركزی ندارد، جهان اجتماعی نیز بیشاز این سوژهمحور نیست.ساختارگرایی بعنوان روش
ساختارگرایی هم به مثابه یک دیدگاه کلنگرانه و هم به مثابه یک روش، چند دهه یکهتاز دنیای اندیشه بود و در همهجا سلطه خود را پهن کرده بود. بطور مثال در علوم اجتماعی کارکردگرایی نیز ملقب به کارکردگرایی ساختاری شد و جالبتر اینکه تضادگرایان و تحولخواهان مارکسیست نیز که درست در نقطه مقابل اندیشه محافظهکارانه کارکردگرایی و ساختارگرایی قرار دارند، مارکسیسم ساختارگرا را تأسیس نمودند. دو مفهوم ساختار (که نقش تعیین کننده دارد) و اجزای متغیر، به نوعی تداعی کننده مفهوم زیربنا و روبنای مارکس است. با این تفاوت که مارکس به دنبال بر هم زدن سلطه زیربناست ولی ساختارگرایی بر آن است که بدون ساختار، همهچیز از بین خواهد رفت و اصل و بنیان همهچیز مبتنی بر ساخت آن است نه بر اجزایی که طبق قواعد ساخت، تغییر میکنند.ساختارگرایی به مثابه یک روش، به ما یک امکان میدهد. اینکه واقعیتهای نامحدود اطراف خود را طبقهبندی کنیم و بطور مثال هزاران فیلم سینمایی متفاوت را در قالب یک ژانر هنری به نام سینمای وسترن بگنجانیم. در روانشناسی گشتالتی هم بر این معنا تأکید میشود که ادراک انسانی نمیتواند به اجزای متکثر و مجزا تعلق گیرد بلکه ذهن برای ادراک و اجتناب از آشفتگی همواره در حال دستهبندی مقولات و طبقهبندی آن هاست.
کاربرد نظریه
این نظریه چون از مطالعه زبان سرچشمه گرفته برای بررسی ارتباطات و فرهنگ مفید است؛ ولی در مطالعه مسائل عملیتر زندگی اجتماعی، مانند فعّالیت اقتصادی یا سیاسی، كاربرد كمتری دارد.میتوان گفت؛ ساختارگرایی(ساختگرایی) شكلی از نظریه است كه در دهههای 1970 و 1960 در رشتههای مختلف زیر اثرگذار شد: فلسفه، نظریه اجتماعی، زبانشناسی، نقد ادبی، تحلیل فرهنگی، روانكاوی، تاریخ اندیشه، فلسفه علم، مردمشناسی و رشتههای دیگر. این اصطلاح در فرانسه ساخته شد و در ادامه در فضایی روشنفكری ریشه گرفت و به مثابه یك روش مطرح گردید. منظور از روش این است كه ساختارگرایی میتواند راهنمای تحلیل معانی كلی باشد. این روش به ما امكان میدهد كه از آنچه دنبالش هستیم و نحوه دستیابی به آن تصوری داشته باشیم.
بعد از توضیح مختصری که در مورد ساختارگرایی دادیم حال می رسیم به موضوع اصلی مقاله و باید گفت؛ كلودلوی استروس مردمشناس نامدار فرانسوی، بنیانگذار نظریه اصالت ساختارهای اجتماعی است که همچون نمونهها یا «الگوها»ی مکانیکی و ایستا که اساساً ناخودآگاهاند تصور شدهاند و وی معتقد است که میتوان با روش استقرایی و ریاضی به بررسی آن ها پرداخت. اصطلاح ساختارگرایی (Structuralisme) به روش هایی اطلاق میشود که برای کشف ساختار یعنی مجموعههای به هم پیوستهای که اجزائشان بر هم تأثیرات متقابل دارند و معنای آن کلّ نیز حاصل جمع اجزائش نمیتواند بود (چنانکه به عنوان مثال، نغمه (ملودی) موسیقایی، چیزی بیش از توالی نتهای موسیقایی سازندهی نغمه (ملودی) است) به کار میرود. واضع این نظریه از دو بینش متقدم سود برده است: مارکسیسم و روانکاوی.
مارکسیسم میکوشد تا ساختارهای پنهان را در وراء ظواهر واقعیت کشف کند و مثلاً به شیوههای نظری معلوم میدارد که برخلاف آنچه از ظاهر امر در عالم اقتصاد پیداست، سود، کاریست که برایش دستمزدی پرداخت نشده است. پس:
1- در وراء ظواهر و محسوسات، منطقی باطنی و پنهان هست بسان لایهای مدفون که باید آنرا کشف کرد، و آن چیزی جز ساختار نیست.
