بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد شاعر : عطار دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد هر دل که سراسيمه‌ي آن زلف به خم شد انگشت نماي دو جهان گشت به عزت هر جا که وجودي است از آن روي عدم شد چون پرده برانداختي از روي چو خورشيد زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شد راه تو شگرف است بسر مي‌روم آن ره عالم ز تماشي تو چون خلد ارم شد عشاق جهان جمله تماشاي تو دارند خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد تا مشعله‌ي روي تو در حسن...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

شاعر : عطار

دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شدبيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
هر دل که سراسيمه‌ي آن زلف به خم شدانگشت نماي دو جهان گشت به عزت
هر جا که وجودي است از آن روي عدم شدچون پرده برانداختي از روي چو خورشيد
زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شدراه تو شگرف است بسر مي‌روم آن ره
عالم ز تماشي تو چون خلد ارم شدعشاق جهان جمله تماشاي تو دارند
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شدتا مشعله‌ي روي تو در حسن بيفزود
خورشيد ز پرده به‌در افتاد و علم شدتا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
جان پيش خط سبز تو بر سر چو قلم شدتا لوح چو سيم تو خطي سبز برآورد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شدچون آه جگرسوز ز عطار برآمد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط