نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
قاعده ممنوعیت زنا با محارم لوی استروس را میتوان به صورت خلاصه در سه مورد زیر دستهبندی نمود:
1- قاعده ممنوعیت زنا با محارم به نام پدیده ای جهانشمول و قانونمند
به نظر لوی استروس این ممنوعیت با جهانشمول بودن خود، یک رفتار فرهنگی را نشان میدهد. قاعده ممنوعیت زنا با محارم جهانشمول است، طبیعی است، یعنی هیچ استثنائی در آن وجود ندارد و عمومیت دارد و همهجا اعمال میشود و از سوی دیگر قانونمند و به شکلهای گوناگون در فرهنگ بشری ظاهر میشود. قاعده ممنوعیت زنا با محارم آغاز فرهنگی شدن زندگی بشر است.2- برون همسری
وی گفته است قاعده برون همسری به نوعی قاعده ممنوعیت زنا با محارم است، یعنی شناخته شدن افرادی که نباید با آن ها ازدواج کرد و یا به عبارتی بایستی کسانی را بیرون از گروه خود برگزید. بنابراین باید چنین گفت که قاعده ممنوعیت زنا با محارم و برون همسری قاعدهای متقابل است. با این قانون زنی بر مردی منع میشود در حالی که زن دیگری بر او مجاز شناخته میشود.3- نظام تبادل
لوی استروس بر این باور است که منع زنا با محارم باعث توسعه و گسترش مبادلات شده است. به نظر وی هرگونه مبادلهای در جوامع ابتدایی براساس مبادله پایاپای استوار است. از مهمترین کارکردهای مبادله پایاپای شکل دادن به دو گروه یا دو شاخه است و در کل هر مبادله ای به دو گروه نیاز دارد:۱- گروه نخست گروهی که ازدواج با آن ها مجاز است،
۲- گروهی که ازدواج با آن ها مجاز نیست،
و بر پایه چنین قاعدهای است که در نهایت یک دوگانگی و یکپارچگی در گروه شکل میگیرد. این عمل، وابستگیهایی میان گروههای زیستی مختلف به وجود میآورد که بیش از همه و در درجه اول خصلت اجتماعی دارد، از این رو میتوان گفت که منع زنا با محارم مبنا و اساس تشکیل جوامع انسانی است.
پس می توان گفت؛ استروس در اثر «ساختارهای ابتدایی خویشاوندی» بر این بینش ساختاری خود تأکید می ورزد. او این ساختار را "هسته خویشاوندی" می نامد. انسان شناسی سنتی، بر این عقیده بود که عنصر اصلی خویشاوندی، گروه بیولوژیک "والدین- فرزندان" اند. استروس روشن کرد که در نگرش اجتماعی یا فرهنگی، یک گروه اولیه شامل : "یک مرد، یک زن ویک نماینده" ازآن گروهی است که زن را به مرد می دهد(بخشش یا معامله). در بسیاری از جوامع سنتی، این نماینده، غالباً برادرزن است (چهره شاخصی ازدایی). پس، نخست این زوج، موجب پیوند بین دو گروه می شوند. پس این یک نظام سه مفهومی است : شوهر، زن و دهش کننده (donateur). یعنی یک عمل متقابل از دهش یا بخشش، طی مراسمی خاص(ازدواج) انجام می پذیرد. این یک نوع تفسیرمجدد از "منع زنا با محارم" است، لازم است توجه شود که، نخست این یک منع دینی، اخلاقی یا بیولوژیکی محسوب نمی گردد، بلکه یک الزام اجتماعی از دهش، باز پس گرفتن و باز پس دادن است. این همان است که بنیاد برون همسری را تشکیل می دهد. برون همسری دربرگیرنده قواعد خاصی می گردد که توسط کلان، گروه های منزلتی وغیره بکار گرفته می شود. پس روشن می گردد که هر نظام خویشاوندی، نخست شامل روابطی از توافق و وصلت در میان گروه هاست، سپس شامل روابط فرزندی (filiation) بین نسل ها ( تک خطی مثل مادری، پدری ویا چندین خطی)، و روابط خونی بین عمو، دایی، خاله وعمه زاده می گردد.
