خطا گفتم مگر مشک ختاست او خطا گفتم مگر مشک ختاست اوشاعر : عطار که در پيرامن بدر منير استخطا گفتم مگر مشک ختاست اوکه کمتر خط پيشش عقل پير استخط نو خيزش از سبزي جوان استچگونه نوبهاري در ضمير استنيايد در ضمير کس که آن خطکه او در جنب وصل او حقير استجهان جان سزاي وصل او هستکزو ناز است و از عاشق نفير استکجا زو بر تواند خورد عاشقکه يک ساعت از آن دلبر گزير استمرا از جان گريز است ار بگويمکه شمع حسن خوبان زود مير استمکن اي عشق شمع خوبان ناز چندينکه در صاحب نصابي او حقير استفريد يک دلت را يک شکر دهلبش شکر فروش جوي شير استچه رخساره که از بدر منير استجهان سرنگون را دستگير استسر هر موي زلفش از درازيکه در گرد خطش هم جوي قير استقمر ماند از خط او پاي در قير