2- برخلاف آنچه مذهب اصالت تجربه (Empirisme) تعلیم میدهد، از طریق تجربه نمیتوان به کشف این ساختار توفیق یافت، بلکه تحقیق نظری آن را ممکن میگرداند. اما چگونه و بر طبق کدام روش باید تحقیق کرد؟
در اینجا فروید به یاری میآید که گفته: «ممکن است رمز ناخودآگاهی را بسان رمز زبان، کشف کرد». و ناخودآگاهی در روانکاوی، زیربنایی است که مارکس آن را در عالم اقتصاد کشف کرده است، و چون باید پرده از ناخودآگاهی یعنی ساختار پنهان برگرفت، پس چرا به روش زبانشناسی توسل نجوئیم؟
در اینجا فردیناند دوسوسور زبانشناس ژنوی واضع زبانشناسی ساختاری راهگشا میشود که میگوید باید «معنی» را رها کرد و «نظام» (سیستم) را جست، یعنی به تعبیری دیگر لازم است زبان گفتار یا کلام (Parole) را که مخاطبی دارد، وانهاد و زبان (Langue) و نشانه (Signe) را کاوید (زیرا زبان نظامی است مرکّب از نشانهها که هیچ ارتباط مادی با آنچه معنی میدهد ندارد)، و این کاریست که ژاک لاکان (Jacques Lacan) روانکاو نام آور و جنجال برانگیز فرانسوی به نوبه خود در عرصهی روانکاوی کرده است.
برای دوسوسور، زبان نهادی اجتماعی است و علامات، واحدهایی قراردادیاند و رابطه میان دال و مدلول (نام و نامور) کاملاً دلخواهانه است و از زبانی به زبان دیگر فرق میکند. برعکس زبانشناسی دوسوسور، دو عنصر جدید که برای روش پژوهش در ساختارها، اهمیتی تعیین کننده دارند، به ارمغان میآورد:
1- اصل یا نکته مهم، کلمه منزوی، یعنی کلمه به عنوان پرتو و انعکاس چیزی نیست، بلکه مناسبات میان کلمات و موضع هر یک نسبت به موضع دیگری است. بنابراین آنچه اهمیت دارد، قیاس است. و در قلمرو مقایسه، آنچه بیش از هر چیز آموزنده است، همانندیها نیست، بلکه ناهمانندیها و علت آن هاست.
2- مجموع این مناسبات و مشابهات و اختلافات، دستگاهی میسازند که بسته و مستقل است و در آن، هر عنصر نسبت به عنصر دیگر و در ارتباط با کل دستگاه، تعریف میشود، و این دستگاه نیز قائم به ذات است و فی نفسه وجود دارد، خارج از حیطه اختیار و قدرت و اراده انسان، یعنی بیواسطه انسان.
معنای حکم دوم این است که انسان، زبان را نمیپردازد. بلکه ساختار زبان، خارج از انسان، هست و بر وی تحمیل میشود. و در واقع، قسمت اعظم فرهنگ و اجتماعیات، و غنیترین جنبههای آن ها، زبان های «رمزی» و ناخودآگاهند.
فی المثل در عالم اقتصاد، ساختار تولید سرمایه داری- مزد، کار- بر موّلد الزام میشود، بیآنکه تولید کننده در آن امر، کوچکترین سهم و دخالتی داشته باشد؛ یا ناخودآگاهی، فکریست که بر آدمی تحمیل شده، و در این صورت، دیگر انسان نیست که میاندیشد. و در اینجا به حمله مستقیم ساختارگرایی به انسان دوستی کهن میرسیم که انسان را در مرکز همه چیز و یا عالم جای میداد. زیرا در این بینش، آدمی فقط محمل و گردنگیر ساختارهاست، و تاریخ، توالی اتفاقی شکلها به قسمیکه تسلسل و از پی هم آمدن آن ها گویی فقط به بخت و اقبال بستگی دارد. به قول میشل فوکو: «گسیختگی وقتی پیش آمد که لوی استروس در حق جوامع، ولاکان در مورد ناخودآگاهی، نشان دادند که معنی، محتملاً امری و اثری سطحی است، و آنچه در ما عمیقاً رخنه کرده و پیش از ما بوده است و نگاهدار و تکیه گاهمان در زمان و مکان است، نظام است». بدینگونه اندک اندک، روش علمی (اصالت ساختار)، به جانب ایدئولوژیای نو لغزید که همانا ناتوانی آدمی در ساخت و پرداخت تاریخ خویش است. اینست معنای «مرگ انسان» که مکتب نو، صلای آنرا در داد. و این حکم، چنانکه اشارت رفت، حملهای بود به اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم و راسیونالیسم. زیرا مکتب نو میگفت پیشرفت، پنداری فریبنده و شبهه ناک است، و نوآوری در تاریخ، سرآب. انسان که برق اندیشهای در او درخشیدن میگیرد که بدایت و نهایتش را نمیداند، هیچ راه چارهی معقولی جز این ندارد که خود را به دست نظامی بسپارد.