باتوجه به مطالب عنوان شده در بالا لازم است توضیح مختصری نیز در باب دیدگاه لوی استروس در مورد توتمیسم داده شود: بهطور عام، توتمیسم اساساً به رابطه بین یك حیوان یا گیاه (توتم) و افراد و گروههای در حال زندگی در یك جامعه اشاره دارد. توتمیسم همچنین، بر محدودیتهای حاكم بر روابط بین انسانها و توتمهای آن ها و نیز آداب و اعمال خاصی كه در مورد توتمها شكل یافتهاند، اشاره دارد. در برخی موارد، اعتقادات توتمی بیان میكند كه برخی توتمها، اجداد گروههای ویژهای از مردم هستند.
یكی از اهداف اصلی لوی استراوس در تحلیل خود از توتمیسم، رفع «توهم توتمی» بود. به عقیده استراوس چنین توهمی، دانش سنتی دوران او را درباره توتم شكل داده است. این رویكرد، بر آن است كه توتمیسم مخصوص «مردمان بدوی» است كه توانایی تفكر انتزاعی را نداشتهاند. بنابراین، رویكرد توتمیسم بهطور اساسی، نیازهای عملی را برطرف میكرد یا به عنوان منبع مذهب كاركرد داشت و چیزی بیش از مرحلهای از تكامل انسان در سفر به سوی تمدن را نشان نمیداد. لوی استراوس نشان میدهد این توهم نتیجه تلاش مردمشناسان غربی است كه میخواهند مرز بین جوامع «بدوی» و «متمدن» را براساس این ایده كه جوامع بدوی نسبت به جوامع غربی متمدن به طبیعت نزدیكترند ترسیم نمایند.
تفسیر دیگر لوی استراوس بر تمایل جهانشمول انسان به طبقهبندی و سازماندهی جهان در یك الگوی معنادار متمركز است. او روشی را كه جوامع مختلف، پدیدههای توتمیك را برای اهداف خاصی تنظیم و استفاده میكنند، بررسی میكند. او همچنین به دنبال رمزگشایی قدرت دلالتكنندگی آن ها برای مردم این جوامع و همچنین كسانی كه آن ها را مطالعه میكند، است در برابر كسانی كه به دنبال یك تعریف جوهری از توتمیسم یا یك پدیده مجزای كشف شده در طبیعت (ذاتگرایی یا رئالیسم) هستند، لویاستراوس، سؤال میكند كه چرا و چگونه انسانها خود را با حیوانات و گیاهان هویت میبخشند. چرا این پدیدههای طبیعی برای متمایز ساختن گروههای مختلف درون جامعه استفاده میشوند. او همچنین میخواهد مطمئن شود كه این برساختها چه چیزی را در مورد ذهن و تجربه انسان بهطوركلی به ما میگویند. این دو هدف او را مجبور میسازد كه به سطح زیرین حقایق گمراهكننده بالقوه و توهم ایدئولوژیكی حركت كند تا مجموعهای از روابط سیستماتیك و عقلانی كه پدیدهها را به روش خاصی نظم میدهد، بیابد. او به جای اینكه به پدیدههای اجتماعی یك ماهیت توتمیك غلط را تحمیل كند و سپس بهدنبال تبعیض آن ها بهطور ناقص باشد، با تجزیه توتمیسم به سیستمهای مختلف روابط نمادین شروع میكند. او معتقد است كه حیوانات و گیاهان به این دلیل كه شبیه انسان هستند توسط مردمان بدوی انتخاب نمیشوند، بلكه به این خاطر انتخاب میشوند كه آن ها شامل سیستمهایی از واحدهای مختلف هستند؛ درست مانند جوامع انسانی كه شامل گروههای خویشاوندی مختلف هستند. بنابراین، بازنماییهای توتمیك، ابزار پیوند و همبسته كردن این دو سیستم تمایز هستند. این شباهتها نیستند بلكه تفاوتها هستند كه به یكدیگرشبیهاند. بدینترتیب، از یك سو، حیواناتی وجود دارند كه از یكدیگر متفاوتاند چرا كه هر یك به گونهای متمایز تعلق دارند و از سوی دیگر انسانهایی نیز وجود دارند كه از یكدیگر متفاوتاند كه این تفاوت ناشی از جایگاههایی است كه آن ها در جامعه اشغال میكنند. در نتیجه شباهت از پیشفرضشده توسط بازنماییای توتمیك در بین این دو سیستم تمایزات است. بهعلاوه این بازنماییهای توتمیك، اختلافات از پیش موجود را بیان یا بازتاب نمیكند، بلكه آن ها را شكل میدهد. جوامع بدوی در تلاش برای خلق همبستگی بین گروههای انسانی و حیوانات نیستند، بلكه از اختلافات بین حیوانات استفاده میكنند كه خودشان را متمایز سازند. همانطوریكه لوی استراوس میگوید: «گونههای طبیعی نه به این دلیل كه برای خوردن خوب هستند، بلكه به این خاطر كه برای فكركردن خوباند، انتخاب میشوند.»
