بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد شاعر : عطار دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد هر دل که سراسيمهي آن زلف به خم شد انگشت نماي دو جهان گشت به عزت هر جا که وجودي است از آن روي عدم شد چون پرده برانداختي از روي چو خورشيد زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شد راه تو شگرف است بسر ميروم آن ره عالم ز تماشي تو چون خلد ارم شد عشاق جهان جمله تماشاي تو دارند خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد تا مشعلهي روي تو در حسن...