جز رنج ازين نحيف بدن نيست |
|
امروز هيچ خلق چو من نيست |
در باغ، شاخ و برگ و سمن نيست |
|
لرزان تر و ضعيفتر از من |
اشکم جز از عقيق يمن نيست |
|
انگشتري است پشتم گويي |
گويي مرا زبان و دهن نيست |
|
از نظم و نثر عاجز گشتم |
وز بار ضعف قوت تن نيست |
|
از تاب درد سوزش دل هست |
جز مجلس عميد حسن نيست |
|
وين هست و آرزوي دل من |
اقبال را مقام و وطن نيست |
|
صدري که جز به صدر بزرگيش |
در هيچ باغ و هيچ چمن نيست |
|
چون طبع و خلق او گل و سوسن |
والله که در قطيف و عدن نيست |
|
لل و در چو خط و چو لفظش |
و اندر کمالش ايچ سخن نيست |
|
اصل سخن شدهست کمالش |
ليکن از آن يکيش چو من نيست |
|
مداح بس فراوان دارد |