در این حالت، طبقهبندی توتمیك، ابزاری را برای گروههای انسانی مهیا میكند تا خودشان را از دیگران متمایز سازند. لوی استراوس، به جای اینكه بازنماییهای توتمیك را یك ویژگی خاص جوامع بدوی محسوب كند، آن را به عنوان كاركردی از یك تمایل جهانشمول برای طبقهبندی و سازماندهی جهان میبیند كه به وسیله آن اختلافات بین گروهها و درونگروهها مشخص میشود. درست مانند، دولتـ ملتها كه پرچمها و علائم خاصی را برای تمایز خود برمیگزینند، مردمان بدوی نیز گیاهان و حیوانات ویژهای را برای نشان دادن آن ها به عنوان گروهی خاص و بیهمتا، انتخاب میكنند.
ساختارگرایی پس از بررسی و کشف ساختارهای خویشاوندی، به پژوهش در اساطیر اقوام ابتدایی و قصههای کهن روسی پرداخت. و اما زبان اساطیر به زعم کلودلوی استروس، زبانیست مرکب از علامات مربوط به عالم که دو به دو، با هم معارض و متضادند منتهی از گروههای سه تایی یا سه به سه ترکیب شدهاند، یعنی مرکّباند از دو ضّد و یک میانه گیری حد وسط (Médiateur). همه علامات عالم وجود میتوانند، عناصر فرهنگی یعنی واژگان این نظام گردند که شیوه کارکردش اینست که دو ضّد به تناوب با هم میستیزند و با میانه گیری میانجی، به سازش میرسند.
بنابراین باید وجوه مختلف هر اسطوره را آنقدر به «بازی» با هم واداشت تا معنای پنهان اسطوره آشکار گردد. به بیانی دیگر چون اساطیر دارای نظامی جامع و شامل اند که همه وجوهشان را در بر میگیرد، برای فهمشان باید تمام تارهای اسطوره را به ارتعاش درآورد و از جدایی افکنی میان اساطیر و خانه خانه کردنشان اجتناب ورزید تا همهی سازها همنوا شوند و از نوای هماهنگشان، آهنگ اصلی به گوش رسد.
کلودلوی استروس به همین شیوه، ساختار یعنی سازمان پنهان هر نظام و دستگاه (مثل قواعد مستور زناشویی یا خویشاوندی) را، در پرتو تحلیلی دقیق و عمیق، کشف میکند، و در مورد اساطیر سرخ پوستان آمریکا که عمری به پژوهش در آن ها پرداخته، کراراً این اعتقاد خویش را تذکر میدهد که آن اساطیر یکدست و یکپارچهاند، یعنی وحدت دارند، و «در درون بشر، بیآنکه خود بداند، اندیشیده میشوند»، و وی به علت همین یکپارچگی اساطیر توانسته، از راه مماثله و تطبیق و قیاس و بررسی روایات مختلف، دستور زبان اساطیر را بنویسد، البته بر اساس فهم و ادراک خود اسطوره، بسان آفرینندگان اساطیر که آن ها را باور دارند، و ازینرو میگوید: «من به اساطیر همانند انسان وحشی میاندیشم..». و جای دیگر تعریفی از اسطوره میکند که برای شناخت روشش در بررسی ساختار اساطیر باید آن را به خاطر سپرد: میگوید: «برخلاف آنچه مینماید، چیزی از اسطوره، انتزاعیتر نیست. شناخت (مردم از یکدیگر) خصلتی انضمامی دارد. اما اسطوره، قضایایی به کار میبرد که تحلیل آن ها، مقتضی استناد به منطق رمزی و استفاده از آن است».
لوی استراوس در دو کتاب اندیشه وحشی (۱۹۶۶) و اسطوره و معنا (۱۹۷۸) سعی دارد نشان دهد که انسان بدوی عقلگرا است و اسطوره هم مقولهای عقلانی است. او مفهوم «ذهن وحشی» را در مقابل مفهوم «ذهن علمی» قرار میدهد و معتقد است که ذهن علمی به منظور شناخت پدیدههای واضح و متمایز از طریق فرایندی تجربی عمل میکند، در حالیکه ذهن وحشی بر امور از پیش تعیینشده تأکید دارد و بهسوی تمثیلها و اسطورهها در حرکت است. با این حال، وی تفکر اسطورهای را فرایندی علمی و منظم میداند و نه تخیلی بیحد و حصر.
از نظر لوی استراوس بدویان اسطوره را به این دلیل خلق کردند که متفاوت از مدرنها میاندیشیدند. اسطوره خلاصه اندیشه بدویان است. برای لوی استراوس تفکر باستانی انضمامی و تفکر مدرن انتزاعی است. تفکر باستانی با پدیدهها به صورت کیفی سروکار دارد در حالی که تفکر مدرن به صورت کمی با پدیدهها سروکار دارد. تفکر باستانی بر وجوه قابل مشاهده و محسوس پدیدهها تمرکز دارد در حالی که تفکر مدرن بر جنبههای غیر قابل مشاهده و غیرمحسوس متمرکز است. لوی استراوس، برخلاف مالینووسکی که عقیده داشت بدویان بیشتر عملگرا بودند تا عقلگرا، و برخلاف لوی برول که معتقد بود بدویان عاطفهگرا بودند تا عقلگرا، برای بدویان و اسطورههاشان دیدگاهی عقلانی قائل است. از نظر او انسانهای بدوی اسطوره را ساختند، زیرا برخلاف انسانهای مدرن منتقدانه نمیاندیشیدند و ذهن آن ها هنوز وحشی بود. به اعتقاد لوی استراوس، اسطوره وجه مقابل و اولیه علم مدرن است اما نه به معنای تحقیرآمیز کلمه. از نظر او، تفکر اسطورهای تفکری کاملاً علمی است، البته علمی که به شناخت امور عینی و محسوس میپردازد و نه به شناخت امور انتزاعی و نامحسوس.