باری کلودلوی استروس از این همه برای ابداع روشی واقعاً علمی که بتواند در حکم باستانشناسی علوم انسانی باشد، بهره میگیرد. قلمرو وی مردمشناسی است، و کلودلوی استروس به قول ژان- ماری ازیاس ساختارگرایی را «گفتاری که مردمشناسی در پی آشنایی با زبانشناسی آموخته و به کار برده»، تعریف میکند. به سخنی دیگر، کلودلوی استروس، در مقوله انسان شناسی ساختاری، «هر چیزی را که نمودگار خصلت نظام یا دستگاه است»، متعلق علوم اجتماعی میداند و از این لحاظ، زبان شناسی را، علم حقیقی نمونه و الگو میشناسد. پس کلود لوی استراوس، انسانشناس فرانسوی با بهرهگیری از زبانشناسی ساختارگرا، انسانشناسی ساختارگرا را بنیاد نهاد. او چونان دیگر ساختارگرایان، ساختار فرهنگ انسانی را مد نظر قرار داد و از آن طریق به «اسطوره» و ساختار آن رسید.
بنابراین با توجه به مطالب عنوان شده؛ لوی استروس با تأثیرپذیری از نظریه زبانشناسی دوسوسور، یك عمر در مسیر بسط ساختارگرایی در قلمرو انسانشناسی و اسطورهشناسی گام برداشت. از نظر استروس، میان ساختارهای زبانی و ساختارهای اجتماعی شباهت زیاد وجود دارد. ساختار زبانی و ساختار حاكم بر جامعه انسانی دو چیز نیستند، بلكه یك چیزاند. ساختار اجتماعی همان ساختار زبانی است، اما در الگو و جلوهای متفاوت.
در حین مطالعه مسایل مربوط به خویشاوندی، انسانشناس خود را در وضعیتی میبیند كه به ظاهر شباهت تام با وضعیت یك زبانشناس ساختارگرا دارد. همانند واجها، تعابیر مربوط به خویشاوندی نیز بخشی از نظام معانیاند؛ زیرا آن ها نیز تنها زمانی معنادار میشوند كه در درون یك نظام همبسته قرار گیرند. نظامهای خویشاوندی مانند «نظامهای واجی» برساخته سطح ناخودآگاه ذهن اند. سرانجام، مداومت و پایداری الگوهای خویشاوندی، قواعد و قوانین مربوط به ازدواج، اشاعه نگرشهای مشابه میان گروههای مشخص خویشاوندان، و مسایلی از این قبیل، در جایجای نواحی پراكنده زمین و در میان جوامع كاملاً متفاوت، ما را به این نتیجه میرساند كه هم در مورد خویشاوندی و هم در مورد زبانشناسی، پدیدههای سطحی و مشاهدهپذیر تحت قواعد عام اما مخفی عمل میكنند. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت كه گرچه پدیدههای خویشاوندی به نظم جداگانهای از واقعیت تعلق دارند، اما آن ها نیز از سنخ پدیدههای زبانشناختی هستند.
از نگاه استروس، ساختارگرایی امری فطری است كه ریشه در طبیعت و سرشت ذهن آدمیان دارد. ساختارگرایی چه در عرصه زبانشناسی و چه در عرصة زبانی، تجلیات ساختار درونی ذهن آدمی است.
نقطه حركت تفكر ساختاری لویاستراوس در باور او به وجود فرایندها وساز و كارهای مشابه در اندیشه انسان است. این فرایندها، خارج از زمان و مكان قرار میگیرند؛ یعنی در زمانهای متفاوت و در مكانهای متفاوت تغییری نمیكنند. البته این ساختارها به باور لوی استراوس، عمیقترین ساختارهای ذهنی انسان هستند كه ساختارهای دیگری برفراز آن ها فرونشسته است.
