اي آفتاب طفلي در سايهي جمالت اي آفتاب طفلي در سايهي جمالتشاعر : عطار شير و شکر مزيده از چشمهي زلالتاي آفتاب طفلي در سايهي جمالتهم نه سپهر مرغي در دام زلف و خالتهم هر دو کون برقي از آفتاب رويتدر خواب کرده جان را افسانهي وصالتبر باد داده دل را آوازهي فراقتتا حشر مست خفته در خلوت خيالتعقلي که در حقيقت بيدار مطلق آمديک تار مينسنجد در رزمه جمالتخورشيد کاسمان را سر رزمهي ميگشايدسر پا برهنه گردان در وادي کمالتترک فلک که هست او در هندوي تو دايمپرورده هر دو گيتي در زير پر و بالتسيمرغ مطلقي تو بر کوه قاف قربتصد قلب برشکسته در هر صف قتالتصف قتال مردان صفهاي مژه توستتا بو که راه يابد در زلف شب مثالتعطار شد چو مويي بي روي همچو روزت