همچنین باید اشاره کرد که سهم کلود لوی استروس در زمینه مطالعه اسطوره، نه تنها احیای نگرش تایلری به اسطوره به عنوان نمونه ابتدایی علم، بلکه بیش از آن ابداع رویکرد «ساختارگرایی» به اسطوره بود. از نظر لوی استراوس اسطوره میتواند به فراسوی دوگانهانگاریها و جفتهای متناقضی برود که تفکر امروزی مشحون از آن ها است. البته این فراروی از تناقضات در خود اسطوره به طور فینفسه وجود ندارد، بلکه در آن چیزی یافت میشود که لوی استراوس آن را «ساختار» مینامد و بنابراین، میتوان رویکرد وی به اسطوره را رویکردی «ساختارگرایانه» دانست. همچنان که گذشت، برای لوی استراوس تفکر اسطورهای، چه باستانی و چه مدرن آن، نمونهای از تفکر اصیل است زیرا امور، اشیا و پدیدهها را ردهبندی و منظم میکند. استراوس در مقاله «مطالعهای ساختارگرایانه در باب اسطوره»میگوید که انسانها در قالبی طبقهبندی شده و به ویژه دوگانه و متناقض میاندیشند و همین جفتهای متناقض در اندیشه خود را به جهان خارج فرامیافکنند. این نحوه تفکر نه فقط در اسطوره یا علم، که لوی استراوس با آن ها به عنوان دانش ردهبندی موجودات برخورد میکند، بلکه در تمامی دیگر عرصههای تفکر نیز جاری است و نشاندهنده انگیزه انسانها برای جفتجفت ساختن مقولات آن هم به شکلی متناقض است: خیر در برابر شر، فرهنگ در برابر طبیعت، مرد در برابر زن و مانند آن ها. اما نکته مهمی که در این میان وجود دارد آن است که تفکر اسطورهای که همچون تفکر مدرن بیانگر جفتهای متناقض یا «دوپارگی/ انشقاق» در تفکر است، برخلاف آن موفق به رفع این دوگانگی نیز میشود: «هدف اسطوره اثبات یک الگوی منطقی است که قادر باشد بر تناقض فائق آید. اسطوره تناقض را به روش «دیالکتیکی» رفع، یا به عبارت بهتر، آن را تعدیل میکند».
همه این تناقضات و نحوه اندیشیدن دوگانه انسان ناشی از تناقض بنیادین میان «طبیعت» و «فرهنگ» است و ریشه در نهاد دوپاره آدمی دارد، چرا که اساساً انسان میان خود به مثابه حیوانی در دامان طبیعت و خود به عنوان بشری که بخشی از فرهنگ است، تناقض و دوگانگی میبیند. فرافکنی این تضاد از دنیای ذهن آدمی به جهان بیرون بنیان تمامی این جفتهای متناقض را شکل میدهد.
یادآوری می کنم که لوی استروس اسطوره را، چون پدیده ها را طبقه بندی می کند، مصداق نفس تفکر، خواه مدرن خواه بدوی، می داند. او می گوید ذهن انسان به طبقه بندی امور، به ویژه در قالب جفت های متقابل، گرایش دارد و این گرایش بر نوع نگاه او به جهان تأثیر می گذارد. او به عنوان نمونه هایی از این امر به اسطوره و علم اشاره می کند، اما نشانه های این گرایش را می توان در همه چیز، از آشپزی و موسیقی و هنر و ادبیات گرفته تا نوع پوشش و آداب معاشرت و ازدواج و اقتصاد، مشاهده کرد.
اما به اعتقاد لوی استروس، از میان این امور اسطوره، از سه جهت موردی خاص و متمایز است. نخست این که اسطوره ظاهراً بی نظم ترین این امور است: «چنین می نماید که در سیر وقایع اسطوره بروز هر اتفاقی محتمل است و [ظاهراً] پیوستگی و منطقی بر آن حکمفرما نیست.» پس چنانچه بتوان اسطوره ها را هم در قالب جفت های متقابل سامان داد، ثابت می شود که نظم ذاتی تمامی پدیده های فرهنگی و در نتیجه ذاتی ذهن بشر است. لوی استروس در آغاز اثر حجیم چهار جلدی خود، درآمدی بر علم اسطوره شناسی، که در آن به اساطیر بومیان آمریکا می پردازد، می نویسد:
این امر بر اهمیت نوع رویکرد من به اساطیر می افزاید... اگر بشود در این عرصه نیز ثابت کرد که ماهیت ظاهراً دلبخواهی ذهن، الهامات به ظاهر خود انگیخته آن، و خلاقیت ظاهراً بی حساب و کتابش تلویحاً دال بر وجود قوانینی است که در سطحی عمیق تر عمل می کنند، از این نتیجه گیری ناگزیریم که وقتی ذهن فرصت این را می یابد که به خودش بپردازد و مجبور نیست خود را با اشیای جهان بیرون سازگار سازد، به معنایی خودش را شیء در نظر می گیرد... اگر معلوم گردد که ذهن انسان حتی در قلمرو اساطیر نیز تابع اصول قطعی و مشخصی است، به طریق اولی در تمامی حوزه های فعالیتش چنین است.