به همین دلیل، از نظر استروس كار یك ساختارگرا در مطالعات اجتماعی جستوجو و تلاش برای یافتن نظام نهایی است كه پدیدارهای فرهنگی و اجتماعی به آن ها تعلق دارند، یعنی ساختاری كه دگرگونیناپذیر است و تمامی عناصر و اشكال فرهنگی و مناسبات میان آن ها در دل آن جای دارند. لوی استروس گفته است: «شاید روش ساختارگرایی چیزی بیش از این نباشد: تلاش برای یافتن عنصر دگرگونیناپذیر؛ به بیان دیگر، شناخت عنصر دگرگونیناپذیر در میان تمایزهای سطحی».
استروس ساختارهای ذهنی و اجتماعی را به لایههای زمینشناسی تشبیه میكند كه در آن ها هر لایه، لایه زیرین و كهنتر را پوشش میدهد. از نظر وی، جهان اجتماعی دست كم از سه لایه رویهمقرارگرفته برخورداراند.
شكل 1. لایههای ساختارگرایی
پس در نگاه ساختگرایانه لوی استروس، كار محقق اجتماعی رخنه در پشت پردهاى پدیدهها و اشیا و آشكار كردن چهره نهایی نظامی است كه در مخفیگاه خویش، نبض همه تحولات را در اختیار دارد. اما این رخنه به صورت پیشینی و قیاسی صورت نمیگیرد، بلكه آشكاركردن نظام نهایی و بنیانی زمانی ممكن میشود كه تك تك پدیدهها و رخدادهای اجتماعی به صورت استقرایی و پسینی بررسی گردیده و در قالب یك طرح كلی كنار هم قرار داده شوند.
همانگونه كه در كتاب «اندیشه وحشی نوشتهاست: «اصلی كه در بنیاد هر نوع دستهبندی قرار دارد را نمیتوان پیشاپیش شناسایی كرد، بلكه تنها به صورت پسینی و از طریق مشاهد مردمنگارانه كه یك امر تجربی است میتوان آن را آشكار نمود».
بنابراین، غایت انسانشناسی ساختارگرایانه را میتوان یافتن منطق پشت هر چیز به ظاهر بیمنطق، و یافتن معنا پشت هر گزاره دانست.
قوانین ازدواج در تمامی فرهنگها وجود دارد، یافتن معنای این قوانین، یكی از اهداف انسانشناسان است. به همین شكل اساطیر در نگاه نخست، دلخواه، بیمعنا و پوچ به نظر میآیند. با وجود این، در تمامی فرهنگها وجود دارند، یافتن معنای آن ها وظیفه انسانشناسی ساختارگراست.
بدین ترتیب، كار لوی استروس، بررسی و تحلیل مستقیم پدیدهها، آنگونه كه در مریی و منظر ما پدیدار میشوند نیست، بلكه فراتر رفتن از این امر جزیی و پیدا كردن بافت و كلیتی است كه این پدیدهها در درون آن ها قرار دارند و حیث معناداری خویش را وامدار و مدیون روابط با آن ها هستند. پدیدهها به خودی خود بدون قرار گرفتن در درون این كلیت و بدون دستیابی به مجموعه روابطی كه حول هر پدیدار مشخص وجود دارد، به هیچ وجه، از منظر ساختارگرایانه، محتوا و مضمون واقعی خویش را برای ما بازگو نمیكنند. محتوا و مضمون واقعی زمانی بر ما آشكار میشود كه این پدیدار در جایگاه ساختاری خویش، كه بر حسب روابط ساختاری تعین و استقرار یافته است، درك شود. پدیدارهای انسانشناختی از این لحاظ شباهت تام به پدیدارهای زبانشناختی دارند؛ زیرا همانگونه كه یك كلمه بدون قرار گرفتن در جایگاه ساختاری زبان معنا و مفهوم مشخصی را افاده نمیكند، پدیدههای انسانشناختی نیز منعزل از مجموعه روابط ساختاری، واجد دلالت معنادار و واقعی نیست. به هر حال، آنچه بنیادین و اساسی است، ساختار است؛ چیزی كه در ورای سطوح ظاهری پدیدارها قرار دارد و از آنجا مجموعه روابط و به میانجی آن جایگاه ساختاری اشیا و امور را تعیین میكند. هر تحلیل انسانشناختی كه نتواند به این ساختارهای زیرین و بنیادین دست بیابد، همواره تحلیل و تفسیرهای ناقص و مخدوش، كه بر یك درك سطحی و كمعمق بنا نهاده شده است، از پدیدهها و امور انسانشناختی ارائه خواهد داد.
