شوريده کرد شيوهي آن نازنين مرا شوريده کرد شيوهي آن نازنين مرا شاعر : عبيد زاکاني عشقش خلاص داد ز دنيا و دين مرا شوريده کرد شيوهي آن نازنين مرا تا خود چها رسد ز چنين همنشين مرا غم همنشين من شد و من همنشين غم تا کي بسوزد اين نفس آتشين مرا زينسان که آتش دل من شعله ميزند تا يکزمان قرار بود بر زمين مرا اي دوستان نميدهد آن زلف بيقرار ديوانه ميکند خرد دوربين مرا از دور ديدمش خردم گفت دور از او خورشيد بنده گردد و مه خوشهچين مرا گر سايه بر سرم فکند زلف او دمي هيچ التفات نيست به خلد برين مرا تا چون عبيد بر سر کويش مجاورم