لوی استروس همچون تایلر می کوشد با استناد به ساختار منظم ذهن ثابت کند که این نظم ناشی از فرآیندهای مشابه فرآیندهای رایج در علم، یعنی مشاهده و فرضیه پردازی، است تا تخیل افسارگسیخته.
دوم این که از میان پدیده هایی که لوی استروس بررسی می کند، اسطوره، در کنار توتم گرایی، تنها پدیده منحصراً بدوی به شمار می رود. پس اگر ثابت شود که اسطوره ساختاری منظم دارد، ثابت می شود که ذهن آفریننده اسطوره نیز ساختاری منظم، و در نتیجه منطقی و عقلانی، داشته است.
اما سومین و مهم ترین نکته این که اسطوره به تنهایی نه فقط نمود تقابل ها، یا به عبارتی تضادها، بلکه مرتفع کننده آن ها نیز هست:«هدف اسطوره فراهم کردن مدلی منطقی برای رفع تضاد است.» اسطوره با فراهم سازی یک حدّ میانگین واسطه یا تضادی مشابه که رفع آن ساده تر است، تضاد را به صورت «دیالکتیکی» رفع یا به بیان دقیق تر تعدیل می کند.
مانند تضادهای نمودیافته در سایر پدیده ها، تضادهای نمودیافته در اسطوره نیز انواع بی شمار دارد. اما تمامی این تضادها را ظاهراً می توان مصادیق تضاد بنیادین موجود بین «طبیعت» و «فرهنگ» دانست. اما این تعارض در واقع از آن جا سرچشمه می گیرد که بشر تقابل انگاری ذهن خود را بر جهان فرافکنی می کند. در واقع انسان نه تنها در قالب تقابل ها و دوگانه انگارانه می اندیشد، بلکه در نتیجه این امر جهان را نیز در قالب تقابل ها تجربه می کند. با این اوصاف شاید به نظر بیاید که لوی استروس نیز همچون فروید و یونگ موضوع اسطوره را ذهن می داند تا جهان. اما چنین نیست. او نمی خواهد مثل آن ها فرافکنی ها را شناسایی کند تا آن ها را بیرون بکشد، بلکه صرفاً می خواهد سرچشمه شان را پیدا کند. (ضمن این که لوی استروس معتقد است خود جهان هم در قالب تقابل ها سامان یافته و بنابراین فرافکنی های انسان با این که به هر حال فرافکنی است، با ماهیت جهان تطابق دارد. یونگ نیز در اصلِ همزمانی خود همین را می گوید.) لوی استروس پس از این که سرچشمه فرافکنی ها را یافت. در مرحله بعد آن ها را به عنوان تجربه هایی از جهان بررسی می کند. پس او نیز همچون بولتمان، یوناس کامو موضوع اسطوره را مواجهه با جهان می داند اما مواجهه با جهانی پرتضاد نه بیگانه.
روش ساختارگرایانه تحلیل اسطوره (تعداد 187 اسطوره آمریکای جنوبی) در کتاب «خام و پخته»، بسط یافته است. عناوین فصول در این کتاب ممکن است شگفت انگیز بنماید، چون از قلمرو موسیقی اقتباس شدهاند، ولی نویسنده این اخذ و وامگیری را موّجه میداند، زیرا به اعتقادش، اسطوره چون موسیقی، «ماشینی است برای حذف و الغای زمان (تاریخی و برگشت ناپذیر)»، و مضامین اساطیری، همواره به اشکال نو گوناگون، از سر گرفته میشوند، و از این لحاظ به مضامین موسیقایی شباهت دارند. اساطیر در خطی مستقیم، به دنبال هم نمیآیند، بلکه در مراتب مختلف، به هم گره میخورند. اینچنین نظامی چند محوری که همهی محورهای آن همزمان وجود دارند، سازمان مییابد، درست مانند نظام موسیقیایی.