اشتهار کلودلوی استراوس، انسانشناس فرانسوی بیشتر بهدلیل ایجاد انسانشناسی ساختارگرا است. وی درکتاب «ساختارهای ابتدایی خویشاوندی»، براین نظر است که روابط خویشاوندی- که جنبههای اساسی هر سازمان فرهنگی هستند- نوع خاصی از ساختار را ارائه میدهند.
نخستین ساختارها به اعتقاد کلود لوی استروس، نظامهای خویشاوندی در جوامع ابتدایی است که وی به کشف و بررسی آن ها پرداختهاست. ساختار در اینجا، چیزیست که افراد را در درون گروهی، بر وفق نظم و قاعدهای به هم میپیوندد، و پژوهش در این مورد خاص، نسبتاً آسان است، زیرا جوامع ابتدایی (موضوع مورد بررسی)، همانند نظام کاملاً بنیان یافته و مردهایست، بعینه مانند نظام زبان.
به عنوان مثال،کلودلوی استروس،ساختار نوعی نظام خویشاوندی را در استرالیا که عجیب مینمود و مردمشناسان قانونش را نمییافتند، کشف میکند، بدین طریق که:
1- به جستجوی ساختار پنهان در ظهر سازمان آشکار میپردازد.
2- این جستجو، منحصراً نظری و بدون توجه به تجربهایست که از آن نظام وجود دارد.
3- برای حصول مقصود، به طبقه بندی عناصر معلوم و شناخته میپردازد، و آن ها را با هم قیاس میکند، و در این قیاس، فقط به مناسبات عناصر و اختلافات آن ها با یکدیگر توجه دارد، و آن اختلافات را طوری رده بندی میکند که سرانجام عنصری که ثابت و لایتغیر است، مکشوف گردد.
4- به این نتیجه میرسد که آن ساختار پنهان، بیتردید نظامی است که به افراد گروه تحمیل شده، بیآنکه آنان خود بدان توجه و شعور یابند. و بنابراین نظامی نیست که به دست ایشان، سازمان یافته باشد.
این روش، خلاف روشی است که تا آن زمان معمول بود، و موارد نابهنجار را با دلایل روانشناختی (افراد قبیله به تبع دلبستگیشان به مادر، واکنش کردهاند) یا جامعه شناختی (افراد قبیله بیم داشتهاند که فلان نوع زناشویی میان عموزادگان، موجب نقار و برانگیختن نزاع شود) توضیح میکرد. استروس برعکس عقیده دارد که نه افراد واکنش کردهاند و نه دستهها و گروهها ترسیدهاند، چون افراد و گروهها فقط عاملانی انفعالی و کارپذیر بودهاند، و به همین جهت، آن ساختار پنهان، بیقاب میشود.
منابع مقاله :
- گیدنز، آنتونی، جامعهشناسی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، نشر نی، چاپ هشتم، 1381.
- ایگلتون، تری، درآمدی بر ایدئولوژی، ترجمه اكبر معصوم بیگی، تهران، نشر آگه، ۱۳۸۱.
- كالر، جاناتان، فردیناند دوسوسور، ترجمه كورش صفوی، تهران، نشر هرمس، ۱۳۷۹.
- كرایب، یان، نظریه اجتماعی مدرن، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر آگه، چاپ دوم، 1381.
- دوسوسور، فردیناند، دوره زبان شناسی عمومی، ترجمه كوروش صفوی، تهران، نشر هرمس، ١٣٨٢.
- پالمر، ریچارد، علم هرمنوتیك، ترجمه محمدسعید حناییكاشانی، تهران، نشر هرمس، چاپ سوم، ۱۳۸۳.
- استوکر، جری، روش ونظریه در علوم سیاسی، ترجمه امیر محمد حاجی یوسفی ،پژوهشکده مطالعات راهبردی چاپ پنجم.
- هارلند، ریچارد، ابر ساختگرایی، فلسفه ساختگرایی و پساساختگرایی، ترجمه فرزان سجودی، تهران، حوزه هنری، ۱۳۸۰.
- فكوهی، ناصر، تاریخ اندیشه و نظریههای انسانشناسی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۶.
- احمدی ،حمید ، ساختارگرایی در نظریه روابط بین الملل از والرشتاین تا والتز،مجله دانشکده حقوق وعلوم سیاسی،شماره 37، 1376.
- احمدی، بابك، ساختار و تأویل متن، تهران، نشر مركز، 1382.
- حقیقت، سیدصادق، روش شناسی علوم سیاسی، انتشارات مفید، چاپ دوم، 1387.
- اطهری، سید حسین، نظریه ساخت یابی گیدنزathari.blogfa.com